۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیگران» ثبت شده است

مردن و رفتن پیوسته


یکی از همسایه هامون که زیاد ازش نوشتم. همونی که خونه‌اشون چسبیده به خونه‌ی ما استش. با سگش همش تو کوچه پلاس بود. همون ادم رعایت نکن پرسروصدا. همون که کلی تا حالا باهاش دعوامون شده. مثلا داشت دیوار هالمون رو (کنار پشت بومشون بود) سوراخ میکرد که حلب بزنه اب نیاد و خب عملا داشتیم دیوارمون رو از دست میدادیم چون بارون میومد تو بعد :| همون که میومد برف‌هاش رو میریخت تو حیاطمون و دهنمون سرویس میشد. همون که میومد رو پشت بوم غرغر میکرد بهمون. همون که با لباس تو خونه و دوچرخه میرفت سگش رو دور بده. صدا بلند بود با همه افراد تو کوچه یه دور دعواش شده بود.

همون که تو کوچه زندگی کردنش باعث شده بود دیگه پسرا نیان چون کوچه خلوت بود پاتوق کنن. همون که میدونست من از سگ میترسم به بچه‌ش یا اون بچه روبه رویی اگه بود میگفت سگ رو نگه دارن من رد شم( حقیقتا فقط و فقط همین دوتا کار خوب ازش سر زده وگرنه همیشه دردسر بود).

من فقط دوست داشتم ازین خونه برن. 

چند هفته پیش صدای امبولانس اومد اخری شبی تو کوچمون و صدای خانمش که پسرش رو صدا میکرد در رو ببنده. چون چند وقت بود هیچ صدایی از اقاهه نمیومد من فکر میکردم باز نیست و احتمالا حال دخترش بده ولی از دی مریض بود تو خونه بستری بود. دیشب تولدش بود براش تولد میگیرن و یه ساعت بعد مرد.

دیشب صدای ماشین اومد و یه گریه‌ی مرگی.

امروز صدای صلوات و گریه و کوچه‌ی ماشین دار و خب شت اقاهه مرده. اولای نوشتنش که بودم صدای شیون میومد الان یه سکوت احمقانه‌ای تو کوچه  استش که آخ.یعنی دیگه خبری ازاون سروصداهاش نیست؟ دیگه سالی یکی ازون مهمونی ها که همش تو کوچمون دعوا هم میشد بین مهماناشون نیست؟:))


+ما الان چهارده پونزده ساله اینجا زندگی میکنیم. ادمای کوچمون مسن بودن کلا سه تا از پیرهاش مردن. که یکیش همین خونه‌ی روبه روییم بود بعد بازسازی شد الان یه خانواده میشن و سلام اینا میکنیم هم. دوتا اپارتمان هم فقط اضافه شد که تاحالا ساکنینش عوض نشدن.

درواقع اینجوریه که همه هم رو میشناسیم ولی برخوردی نداریم محدودن اونایی که سلام میکنیم. وقتی یکی میمیره(چند وقت پیش هم که خانم خونه مایل سررکوچمون فوت کرد) حس میکنم یه جون از جون کوچه کم میشه. جایگزین نداره و خالی میشه.

هیچوقت فکررنمیکردم از مرگش اینقدر ناراحت شم. همین باعث میشه علاوه برناراحتی حس تعجب هم داشته باشم. شاید چون هیچوقت به مرگش فکر نکرده بودم. خیلی حس عجیبیه.


چقدر پست هام همه درمورد مرگ شدن. چقدر اتفاق خوب ندارم. حتی تولدهامون هم. مثلا بچه‌ی فهیمه به دنیا اومد. فهیمه‌ای که سیزده سال بود باردار نمیشدن. حالا بچه زود به دنیا اوردن زیر دستگاه وصل اکسیژن فهیمه خودش بستری. بهارکوچولو.

سه سال و چندروزه که شوهر خاله مرده. پنجم گذشت و اونروز هی حس میکردم تاریخ یه جوریه ولی یادم نمی اومد. الان یادم اومد و خب چقدررررررررر دلم برای صدای خنده و ورجه وورجه هاش تنگه.


از همه‌ی اینا بگذریم خودم؟ درس رو شروع کردم خیلی کم ولی فعلا همینقدر میرسم. سریال میبینم که تباه نشم. بفهمم زنده ام. البته با The outsiderزیاد این حس نیست ولی خب :)) درکنارش شروع کردم دانلود بیگ بنگ تئوری. از جمله کارهای مشترک من و مژکیان هم فرندز دیدن همزمانه.:)) یه روز نتونستیم سر فیلم به توافق  قرارشد این رو ببینیم که تا مدت ها مشکل نداشته باشیم.:))) 



1900 __

بمونیم خونه بمونیم خونههه


برای افزایش تمرکز پادکست گوش میدم .خیلی سخته ولی خب دارم بهتر میشم .

پادکست غم انگیز گوش میدم و گریه میکنم. برای بابایی که همکاراش هرروز دارن از این بیماری کوفتی میمیرن . گریه میکنم و کشوم رو مرتب میکنم . گوش میکنم گریه میکنم برای اونی که مظلوم بود و دیروز فوت کرد .کلی قرض داشت تازه بچه‌اش رو فرستاده بود خارج و خورده بود به گرونی های ارز . به اونی که امروز فوت کرد و هزاربار دیده بودمش و خیلی ادم خوش سر زبونی بود . اومده بود خونمون و شیطونی میکرد .بچه هاش که هم سن و سالمن و نمیتونم حالشون رو متصور شم .

گریه میکنم برای خاله‌ام که آسم شدید و داره و گرفته ولی هنوز از شانسمون ریه‌اس درگیر نشده.به شوهر جانباز ریویش که همیشه نمیتونست بخوابه از شدت تنگی نفس  که یه دونه ماسک هم ندارن .مادربزرگم که ریه اش تخریب شده و خونه‌اشون نزدیک خونه‌ی همین خاله استش .پدربزرگبیمار قلبی شدیدم .

گریه میکنم برای بابای غمگینم . یه رقم بالایی از همکاراش مبتلا استن . به یاد اون یکی همکار که رفت و امد نزدیک داریم و من خیلی دوسش دارم و الان مرخص شده .

برای پرستار جدیدی که فوت کرده و بچه هاش رو به لطف مژکیان میشناسم .

به احمق هایی که میان شمال و خوشحالن و جدی نمیگیرن . . . 

کاش تموم شه . کاش تموم شیم .کاش تموم شه این رنج و مرگ و هراس ...

چندتا همکار دیگه هم بودن که مردن و نمیشناختمشون . 

مرگشون به حد کافی غم انگیز استش که غریبانه شبانه دفن شدن و مراسم نداشتنشون کشنده استش . خدا؟ من دل گرمم به همین جمع شدن ادم ها بعد مرگم ها . حتی شده توی خونه . 

۱ نظر
1900 __

ابرهای خوردنی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

میا




تو اتاق کوچیکه ،کوچیک ترین اتاق تاق منه ولی به اتاق سابق داداش و اولین اتاق من حالا که کسی توش نیست میگم کوچیکه، اتاق فول امکاناتی هم استش اتفاقا . تقریبا تابستونا اینجام . چرخ خیاطی مامان اینجاست تلویزیون قبلی کمد لباسا تخت درمانی جدیدی که خریدن و کولرم داره تازه ... یکی دوسال اول این خونه هم اینجا مال من بود. بگذریم . نشستم اینجا بعد از سردرد و حال بد دیروز و شبی که نخوابیدم تا صبح . صبحی که رفتم خرید و خیلی عجیب گذشت. کتابی که ده تومن بودبعدتر جای دیگه  تخفیفی که برام کتاب فروشی محبوبی که ولش نکردم زد .

وقتی که باز خیلی وقته چیزی نخوردم وقتی یه دنیا فیلم ندیده دارم اول یه فیلم به زبان جدیده گذاشتم بیخیال شدم . نمیدونم یهو چرا تصمیم گرفتم اونو ببینم ولی بالاخره موفق شدم برای بار دوم نگاهش کنم . اون بار سراسر ذوق بودم براش و این دفعه خب میدونستم دیالوگ چیه و پیش پیش براش گریه میکردم . تقریبا کل یک سوم انتهاییش رو داشتم گریه میکردم . ترکیب گریه گشنگی بیخوابی باعث شد نتونم بلند شم پاهام بی حسه و سرم بالاش هواش و از چشم به پایین پر از سنگه. نمیتوم پاشم ولی دوست دارم برم کتابشو بردارم یبار دیگه ورق بزنم . کتابی که تموم نکردم هنوز و هیچوقتم این کارو نمیکنم . چرا اینا رو مینویسم؟ شاید بعدا یادم بیاد شبی که قرار بود بمونم درس بخونم یا به یاد مرداد پارسال پاشم بزنم بیرون یا به یاد کارایی که باید ولی مرداد پارسال نکردم مثلا الان اماده شم برم کباب کثیف یا برم کافه کاری که هیچوقت نکردم یا کارایی که میکردم ولی ایندفعه تمومش کنم طور ... 

دوست دارم تمام پستای مرداد پارسال رو بخونم ولی یادم نمیاد رمزش رو  که بهترم استش نباید بخونم وقتی حس و حالش رو یادمه. مردادی که طعم ایستک هلو میده . شبایی که به دیدن سرگذشت ندیمه گذشت و کلاس استاد موردعلاقمو داشتم و قلبن پراز حس هایی که رنگشون سبز لجنی بود . 

مرداد امسال؟ نمیدونم چطور میگذره...

+یه کاکتوس همین موقع ها پارسال ولی، از روبه روی کوچمون اونور خیابون حدودای ساعت هفت گرفته بودم به یاد شخصیت دختر این فیلمش اسمشو میا گذاشته بودم . 

۳ نظر
1900 __

چگونه از شیش به شیش بانیم ساعت فاصله برسیم


دست میکنه تو موهام با همون لحن خودمون میگه که دوستم گم شده اینجا نیست؟:)) درسته نشد اونجور که باید باهاش صمیمی بشم اما دوسش دارم یه دنیا .نسبتمون زنداداش خواهر شوهره ولی گفتنش  یجوریه . فقط روشنکه همین . نسبتمون روشنک بالاکه :)) جفتمون همینجورییم.


جمعه رو نگفتم که چهارتایی رفتیم بیرون :))) چاقوی پلاستیکی و هندوانه/ دریا/ سماق و نمک /خدا چه قشنگی خلق کرده/ ننه/ افتابگردون و نه به خشونت علیه گل های موردعلاقه/ تجارب زندگی /بسه دیگه چقدر حرف میزنین /سگ/ من فکر کردم کوچیک تر ازمنی/ چقدررررزیباست اره اسمش خرزهه وای میخوام باهاش عکس بگیرم راستی بچه ها گیاه سمی استش :)) / .حالا کلا برنامه این بود من بودم که رفیقشو ببرم بیرون که اون دوتا حرف بزنن ولی خب برنامه عوض شد . 


کلاسم شده شنبه چهارشنبه ساعت شیش . یه زبان اموز جدید هم اومده . 

یه بخش سوال این بود که دانش اموز جدید جای خالی کلاس می اید . من نوشته بودم از . استاد میگه به درسته میگم استاد من بیرون کلاس بودم :)) نگاه این از دست رفته و امیدی بهش نیستی بهم انداخت .


یه چند مورد نیمه غر هم نوشتم ولی نمیذارم اینجا .همینقدر  بچه خوبی شدم ^^


۲ نظر
1900 __

five feet apart


پیام اصلی این دست  فیلم ها که قدر زندگی رو بدونین و فرصت اندکه و فلان رو خیلی قبول دارم . من خودمم کلا همینجوریم که مگه چقدر زنده‌ایم که کاری که دوست دارمو نکنم شانسمو امتحان نکنم و فلان اماااا مشکلم با این بخششه که همش این مفهوم رو با نوجوون و جوانای مریضی که پراز شوق زندگی و هدف استند میخوان تو چشممون کنن که خاک تو سرت اونو ببین تو که سالمی و فلان و بیسار :| حالا ممکنه سالم سالمم نباشی ولی باز این چه سگ زندگیه و فلان . بحث بعدی برام اینه که من باز دست برنخواهم داشت و خیلی جدی تک تکشونو نگاه میکنم چون همینجوری از فضای بیمارستان بدم میاد نمیتونم تحملش کنم امااز  فیلمایی که تو اون محیطن خوشم میاد.

برگشته میگه تو چرا همش راه سخت تره رو انتخاب میکنی . این که اول تر استش رو بیخیال میشی گیر میدی به اون یکی . ساده بگیر .راست میگه دیگه.
یه کلمه طولانی هم بود مطمئن بودم تو خونه ،بهم میرسه بعد دوهزاربار خونده بودم بازم نتونستم بگم. میگه تو فارسی هم همین میگن . میگم خب من تو فارسیم نمیتونم بگم ولو اینکه نشنیده بودم. اصل کلمه هم یه زبان دیگست .

دیروز دوست پسر هندونه و دوستش(برای اینکه بعد کار راه افتاده بودن و تو جاده تنها نباشه و اینا )   اومده بودن اینجا . قرار بود من دوستش رو ببرم بگردونم اونا حرفاشونو بزنن بعدازظهر به هم برسیم بعد برنامه عوض شد همه با هم بودیم . اینقدررر خندیدیم اینقدر اون دوتا مسخره بازی دراوردن .  دیگه رفتیم دریا اونا رو تنها گذاشتیم خودمون هی میرفتیم میومدیم .خوش گذشت . برای ناهار یه جای سنتی طور رفته بودیم بعد خود اون خانومه پیشمون بود کلی گپ زدیم بعد گفتیم اونا اینجایی نیستن ما استیم . اون اومده هندونه روببینه میگه ببین خدا چی خلق کرده اون دوتا که باهم شما دوتا هم بهم میاین باهم باشین :)) از گل مورد علاقم که چقدر طرف خونه پدریشون  زیاده میگفتن خودشون که تهرانن الان من خودم به شخصه داشتم پر پر میشدم.:(

1900 __

از هر دری سخنی فلان


اسم سرخ پوستیم میتونه لهیده از امتحانات باشه :|

میگم که بلاگرا یه چیز دیگن بلکل . هیچی دیگه فلشامو دادم یه دوست بلاگری برام سریال بریزه و بسی خوشحالم . بعد اینکه با توجه به چیزی که تو ذهنم بود احتمالا اون باری که دیده بودمش به ادم اشتباهی سلام کرده بودم که بعیدم نیست وگرنه نمیشه یکی اینقدر عوض شه که :))) خلاصه هی یادش میفتم قراره از محبت یکی یه عالمه سریال داشته باشم . :)

یکی ازم خواست تو مسابقش شرکت کنم پاشدم رفتم اونجا که عکس بگیرم در این حین که دنبال زاویه خوب بودم دیدم آسمون اونور چه بنفش صورتی نارنجی قشنگی شده .  حیف نمیشد دوتاشونو تو یه قاب گنجوند .

میگم نارنجی میخوام میگه نارنجی نه یچی نزدیکش دارم میرم میبینم صورتیه :| بخدا منم تو رنگا خوب نیستم آما نارنجی از صورتی تشخیص میدم دیگه.


داشتم برمیگشتم دیدمش از دور همینجوری داشت با لبخند نگاهم میکرد رسیدیم به همدیگه گفت خوبی سلام با لبخند عمیق تر . یا شاخ در اورده بودم تو قیافم یچی خراب بود یا هیچ دلیل دیگه ای برای اون حجم خوش اخلاقیش ندارم . بزور یه سر تکون دادن و لب تکون دادنه سلامامون اخه  :)) موهای من الان نصف موهاشه و بسته بودش و بسی جذاب شده بود . :) هنوزم هنگم از رفتارش .

 


ظهر دیدم پای دیوار کنار در  اون ساختمون که تو غروبا خیلی قشنگه ،نشستن میگن میخندن . موهایی که سفیدیاش یه دنیا بیشتراز سیاهیاشه و لبخند قشنگ و مهربونش و دل پاک و مهربونیاش که انتها نداره و خنگی و مظلومیتش ازش بهترین ادم رو ساخته  . خنگی که میگم رفتاریه بیشتر وگرنه داره دکترای فیزیک میگیره .
به تمام دوستاش حسودیم میشه حتی، که با همچین ادم فوق العاده ای در ارتباطن . ویژگی منفی هم داره ولی از نظر من اونقدرام منفی نیستن . مثلا یهو یه جدیت خاصی برش مستولی میشه و رفتار میکنه یا ذهن بیش از حد منطقی داره رویا پرداز نیست اصلا .
کاملا ازین تیپ ادماییه که خوشم میاد . اهل مسافرته و تمام تلاششو میکنه که همه جا لذت ببره . اهل کویر و اسمونه و مدل خونه های مورد علاقمون هم یجوره و خیلی جاهای موردعلاقم موردعلاقشه و خب سلیقشو میرسونه :))) تصور اینکه تو اسمون یچی نشون بدی و خیلی رویا پردازانه نظرت رو بگی و اون برگررده کاملا علمی توجیهت کنه و توضیح بده هم لذت بخشه . (بخاطر رشتش و فعالیت های نجومیش )
 ازیناست که کنارش میتونی شیطون باشی خودت باشی وگرنه من یکی از تستام برای ابنکه ادما رو به دایره رفاقت نزدیکم راه بدم که باهاشون بیرون برم همش همینه که یهو میگم بشینیم و میشینیم یا طبق عادت که میرم روی جدول که راه برم برخوردش چطوریه یا مثلا میای بدویم و تادااا چند دقیقه بعدش صدای خندمونو وایسستا منم برسماست که میاد . این در عین موجه بودنش همینقدررادم پایه ایه . خلاصه بشدت ازین تیپ ادماست که دوسشون دارم کاش یه کپی ازش بازم وجود داشته باشه و پیداش کنم .این کپی باوررکنین حق منه سهم منه . . . غروبم دیدم اونجاست . چرا اینا رو میگم ؟ نمیدونم . سوتفاهم نشه ها من بهش حسی ندارم اصلا . فقط مدت هاست تحت نظر دارمش که بشناسمش و موفق شدم گفتم یجا ثبتش کنم درموردش به کسی که نمیتونم بگم بهرحال .:))

۱ نظر
1900 __

دل گیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور


ترکیب صدای غم آلود یک پسر که داشت آهنگ تقدیر شادمهر رو میخوند توی کوچه  با صدای بارون ،بعد از صدای کلی اهنگ داغون از جشن همسایه بغلی اینا و سکوت ا بیرون و صدای بارون ...


+باورم نمیشه الان که داشتم تیتر رو مینوشتم دوباره صدای اهنگ دروپیت ها میادو یه خانواده که دارن جیغ زنان خدافظی میکنن :| این حق من نیست که اون حس خوب پنج دقیقه دووم بداره :| تازه تو جشن هرسالشون همش دونفر تو کوچمون دعواشون میشه از مهموناشون :| 

1900 __

25 : و قسم به زیباترین غروب آفتاب


اینو باید از دیشب بنویسم .

از دیشب که رفتم تئاتر و بعد با هندونه هماهنگ شدم اومد خونمون . شب درحال درس خوندن و بحث حال بد این روزامو اشک و استرس و فشار بیش از حدی که رومه . میگفت میخوای بیای تو بغلم گریه کنی ؟ و میدونستم اگه برم دیگه نمیتونم متوقفش کنم .
خوندم و بیدار موندم . امتحانمم بد نبود حس خوبی داشتم بعدش .
شب جوان پی ام داد که دارم یه تست روانشناسی انجام میدم رنگ های موردعلاقتو بگو و این داستانا . که امروز مشخص شد برای چی میخواد . عاشق کادوش شدم . یه گردنبند گل بهی سنگ طرح گل . البته نزدیک بود از ماشین پرت شه بیرون :)) یحتمل نارنجی بود که ترسیده بود گل بهی شده بود .
امروز قرار بود بعد امتحان با  ح جیمی برم بیرون . درواقع رفتیم هم کافه . هی بیرون رو نگاه میکرد اعصابم داشت خرد میشد . میگفت فردا تولدته شاید مسیح و دعوت کردم :)) دیگه زد تو فاز مسخره بازی منم که خسته و نابود ترین بودم گیراییم در حد جلبک بود . دیگه گیر ندادم تا اینکه دیدم هندونه و جوان با کیک اومدن . من کپ کردم قشنگ . همین . کلی خندیدیم و اینا بماند با ماشین فوق العاده جوان رفتیم شهر کناری در واقع یه محله ای ، دریا . کلی اونجا موندیم رو کاپوت نشستیم از دریا لذت بردیم . حرکات مارپیچ رفت :)) یهو ح جیمی و جوان اومدن قلقلکم بدن من شیون کشان فرار کردم :)) میگفتن مگه مرعی اون حرکت رو میری :))
منم بعد برا انتقام کاری کردم که قسمتی از شلوار ح جیمی خط افتاد پاره شد هنوزم عذاب وجدان دارم از قصد نبود تقصیر ماشین بود در واقع :(  البته اونم نیشگون سهمگین گرفت :/
اون دوستی هم که پیدا کرد بماند .
خلاصه فوق العاده بود امروز . کنار اونایی که دوست دارم سپری شد . 

چقدر حس میکنم بد نوستم اصلا حق مطلب ادا نمیشه ولی مهم اینه که بخونم خودم تک تک لحظه ها و خنده ها و حرفا یادم میاد .
هوا هم خیلی خوب بود ...

۵ نظر
1900 __

22 : آدامس خرسی


بعداز مسخره بازی های هندونه خودم تنها پاشدم رفتم . شلوغ بود . فکر کنم اون دوستش عماد رو هم دیدم حتی .  اوضاعی بود خلاصه نتونستم نزدیکش برم از دور نگاه میکردم و میشنیدم . یه قبرستون گوگولی و دنج بود . اکثر قبرها عکس داشتند .  تقریبا مراسم تموم شده بود آدما داشتند میرفتن داداشش رو دیدم که چقدرم بزرگ شده بود . پدربزرگش بود یا پدرش ؟ نمیدونم . مامانش چه لاغر شده بود و ضجه میزد . خانومش آروم فقط داشت نگاهش میکرد . رفتم از یکی پرسیدم گفت بیست روز بود نامزد کرده بودن . یکی دوسال بود دوست بودن و اینا ... بیست روز بعد تصورشم وحشتناکه . در باورم نمیگنجه . چی میکشه اون دختر الان :( تصادف کرده . ماشینش سقوط کرده تو رودخونه بخاطر بی دلیل بودن این اتفاق کالبد شکافی هم کرده بودن . این چکیده حرفای اون خانوم بود . بگذریم ازین که داشت مخمو میزد این وسطا :| تازه میگف بعدش خونشون مراسمه بیا بریم :))
بالاخره آرامش گرفتم . تمام این یکسال میدونستم قبرش رو ببینم بفهمم چی شده آروم میشم که اتفاق افتاد . صبح نتونستم خودمو نگه دارم اومده بودم یسر . دومین اسمی که خوندم قبر خودش بود . بر پیاده رو اولین قبر ... نقاشیش خیلی شبیه همون موقع ها بود . هیچکس نبود راحت میتونستم نگاه کنم . توراه برگشت تو اسنپ رادیو ورزش بود و یکی ازمجری هاشون رفته بود اونور . بعد یکی دیگه با ریتم عجب رسمیه رسم زمونه متن تغییر یافته ای برای اوشون میخوند . و من ؟ زار زار تمام مسیر گریه کردم . سر خاکم اون آقا همین اهنگ رو خوند لحظه ای که رسیدم .
+چقدر وحشتناکه لباس بپوشی موهاتو کج بذاری خودتو تو آیینه نگاه کنی بری سر قبر همسرت . همسر بیست روزت ... قیافه دختره از جلوی چشمام نمیره کنار حالتی که داشت باناز قبر رو که البته در واقع عکس روی اعلامیه رو نگاه میکرد مشخص بود داره باهاش حرف میزنه ...

۲ نظر
1900 __