اینکه صدای اذان و نماز تموم شد رو پشت بومی که رو به کوه جنگلی که مه داشت دربرمیگرفتش نشسته بودیم صدای رودخونه پایین پامون میومد و علی داشت اهنگ کردی با سوز فراوان میخوند همونی که از دست رفته و یجاش میگه زردی درختا تقصیر پاییزه زردی و پژمردگی من از دوری عزیز یا یه همچین چیزی. هوا که داشت خنک خنک میشد ...
بعد رفتیم سمت قبرستون محبوبم . قبلش منو علی رفتیم مسیرو تا اون جاده ادامه دادیم.همون مسیریه اون بار رفتیم کوه نوردی و برف بود و این سری توی مه ادامش دادیم و بچه هی ذوق میکرد .محمد همون قبرستون موند .برگشتیم رفتیم پیشش و از اخرین قبر یه مقدار اونور تر دره بود و ویوی روبه رد ماسوله و همونجا که نشسته بودیم مهش اونقدرررر غلیظ شد که دیگه روبه رومون صرفا محل قرار گیری ماسوله بود وگرنه جز سفیدی چیزی دیده نمیشد .عمیقا اونجا میتونست پاتوقم باشه تف تو دوری . کاش میشد خونه ابدیم اونجا باشه حداقل :( برگشت تو مه و جنگل و بارون و ...
+محمدی که برام عروسک گرفت . تصادف احمقانه ای که کردیم . اونم بخاطر یکی که نمیخواست از پل هوایی بره چند قدم اونورتر پل هوایی بود بعد ماشین جلویی احمقمون تو لاین سرعت یهو ترمز کرد که رد شه اون ماهم موندیم ولی دوتا پشتیامون نموندن :/ بعد شاکی هم بود نکبت :چشم غره الان دیدم دستم کبود شده:)) خیلی ضد حال بود کلا .
این سه تا (علی محمد و دوست پسر هندونه که بعد تصادف هم رفت باباشو ببینه . البته هندونه و اون کلا جدا از ما بودن این دفعه) یه مدل خاصین هرجا میرن به سرعت عجیبی با فروشنده و ادماش ارتباط میگیرن :| منو هندونه عمیقا پوکر فیسیم . ماشین رفتنیمون هم یادم باشه چطور رانندگی میکرد یا اون لحظه که محمد یکساعت و خرده ای روپشت بوم دراز کشید خوابید:|
سه شنبه روز بدی بود همه چی خراب شد همههه چی . اینقدررفاجعه ست که حتی نمیتونم دوباره به زبون بیارمش .تمام برنامه هام بهم ریخت تنها کسی که خبر داره هندونست همین بس که دیگه فعلا ۹۹ نمیتونم ارشد بدم . کلی غصه خوردم . یعنی میدونین بطور کلی بهتر شدا میتونم زبانمو تا چهار سطح و یکی دو ترم از سطح پنجم تموم کنم (کلا شیش سطحه ) .یه زبان دیگه شروع کنم . همچنان علاقم ایتالیایی باید منتظر بمونه شاید فرانسه متاسفانه البته شاید المانی .کاش بتونم اون لیست رو دوباره پیدا کنم که با خیال راحت تصمیم بگیرم . با اسایش خاطر برای ارشد بخونم و اطلاعات تاریخیمو بیشتر کنم . استرس کمتر شه فقط هیچکی نباید بفهمه . این یکم سخته . مخصوصا اگه خانواده سراغشو بگیرن . خیلی استرس دارم بابتش .
صبحش با ح جیمی رفتیم بیرون کار داشت . دو تا ادم خندون و بپر بپر کنان بودیم ساعت هشت صبح تو خیابونا :)) قیافه مردم خیلی خوب بود در مواجه شدن با ما:))
جمعه یه برنامه بود تو یه محله قدیمی که بازدید از خونه های قدیمی هم داشت من حسرت خورده طور با ظرفیت پرش مواجه شدم :( چون کار معمارها بود کلی توصیح میدادن منم که عاشق این فضاها و خونه های قدیمی . تازه دوتا رفیقامم میتونستن بیان :(( بعددیگه اون برنامه پیش اومد.
خالم میخواست برای دخترخالم یکی از اون مانتو نخی هامو بگیره من رفتم اون رنگی نداشت بعد دیگه چون مغازه محبوبم بود هیم میخواستم برم یه سر وقتم نمیشد یک تیر دونشان شد برام . اون وسط حالا درگیرم با خالم صحبت کنم یه خانومه میگه دارم هدیه میخرم سایزش بهت میخوره بنظرت این استین اندازته ؟ میگم اره مشخصا. میگه یه تست کن:| روی مانتوم که استین گشادی داره با یه عالمه تاااا خورده پایینش دستم کرده بالا اومده میگم خانم با استین این مانتوم اندازه شده گشادم استش :)) میگه من برم فلانجام یسر بزنم . بعد خلاصه من درگیر پرو بودم دیدم اومده . میگه عه هستی که :)) گفتم الان گیر میده تنت کن که خداروشکر بیخیال شد . یه شلوار و یه بلوز گرفتم داشتم میومدم بیرون یهو یه سری توربان در اورد گفت چون مشتری خوبمونی یکی مهمون من بردار :)) میگم که این فروشنده نیست فرشته استش . هرچقدرم داداشش رو مخه این خوبه . سلیقش هم خیلی به من نزدیکه بعد میدونه من چی خوشم میاد چی نه . انتخاب که داشتم میکردم همون لحظه که برداشتم برگشت بگه اینو بردار قشنگه ،دید دستمه :)) قشنگ سری بعد میتونم به مامان بگم برو بهش بگو برا فلانی یه بلوز بده مثلا :))
سلام دوسداشتی یکسر بهم بزن