۱۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

سخت دلبسته‌ی خاک


پنجشنبه یه برنامه بود که بازدید از یه بخشی از یه محله‌ی قدیمی شهرمون بود . بالاخره به آرزوم رسیدم و رفتم داخل اون حموم متروکه . از کاشی های زیبای قجریش که ریخته بودن و خاک گرفته بودن تاااا اون قسمت نورگیرش که گیاه اویزون شده سبز شده بود . یه همراه هم داشتیم که دکترای معماری میخوند و کلی توضیحات تکمیلی بهمون میداد . درمورد کاشی ها و نماداشون اطلاعاتش خیلی زیاد بود . منم که عاشق کاشی . قرار شد کتاب معرفی کنه البته مقاله دراین زمینه بیشتر داریم . بعد امروز رفتم دنبال کتاب یسریاشون خیلی کلی بود به کارم نمیومد اونایی که تخصصی تر بودم نداشت . دوتا کتاب دیگه پیدا کردم بنظرم جالب بودن یکمم یکیشونو خوندم خوشم اومد. رفتم دنبال کارای دیگم برگشتنی رفتم اون یکی کتابفروشی شاید داشته باشه که نداشت و رفتم که چرخ بزنم یه کتاب روی قفسه ها بود که یادم اومد قبلا جزو معرفی های یه باستان شناس بود تو اینستا‌. "گیسوان هزار ساله " خاطرات حفاری های یه باستان شناسه . سریع برداشتمش .
دلم یه کتاب از نشر چشمه میخواست ازین نازکاش و اونایی که یه روایت جدی و رسمی و تلخ و نااامید دارن . یه لحنی شاید شبیه یک انسان یک حیوان . یکم نگاه کردم چشمم نخورد.اومدم خونه شروع کردم به خوندنش و خیلیی دوسش دارم .به شخصیت خسته و احساسی داره خود اقای یغمایی خیال پردازی هاشو کامل درک میکنم .بیرون صدای بارون میاد هوا یکم سرده.  نمیخوام به هیچی فکر کنم جز الان همین لحظه همین لذت بی استرس کتاب خوندن . دلم تنگ شده بود. کتابش ازیناست که جلد متحرک دارن و یه قهوه ای خاکستری و تاریه کلا . کاغذشو کنار میزنی یه جلو قهوه ایه که اسم کتاب محو کنده شده. عمیقا حس و حال خودشو داره . دوشبه برگشتم به اتاق خودم و نشستن رو تختم و بودن تو این اتاق رو عمیقا دل تنگ بودم اونم وقتی با خوندن کتاب موردعلاقه همراه باشه. 

۳ نظر
1900 __

لیلا



اینکه صدای اذان و نماز تموم شد رو پشت بومی که رو به کوه جنگلی که مه داشت دربرمیگرفتش نشسته بودیم صدای رودخونه پایین پامون میومد و علی داشت اهنگ کردی با سوز فراوان میخوند همونی که از دست رفته و یجاش میگه زردی درختا تقصیر پاییزه زردی و پژمردگی من از دوری عزیز یا یه همچین چیزی. هوا که داشت خنک خنک میشد ...
بعد رفتیم سمت قبرستون محبوبم . قبلش منو علی رفتیم مسیرو تا اون جاده ادامه دادیم.همون مسیریه اون بار رفتیم کوه نوردی و برف بود و این سری توی مه ادامش دادیم و بچه هی ذوق میکرد .محمد همون قبرستون موند .برگشتیم رفتیم پیشش و از اخرین قبر یه مقدار اونور تر دره بود و ویوی روبه رد ماسوله و همونجا که نشسته بودیم مهش اونقدرررر غلیظ شد که دیگه روبه رومون صرفا محل قرار گیری ماسوله بود وگرنه جز سفیدی چیزی دیده نمیشد .عمیقا اونجا میتونست پاتوقم باشه تف تو دوری . کاش میشد خونه ابدیم اونجا باشه حداقل :( برگشت تو مه و جنگل و بارون و ...


+محمدی که برام عروسک گرفت . تصادف احمقانه ای که کردیم . اونم بخاطر یکی که نمیخواست از پل هوایی بره چند قدم اونورتر پل هوایی بود بعد ماشین جلویی احمقمون تو لاین سرعت یهو ترمز کرد که رد شه اون ماهم موندیم ولی دوتا پشتیامون نموندن :/ بعد شاکی هم بود نکبت :چشم غره الان دیدم دستم کبود شده:)) خیلی ضد حال بود کلا .
این سه تا (علی محمد و دوست پسر هندونه که بعد تصادف هم رفت باباشو ببینه . البته هندونه و اون کلا جدا از ما بودن این دفعه) یه مدل خاصین هرجا میرن به سرعت عجیبی با فروشنده و ادماش ارتباط میگیرن :| منو هندونه عمیقا پوکر فیسیم . ماشین رفتنیمون هم یادم باشه چطور رانندگی میکرد یا اون لحظه که محمد یکساعت و خرده ای روپشت بوم دراز کشید خوابید:|




۴ نظر
1900 __

ادکلن وود مردونه


باید از هیجانم بگم؟ قبلش اینو لازمه بگم که چندروزپیش  داشتم مینوشتم که ارزوهام در یک زمینه خاص همیشه بعداز حداقل دوسال رخ میده . بگذریم بقیه اینو بعدا میگم .
تیرماه ۹۶ بود که اومد که منو ببینه و دور بزنیم . داداششم بود .الان عقد کرده با کسی که هم دین خودشه مشکلی ندارن . از اینم بگذریم . اومده بود اینجا و من تو انزلی اولین بارم بود قایق مینشستم . خیلی کیف داد .قبلا شهر دیگه سوار شده بودم و اینجا نه . یکی از کارای گرونیه که دوسش دارم . اون روز هندونه هم بود و ما پره های ماهیگیری رو میدیدیم و میگفتیم خوش بحالشون اینجا میتونن بمونن و رفت تو لیست ارزوها . موندن تو پره‌ی ماهیگیری وقتی که دماغت پراز بوی شوری و موندگیه و صدای پرنده ها و قایق ها میاد .
یکشنبه بود که شوهرعمم زنگ زد که یکی یه پره‌ی تمیز داره و قرارشد بریم . در ورودی که باز میشد یکم جلوتر دوتا پله میخورد که یکم میرفتی جلوتر اب بود و قایقش اونجا بود و دروازه داشت . پله های کنار رو میرفتی بالا میرسیدی به یه اتاق چوبی و مبل های سیاه و سفید و سقف شیب دار .یه اشپزخونه فسقلی و روبه رو؟ بجای دیوار و پنجره نیم در های شیشه ایه قاب چوبی بود و یه در ابی فیروزه ای . با یه تاکسیدرمی حواصیل که بالا تو کنجش بود و بالای ورودی اشپزخونه تاکسیدرمی سنجاب . رو دیوار ؟ یه قاب بزرگ که توش پوستر پرندگان ممنوعه‌ی شکار بود ...
اون در/پنجره شیشه ای ها که رد میکردیم یه تلار بود و یه دست مبل و یه  تخت و جلو تر ؟ مرداب و درخت اونورش . شمت راست دورتر یه پل بود و سمت چپ یکم پایین تر یه رستوران که با قایق و یه مدل قایق که شبیه اسکلت اتوبوس سرویس مدرسه های خارج بود میشد دسترسی داشت . ار عطرش نگم؟ شوری و موندگی اب؟ از ابنکه لبه نشسته بودیم و پاهامونو تاب میدادیم و چه اهمیتی داشت شلوارم قیر گرفت .
قایق که رد میشد موج که میومد یه تکون ریزی هم میخوردیم .
بعدتر که تاریک شد کامل و مورد هجوم پشه ها بودیم اومدیم داخل . بعدشام مامان اینا بیرون بگو بخند داشتن و منو هندونه نشسته بودیم حرف میزدیم و یه حس و حال خاصی داشت رفتیم بیرون پشت درخت اون بالا ماه بود که روشن هم کرده بود و درخت ضد نور شده بودن و سایه ماهی که تو اب افتاده بود. تلار پرازززر حشره های گوناگون و داراکولا که من به شکل غیرقابل توصیفی ازش وحشت دارم و حتی دوتاشون رو دستم دیدم و اینقدر دستمو تکون دادم که مچ دستم داشت میشکست :))
قراربود طلوع ببینیم هندونه زنگ گذاشت ولی بیدارم نکرد .میخواس نزدیک تر میشد صدام کنه . بیدار شدم دیدم مامان و هندونه و باباش بیرونن . هوا سررررد سمت چپ و درختا نارنجی و روی سطح اب مه بود و پرنده هایی که بیدار بودن و زندگی میکردن . پره بغلی دوتا پسرا داشتن ماهی میگرفتن . بعد طلوع تک و توک قایقا میرفتن . 
صبح تر با بابا و مامان و هندونه رفتیم تو شهر دور زدن و تهش رفتیم اسکله محبوبمون بردیمشون اون سمتی که دوسش داریم و مامان بابا نرفته بودن .رو اون بلندی رو اون نیم ستونه نشستیم و هوا هم بشدت گرم بود .
بعدارظهر قراربود بریم قایق سواری که اونام اشنا بودن . بالا گفتم عاشق سوار قایق بودنم ؟ ازترکیب عطر سوخت و شوری و اب مونده و بادی که میخوره تو صورتت و بازی اطراف ،گیاه ها شکل های متفاوتش به وجد میام؟
یدک کش هم یادم بمونه :)) یا پسته دریایی یا باز فقط منی که اب ریخت روم :|
نمیدونم واقعا میتونم یه عکس فقط یه عکس انتخاب کنم به نمایندگی؟ 



+وقتی برگشتیم ح جیمی زنگ زد . منتظرش که بودم فواره روشن بود و باد میزد ماهایی که جلو نشسته بودیم خیس میشدیم من داشتم کیف میکردم . درواقع من و بچه کوچیکا داشتیم کیف میکردیم . اونا که اومده بودن شهربازی انگار با ذوق رو بهش بودن. یکی که تازه راه و حرف افتاده بود اومدم سمتم با موهایی که خیس شده بود میگفت آبه :)) 

با ح جیمی رفتیم پاتوق و به رسم چند هفته اخبر دلستر گرفتیم و رفتیم بالا. من کلش یبار فقط برگشتم پیاده روی پایین رو نگاه کردم که یهو دیدم مسیح و دوس دخترش دارن رد میشن. یه سگ ولگردم کنارشون بود :)) زمان بندی عالی بود اصلا :| دقیقا هم رفتن همون سوپریه ما خرید کردن . اب و ساقه طلایی بود بعد دختره میخواست ساقه طلایی بده به سگه . :| خب ادمشم به سختی اونو میخوره چه برسه به حیوونش اونم داوطلبانه . کلی هم مسیروباهاشون رفت هرچقدرم گفتم گازشون نگرفت :/ چرا اینا رو نوشتم ؟نمیدونم .دیدنشون اون بالا یجور عجیبی بود . اون بالا نشسته بودیم هیچ کی نمیدیدتمون همه میرفتن میومدن . همه چی  همونجوری بود که باید . همه چی همونجوری بود که دوست دارم هیچکی پل ها رو نگاه نمیکنه جز بچه ها و ادم های پل هواییایی . قانونش اینه برای بچه ها دست تکون بده ذوق کن ادما لبخند گل و گشاد بزن . همه جور ادمی اون پایین میره با داستان های مختلفش و یکی رد میشه که یجور دیگه میشناسیش و حس عجیبیه دیدن برش زندگی های مردم ...

۲ نظر
1900 __

دقیقا تا کی امتحان؟؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

جزیره گمشده

 

 

هندونه زنگ زده میگه من پارکم با حامد بیا ببینمت. حامد رو دورادور میشناختم خیلی ادم خوبیه .هیچوقت حضوری ندیده بودمش . رفتم خیلی کیوت بود بعد یه بی تفاوتی خاصی هم داشت ترکیب با نمکی رو ساخته بود . یکم اولش هسچ حرفی نداشتیم بزنیم مسلما . رفتیم اونور نشستیم یذره حرفمون اومد :| بعد هندونه گفت بریم شهربازی . قراربود فقط قدم بزنیم و بچه ها رو نگاه کنیم من کشتی صبا دیدم ذوق کردم هندونه میگه خب الان برو اونبارا همش نمیشد بری . هشت سال گذشته ابود از اخرین باری که سوار شده بودم اونم فسقلی بود . خلاصه با حامد نشستم اولین بارش بود خیلی خوشش اومد برده بودمش هم ردیف یکی مونده به اخر :))) 

رفتیم سینما مثلا پنج بعدی  . خیلی چزت بود ولی خیلییی خندیدیم . یسری پسز بچه های نوجوون بودن بعد یکیشون پیشش نشسته بود میگف هی سعی کرد اراباط برقرار کنه باهام بعد دیگه دیده بود واکنس نداره فقط لبخند میزنه دست حامدو داشت میکند :))جیغ و داداشون خیلی خنده بود:)) 

دیروقت شده بود حسابی منم اصلا به روی خودم نیاوردم :دی 

باهام با سر کوچمون اومد همونجا باید ماشین میگرفت البته هم . من این هفته رو هفته دوست یابی نام گذاری میکنم :)) 

 

+دختری که تو کافه اشنا شده بودیم بهم پیام داد امروز بسی ذوق کردم :)) 

 

+بالاخره خجالت رو گذاشتم کنار به م ر ز پیام دادم :دی 

 

+به ف هم تو تلگرام گفتم هنوز نخونده ولی :دی 

 

1900 __

kedi

 

یه گربه فوق اجتماعی پشت بوفه داریم که کوچیکه هنوز . بعد به لیوان شیر داشت یکم بدو بدو میکرد با حشره ها بازی میکرد بدو میرفت شیر میخورد . من نشسته بودم رو نیمکت و کیفم و وسائلم پخش وپلا بودن دیدم داره با بند کیفم از زیر نیمکت بازی میکنه خم شدم نگاهش کردم اومدم بالا . چند ثانیه بعد دیدم یه سر فسقلی بین پشتی و نشیمن نیمکت قرار گرفته منو نیگاه میکنه نگاهش کردم برام میو میومیکرد یهو چرخید اومدم بیاد بالا :)) گفتم که خیلی اجتماعی و لوسه بساطمو جمع کردم معلوم بود گشنشه رفتم براش سوسیس گرفتم از بوفه کنار ظرف شیرش یکم ریختم . خیلی گوگولی و رو و شیطططططططووونه . ادم انرژی میگیره از نگاه کردنش و شیرین کاریاش . بقیه سوسیس رو برداشتم به باد گربه ای که چند روز پیش ازش گفتم رفتم اون سمت اول نیومد سمتم شروع کردم تیکه کردن و انداختن براش . کفشمو نگاه میکرد . اومد بوش کرد . بعد اومد خودشو بچسبونه به پام اونم اون گربه بشدت مغرور که سمت هیچکیییی نمیره . من ناخوداگه پامو عقب کشیدم برگشت نگام کردم میو کرد . من رفتم دوباره برگشتم دیدم پشتم راه افتاده یه لحظه چرخیدم موند کفشمو نگاه کرد دوباره بوش کرد اومدم بچسبه که یهو نشست . برخلاف اون شیطون این خیلی عمیقه . خیلی دوسش دارم . اونم دوسش دارم ولی همه اونو بابت کاراش دوس دارن ولی این نه تنهاست هیچ کی رو راه نمیده . 

یه گوگول دیگم داریم که پاش مشکل پیدا کرده نمیذاره زمین اصلا بعداومدا بود میو میوی غذا خواستن سریع یهو پاشو اورد جلو :(  اصلا نمیدونمباید چیکار کنم نه پولشو دارم نه توانایی بغل کردن و بردنشو پیش دامپزشک .:( 

 

 

امتحان رو اینقدر خسته و له بودم نمیدونم چطور دادم :( کاش خوب داده بوده باشم :(  اینقدر خسته بودم که ازم سوال میپرسید به انتهاش میرسید یادم میرف اولشو نمیفهمیدم چی میگه :/ متوجه شد یه سوال کوتاه تر پرسید

 

 

یکی از راننده های تاکسی مسیرم فوت کرده :(((( خیلی حس عجیبیه .:(

۱ نظر
1900 __

مرا بشنو از دور

 

صبح حالم بد بود گیج و منگ اومدم بیرون کلاسمم نرفتم حتی . هوا خنک بود زمین ها خیس و بارون نم نم . نمیدونم چی شد یهو از بازارشهرمون در اوردم همونی که حالت عادی نمیتونی راه بری پراز ادم و وسیله و صداست . همونی که مثل هاگوارتز میمونه که راه پله هاش میچرخیدن هرباریه جا درمیومدن اینجام اینجوری هربار یه مسبردرمیام هنوزم همه جاشو بلد نیستم . عاشقشم هفت هشت صبح که هیچکی نیست مغازه ها بستن بعصیا دارن تمییز میکنن و میان . همونجوری که رسیدم یهو اهنگ بازار مهرداد مهدی شروع شد . میچرخیدم دور خودم بلند بلند اهنگ میخوندم و از این تنها و تو یه دنیای دیگه بودن لذت میبردم . میرفتم مسیرهایی رو که حالت عادی نمیشه رد شد . کلی عکس گرفتم و خلاصه تویه خیابون دراومدم . دلم میخواست برم کافه اون ماون سر شهر تو اون برجه . تو ادرس زده بود طبقه اول رفتم بسته بود . تو مپ نگاه میکردم که دیگه چه کافه ای داریم که قصدم یه جا دیگه بود که چشمم خورد به یه کافه‌ی گوگولی که یادمه قدیما همش میخواستم برم . رسیدم اونا رفتم تو تراس(بام؟!) . یه نمایشنامه همرام بود . طبق معمول اولین سفارشمو نداشتن بعدی هم نصفش بودو نبود :)) کلی خندیدیم  وقتی یکم ار اوردنش گذشته بود دیدم یکی اومد پیشم نگاه کردم دیدم دختره‌ی میز اون گوشه ایه بود . گفت سلام چی میخونی؟ کتابو نشونش دادم میگه اگه بخوای میتونی بیای پیش ما سیگارم اذیتت میکنه نمیکشیم . گفتم بدم نمیاد و بلند شدم رفتم پیششون . کلییییییی حرف زدم حرف زدیم و بشدددددت خودم بودم . باورم نمیشد . اولین بارم نیست اینجوری ولی این حجم مچ شدن و تفاهم اصلا تو باورمون نمیگنجید . دراین حد که عکس صفحه قفل گوشیم و قاب گوشیم که یه طرحن مال اونام بود :)) خیلیییی لذت بخش تئاتر کار میکردن و اتفاقا یه نمایشنامه هم پسره داد کنارمه که بخونمش . بحث مکان های موردعلاقه تو شهر بود میگم من عاشق پل هواییم یهو باط شگفت زده و جست و خیز کننان بودن که دختره گفت حالا خوبه پلش هم همون مل موردعلاقه ما باشه . گفتم فلانجا جند ثانیه سکوت هرکی یجا افتاد :))) اونام بطور جداگانه اونجا پاتوقشون بود باورم نمیشد اصن :))) همونجوری که باهاشون بودیم یهو مری که پارسال رفته بود کانادا اومد . دیروز با یسری بچه ها برنامه گذاشته بودن بیرون رفته بودن من نمیتونستم قرار شده بود هفته‌ی دیگه ببینیم هم رو که باورم نمیشد اینقدر اتفاقی اونجا ببینمش دلم براش خیلی تنگ شده بود .
خلاصه که امروزم به معاشرت و دوست جدید و عجیب پیدا کردن گذشت ...میگفتن اولین بارمون بود این کارو میکردیم نمیدونیمم چی شد بطور جداگانه یهو همین تو ذهنمون بود مخصوصا اون لحظه که داشت ازت سفارش میگرفت خیلی خودت بدی انرژی میفرستادی:)) جالبش اینجاست که بعد تو حرفاشون فهمیدم اون کافه ای اول رفتم یکی هم طبقه هشتمش بود . من اگه میدونستم اینجا نمیومدم و این اتفاقا نمیفتاد . اینجایی که اومدم اول فکر کردم بستست نمیدونستم باید از پله اضطراری بالا برم . اگه اون نوشته انگلیسیه توجهمو جلب نکردا بود که متوجه اهنگ شم نمیرفتم . میخواستم برم پایین چند طبقه پایین تر هم یه کافه بود چون ...

دکتر گف نیاز نیست عمل کنم هرچند انجام بدم بهتره اگه نه بازه چکاپ ها رو کوتاه تر کرد و یه آزمایشم داد و خب بخیر گذشت . با بابا رفته بودم بعد بابا کار داشت پیاده داشتم میومدم و یادم اومد من چقدر این مسیر رو تو موقعیت های عجیب طی کردم با ادما و حال های مختلف . اون تک تک شب های اون دوماه که از فیزیوتراپی میومدم و اکثرا زمین خیس بودو هوا خنک یکم سرد تراز امشب و ولی همون حال و هوا...

۲ نظر
1900 __

تو صبح روشن سپیدی

 

 با توجه به پارسال همین موقع هامرداد های با طعم ایستک هلو و اناناس و اتفاقای وحشتناکی که این روزا هی میفته و نمیخوام ازشون بنویسم و تلاشای بی نتیجه ،ذکر هر ساله تابستون از بانو لانا دل ری  انتخاب میکنم:

summertime sadness

 

 

+چون باز به نقل از بانو دل ری در این اهنگ درحالت

 like the stars miss the sun in the morning sky بسر میبرم .زین سبب هرچقدرم دارم تلاش میکنم بهش بربخورم نمیشه .:||  به شکل عجیبی نمیشه ها حس میکنم تو دوتا دنیای شیشه ایه متفاوتیم:))

 

+بعدازظهر زهرا رو قراره ببینم وقت نمیکنم براش کادو تولد بگیرم :( نمیدونم باید بگیرم یا نه . دلم برای تهران دابشو تنگ شده ... :( 

 

+ پالت گفت اخر ماه کنسرت داره تهران . من خبر داشتم از یه هفته قبل بنا به دلایلی.گریه هامو کرده بودم در جواب تمام فرستاده شدن اون ویدیو که قلب من هم ضبط کرده بودتش با ناشیت تمام، با لبخند و تسلط کامل برخود جواب میدادم ولی هنوز نتونستم لایک کنم . دستم نمیره به لایک نمیتونم کنترل کنم کامنت نذارم :)) بعد اینجوریم که بابت توجهشون و به یاد من افتادن باید ممنونشون باشم یا فکر میکنن که کور و کرم که نوتیف پیج قلب جان و پالت برام بستست؟ یا من هربار انلاین شم نمیرم این دوتا پیج؟ جاهای دیگه میبینین بفرستین خب:((

 

+بهونه میخوام که برم اونجا ... :( لعنت به من لعنت لعنت لعنت. 

 

+دلم یه اقای کریپسلی میخواد:(

 

 

۱ نظر
1900 __

بخیه


دیروز شلوغ پلوغ که گرم ترین روز بود من از ده و ده دقیقه بیرون بودم نه و بیست دقیقه برگشتم :)) اولش قرار شد ف رو ببینم . حدس میزدم از من خوشش بیاد و اینا . بعد رسوندتم دانشگاه و بماند که فکر میکرد دانشکدم مرکزیه تا اونجا رفتیم دوباره برگشتیم :))) کلاسمم تموم شد ح جیمی جان رو دیدم .  رفتیم پاتوق اینقدر خندیدیم و مسخره بازی در اوردیم اینقدر حال نداشتیم که ولو شده بودیم .سرما هم خورده بود . بعد خلوت شده بود اهنگ گذاشته بود داد میزدیم میخوندیم :)) یه واقعیت تلخی رو گفت هنوز بهش فکر میکنم قلبم تیر میکشه. یه عکس هم از اونجا دارم که متاسفانه هیچ جا نمیتونم به اشتراک بذارم فقط برا هندونه فرستادم ولی بسی دوس دارمش :|
شب بود ف شروع کرد حرف زدن . من بعد مسیح تصمیم گرفته بودم دیگه گارد نداشته باشم اولین نفری که از نظر اخلاقی یکم اوکی بود حاضر باشم باهاش اشنا شم حداقل . یه تغییری ایجاد کنم با اون حال اون لحظه مغزمو درحال بهونه گرفتن دیدم :| حتی یه چیزایی رو گفتم که میگفتم خب الان پشیمون میشه ولییی نههه خیلی اوکی برخوردمیکرد :/ مدلش چطوریه ؟ هر دو طرف باید از هم خوششون بیاد وارد رابطه بشن یا نه فرصت میدن که ببینن خوششون میاد یانه؟ ح جیمی میگه دومیه . من تو ذهنم اولیه . امروزم قراره ببینیم همو . نمیدونم شاید بعدش تصمیم بهتری بتونم بگیرم .ادم خوب و مهربونیه قیافش یکم ترسناکه . برای زندگیش خیلی برنامه داره و تلاش گره . هندونه میگه بهش بگو فلان و فلان پس یمدت فقط اشنا شین بعد تصمیم میگیری بنطرم بی رحمانه ست این حرف . میخوام رکوردمو خراب کنم یعنی؟:))  اینجوری بودم که مثلا اگه فلانی و فلانی (عین و ر ) بودن هم اینجوری بودم یا راحت قبول میکردم؟ اصلا چرا تو این شلوغیا همچین تصمیمی گرفتم؟ بجاش نشد نتونستم همین شلوغیا بهونه خوبیه بنطرم :))
از دو هم بشینم کارای زبانمو انجام بدم دهنم سرویسه شنبه . باید کل تمرینا رو حل کنیم درسو بخونیم که رفع اشکال باشه  چهارشنبم فکر کنم کوییزمونه :)) من؟؟ هیچیییی الان یه هفتم گذشته هموناییم که یادم بود نیست دیگه :))

 

1900 __

بازمانده...


اومدن میگه چیه یه کتاب قدیمیو چندباررخونده برات جذابه؟ میرم صفحه ای رو پیدا میکنم که داره جدا میشه میگم اینجا. اینکه دیگه مجبور نیستم قسمتای بی اهمیت و اون لحظه نیاز ندارمش رو بخونم میرم سر بخشای موردعلاقم. مثل فیلم که جلو میزنیم . ازم میگیرن کل صفحه رو چندبار میخونن میدونم هیچوقت نمیفهمن کجاش برام جذابه . چیش منو مجذوب کرده که منه حساس به کتاب به مرز نابودی کشونده صفحه‌ش رو . میگم اذیت نکین خودتونو هنوز منو اونقدر نشناختین که جملشو پیدا کنی . من تو جمعشون از همه جدیدتر بودم و خجالتی تر . اونا بشدت ادمای موفق و خفن و حتی از نظر ظاهری زیباتری بودن ناخوداگاه تو جمعشون منزوی میشدم و تا کسی باهام حرف نمیزد ساکت میموندم اولاالبته . یمدتی گذشته بود رفیق تر بودیم همه . نشسته بودیم تو خونشون تازه یوتیوب گردیمون و دیدن کلیپ های کلد پلی تموم شده بود .گیتارشو برداشت و  اهنگ زرد رو خوندو زد . اون یکی تی شرت زرد پوشیده بود کلی سر به سر جفتشون گذاشته بودیم .

بعد همه پخش و پلا بودیم . دونفر تو حیاط رو درختا بودن سه نفر بالا منم داشتم  هال و تمییز میکردم بی نظمیش رو مخم بود. اومدن کمک و یکم گذشت گفت اون کتابی که همیشه همرات بود امروزم استش؟ گفتم تو کیفمه اگه میخوای برو بیار اومده میگه اون صفحه پر پر شده هاش اولیشو بیار اونی که یبار اوایل نشونمون دادی . یادم بود اوردم براش پیدا کرد جمله رو . جفتشون پیدا کردن .تو گروه من کمترین برخورد و صبحت رو باهاشون داشتم اینقدر حواسشون به من بود فهمیده بودن شناخته بودنم طبق گفته خودشون البته . یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگیم بود .هنوزم یادش میفتم قند تو دلم اب میشه. 

میتونم کتاب کتاب از اون روزا بگم.شاید بعدا باز بگم .همش منه خاطره باز سعی کردم خاطراتشونو بلاک کنم . شبیه فیلم ها بود همه چی . دختر پسرای قشنگ و جذاب منی که هیچ جوره هماهنگ نبودم :)) . 

الان شیش سالی از اون تصادف میگذره . سهیلی که درجا مرد و نتونستن ار ماسین درش ببارنو تو اتیش سوخت . سوگلی که رفت بیمارستان همزمان شده بود با اماده شدن ازمایشاتش و خب به سرعت رفت تو لیست پیوند های اورژانسی و نشد... جون نزدیکای تهران تصادف کرده بودن اونجا بستری بود . میگف سپهر الان رشته اومده دنبالت بیا باهاش ببینمت و من نمیتونستم بخاطر خانوادم و همونجا مرد یکی دوروز بعد درخواستش و حسرتش تا ابد باهامه تا ابد نتونستم اخرین خواسته رفیقمو عملی کنم تو دلم سنگینه . بعد اون اتفاقا شد که هربار هرجایی میرم تا جایی که مامان اینا بذارن و اگه تنهام تا جایی که بتونم میخوام لذت ببرم که مگه دنیا چند روزه که مگه کی میدونه باز اون اتفاق تکرار میشه . هربار از هندونه و دخترخالم و زنداداش و داداشم خدافطی میکنم محکم بغلشون میکنم . 

سپهر؟ کم اسیب دیده ترین جمع از ظاهر بود . مامان باباشون با کلی شکستگی بودن و بچه هایی که دونه دونه از دست میدادن . همه سکوت سپهر رو گذشته بودن پای شوک . کم اسیب بود چون شیشه پشت خرد شده بود و پرت شده بود تو بلوار وسط . هیچکی نفهمید سرش ضربه خورده ‌ . تمام مدت سپهر نه گریه میکرد نه حرف میزد نه هیچی . یه روز زنگ زد هیچی نگفت زودی رفتم پیشش محکم بغلم کرد و زد زیر گریه . هنوزم میتونم رد دستشو حس کنم اشکای گرمش .بعد من مجبور شدم برم سه روز یجایی و اونجا که بودم باباش گفت سپهر بیدار نمیشه ... 

فرید نتونست اینجا رو تحمل کنه رفت از ایران . چندماهی گذشته بود رفته بودم پیش مامان باباشون .هنوز خودشونو غرق نکرده بودن . داشت از علاقه سپهر به من میگف . ار اینکه هم سپهر هم فرید دوستم داشتن جفتشون بخاطر همین سکوت میکردن و البته سن کمه من . گذاشته بودن بزرگتر که شدم صبحت کنن  شاید . انتخاب من هم قرار نبود چیزی رو عوض کنه و ... 

نگفتم اون دونفر اول هم همین سپهر و فرید بودن . 

با فرید کم و بیش در ارتباط بودم . دوستای دیگمون هم بودن .یاشار و دوست دختز خارجیش ماری . چندسال پیش با کلی حساب اختلاف زمانی برداشتم دقیقا ساعت تولدش به فرید پیام دادم با صد ذوق و انرژی و چرت و پرت گویی . چندروز گذست و بی جواب بود. .عجیبم نبود خیلی وقتا غیب میشد میرفت کمپ حرف زدن با من براش عادی نبود . یه هفته گذشته بود فکر کنم هم اتاقیش پیام داد که اون روز فرید خودشو حلق اویز کرده و همین . یاشار هم مثل من بیخبر بود اخه کشوراشون همون اوایل از هم جدا شده بود و ... به همین سادگی . نتونست دووم بیاره . من همشونو از دست دادم . وقت زیادی نداشتیم برای باهم بودن . اکیپ و رفیق چندین و چندساله نبودیم .بعد اونا دلم هیچوقت اکیپ نخواسته ... 

من تنها بازمونده اون جمعمم و دلم برای تک تکشون میتپه . هنوزم نمیتونم بذارم خاطره هامون از حالت بلاک در بیان . 

امروز داشتم برمیگشتم یهو یکی رو دیدم که بشدت شبیه سپهر بود. نمیتونستم نگاهش نکنم . اینقدر دست و پام شل شد که که کیفم از دوشم افتاد . بعدداین همهههه وقت یک آن حس کردم که سپهره ‌. اومد میگه مشکلی پیش اومده . صدام در نمیومد گفتم نه شبیه یکی از دوستام بودین فقط . رفیقش خندید گف اکست بود ؟؟ من نمیفهمم چرا بهم میزنین که اینجوری شین و اینقدر عصبانی شدم که نمیدونم قیافم چطور بوددکه ادامه نداد از شبه سپهر معذرت خواهی کردم گفتم دلم تنگ شده فقط خیلی وقته که نیستن هیچکدومشونو خیلی وقته مردن نمیدونم چرا امروز اینجوری شدم یهو . قبلا هم پیش میومد یکی شبیهشونو ببینم ولی لبخند زنان رد میشدم . میگه دلتنگی و میفهمم . خدا رحمتشون کنه و کشون کشون راه افتادم ‌. 

کاش میشد یبار خوابتونو ببینم . دلم براتون خیلی تنگ شده مثل اینکه ...


۲ نظر
1900 __