۱۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

اسی


اون آدم احمقی که چند شبه درست حسابی نخوابیده فردا هشت صبح یه کلاس سخت و خواب آور داره، داره از خستگی هلاک میشه اما تو پست های پارسال همین زمانش شنا میکنه  و بغض گلوشو گرفته کیه؟؟ 

جمعه میشه یک سااااال یکساااااال یکساااااااااااااااااال ....



+تمام استرس های زندگی خودم مخصوصا با توجه به اینکه من آدم استرسی استم کم بود، از وقتی که دوشنبه اخرین دادگاهشون هم تشکیل شد و تموم شد تا اومدن جواب هروقت یادش میفتم قلبم میریزه . یه ده هزارم درصد زبونم لال خدای نکرده اگه حکم به اعدامشون بدن چی؟؟؟؟ قلبم می ایسته اشک تو چشمام جمع میشه و نکنه خاصیت اخر های مهرها استرس های فراوانه... اگه یکسری رو محکوم کنن یکسری رو نه ... اگه بلایی سر طاهرشون یا امیرحسینشون که تو این جمع من میتونم ساعت ها در ستایششون حرف بزنم بیارن :((((((  تو این حدودا دوسال هربار برنامه مستند حیوانات میبینم هرجا عکسی از خرس و یوز و گرگ و گوسفند و بز و میش میبینم قلبم فشرده میشه براشون اسمونو که نگاه میکنم راه که میرم تو کلاسا که گیر میفتم هی یادشون تو مغزم زنده میشه. حالا که همه چی نزدیکه ... اگه بگن اعدام یعنی حتی تصورشون که قراره با متانت برن اونجا اون وقت صبح با لبخند مغرورانه و پوزخند وار اون اشغال ها  چوبه طناب وای خدا نه نه نه حتی تصورشم زشته و خائنانه استش تف تف تف ...


+حداقل اینکه دوباره بهشون فکر کردم یادم رفت بالا رو مدل بغضم عوض شد و همه چی پاک شد دیگه حالا اصلا نمیتونم بخوابم :/


1900 __

نیمی از ما؟ همه‌ی ما


دیشب از شدت دلتنگی برای پالت توی مصاحبه هاشون شنا میکردم چشمم خورد به یکی که مال پارسال تابستون قبل اجراهاشون که اتفاقا به شکل جادویی منم تونستم برم و بعداز جدا شدن روزبه بود و من نوشتاری و خلاصه این مصاحبه رو خونده بودم فقط . 

یه قسمتش کاوه از مخاطب ها میگه همونجوری که ما بزرگ شدیم اونام بزرگ شدن . تهش هم امید از یه فانتزی میگه که اره مثلا ما همه پیر شدیم موهامون سفیده داریم اجرا میکنیم همچنان و روبه رومونم اونان که پیر شدن تو سن و سال اون موقع ماهستن و کاوه به شوخی گفت به پای هم پیر بشیم . از خنده‌ی شیطانوار مهیار بگذریم سر ترکیب جدیدی که قراره ارائه بدن . 

رفتم اینستا تو دایرکت کاوه شروع کردم از خودمون گفتن که چقدر ارتباطمون عجیبیه ما قدیم تری ها. ماهایی که شیفته‌ی پالت از ابتدا بودیم تا قبل از طرفدارهایی که با تمام ناتمام اضافه شدن . ار نطر ما این اهنگ پالت نیست حتی .(اینو نگفتم البته) داشتم میگفتم که انگار میگرده یه نقطه های پنهان شخصیتیمونو میگیره بهم وصلمون میکنه و همه خیلی راحت باهم دوست و رفیق شدیم حتی و کلی چیز میز دیگه . با مهربونی جوابموداد که به عشق شما ماموندیم و این داستان ها...

دیشب داشتم با یکی از همین رفیق ها صحبت میکردم که اتفاقا هشتگ اهنگ تمام ناتمام مارو بهم رسونده بود از دلتنگیم میگفتم .از دوری راه. رفیقمون تهران دانشجواستش خودشو یه رفیق پالتی دیگمون که دوست صمیمیشه . دانشگاهاشون فرق داره . پالت پیش رو برامون یه رونمایی و یه جشن ده سالگی داره . گفتم هرکدوم شد دوست دارم بیام گیریم مامان اینا رو راضی کنم کجا بمونم . نمیذارن برم مهمونسرا مسلما و فلان بیسار گفت بیا خوابگاه . همه میریم خوابگاه اون یکی رفیق... تو مهمون اون میشی من مهمون یکی از دوستام که باهم بمونیم خوابگاه من دوره . 

در همین حین اهنگ عوض شد و رفت ماهی و گربه‌ی پالت پلی شد . همونی که  میگه گوش کن اینم چیزی نیست جز این چاره ای نیست گوش کن اینم میگذره خاطره‌اشو باد میبره و جلوتر که میگه شهرما را بغل خواهد کرد...

میمونه راضی کردن مامان اینا که دلم روشنه. میمونه ارزوی اینکه با میانترم ارائه پایان ترم کلاس ترکی و عقد و بله برون هندونه تداخل پیدا نکنه و تامام. منم و گردنبندی که یه رفیق بلاگر برام  درست کرده بود روش گلدوزی کرده که اوایز هایم برا تو...


+رویا رویا رویا 


+تصور دیدار با همه دوستای پالتیم و اونایی که حتی صمیمی نیستم باهاشون دیدن مهیار کاوه امین سردار امید قلبمو میلرزونه چشمم رو اشکی میکنه


+درپایان هر پستی که از پالت میگم جا داره خاطر نشان کنم که آیا یک روز انسانی در زندگیم پیدا میشه که اندازه پالت بهش علاقه داشته باشم و بتونه قلبم رو تو دشتاش فشرده کنه؟

۱ نظر
1900 __

mektup


سلام منِ گذشته . سال ها میای جلو و میرسی به این وقت که داری این نامه رو مینویسی و فصل یک دارک رو تموم کردی و گیج میشی   و خب اره هنوز این همزمانی ها برات جالبه . سریالش درمورد حرکت تو زمان استش .
 خیلی ها نامه‌اشونو با یه نشونه و خاطره شروع کردن که باور کنه اما من میدونم که میفهمی . هرچقدرم برات عجیب باشه اماده‌ی شنیدن عجایبی . اگه بهت ربطم نداشته باشه باز خودت یه ربطی می یابی و البته باز کلی از چالش جا موندی:))
درحالی که جلو میای حتی جا داره درمورد دانشگاهت بهت هشدار بدم. تو که سر کنکورنتونستی درس بخونی تنها راه فرارت کنکوره .این همه هم سر هرچی جنگیدی کاش به گردشگری یا زبان ها جدی تر فکر کنی که بجنگی با خانواده .اگه نه که دزدکی کد شهرهای دیگه رو بزن .
اگه نزدی و تو همین خراب شده گیر افتادی یه روزایی استش که گردن دست پشت شونه همه درد وحشتناکی دارن و تو هیچ کاری نمیتونی بکنی . اگه خنگ باشی دوسال عذابت ادامه پیدا میکنه نه میتونی دستتو بیاری بالا نه هیچی برداری ار شدت درد هرساعت به راحتی اشکت درمیاد دوست داری تموم مدت ببندنت به تخت که تکون نخوری بیشتر عذاب بکشی. هیچوقتم خوب نمیشی کامل پس خنگ نشو چون مشروطی های پیاپی برات به همراه داره مرخصی بگیر از دانشگاه که به این بدبختی که الان دچارشی و منو گرفتارکردی دچار نشیم .
 یه روزایی میاد که از میم خیلی خوشت میاد . بیشتر باهاش حرف بزن ادم دانایی بودش. بهت مصاحبت باهاش خوش میگذره . بقیش که بهش نزدیک نشدیش اوکی استش . یکی هم پیدا میشه که عمیقا دوسش میداری و وضعیت عجیب غریبیه ولی اونقدر دست دست میکنی که چند هفته دیر میرسی و خب بدون اگه تا شهریورش بری بگی اوکی میشه اگرنه له میشی حالا خود دانی:|
راستی یه موقعیت هم استش یک انسانی شمارش رو میذاره برای یه کاری تو به یه دلیل مسخره زنگ نمیزنی و الان یکسال و چند ماه گذشته من هنوز دارم حسرت میخورم زنگ بزن مهم نیست بقیش. نترس اینقدر :/
میدونی کلی مسائل وحشتناک وجود دارن که اتفاق میفته روحت خراش برمیداره ولی نمیگم نکن چون نتیجشون مهمن. شاید الان فکر میکنم که ترجیح میدادم اینا رو ندونم نمیدونم  ولش کن بذار سختیا بمونه . یه برنامه بچین روزانه ای طور که عادت کنی به برنامه داشتن دهنت سرویس نشه .
کلاس زبان های دیگه رو از اول دانشگاهت شروع کن . این یه دستوره .
یه موقعیت شغلی خفن پیش اومد و تو دیگه حال نداری و خسته ترازینی که با خانواده بحث کنی،بحث کن شده به زور برو حیفه وگرنه مجبوری کارای پرزحمت تر و کم دستمزدتر انجام بدی یا مثل الان هیچ کاری نتونی انجام بدی .
اگه دارم با منه خیلی قبل تر حرف میزنم شده منت خواهش کن خانواده رو که بذارن بری مسابقه شهرهای دیگه و ورزش رو حرفه ای ادامه بدب. هنوزم ته دلم میخوادش .
از قیمت ها که وحشتناک بالا میرن نگم برات تا میتونی کتاب بخر ذخیره کن .دیر ترک کتابخونه میکنی به کتاب فروشی ها رو میاری خیلی دیر.
جا داره بگم تفریح های عجیبت رو ادامه بده افرین :)) در این مورد نصیحتی ندارم برات .
جدی جدی حرفی ندارم باهات بزنم جز اونایی که گفتم . دلم سوخت خودمونم خودمونو تنها میذاریم همینه ها. شاید هم بابت اینه بهت فکر میکنم هیچ مورد دقیق و شفافی نمیبینم همه چی انگار خمیری و خاکستری تیره استش که به سختی باید چیزی ازش بیرون بکشم حتی تا همین سال گذشته نسبت به الانم.
شاید برات جالب باشه با مامان بابا همچنان نمیتونی رفیق باشی هیچی هم نگو گولت میزنن ازت حرف بکشن دروغ بگی به صرفه تره .
نمیدونم دوست داری چی رو بدونی از الان که بهت بگم چقدر فراموشت کردم .
دلم برات تنگ نشده اگه اون بخش دانشگاه رو گوش میکردی خیلی خوب میشد بقیه بذار رخ بدن . :دی
همین دیگه هنوزم بلد نیستی حرف بزنی مثل اینکه :))


میبینمت :هاه هاه هاه



1900 __

دره مهتابی میشه

دیروز: 

داداش زنگ زد که منو روشن داریم میریم دریا کجایی؟ تو راه بودم بهشون پیوستم و رسیدم غروب بود .رفتیم منطقه ازاد اون قسمت جدیده که تو اب رفته غروب افتاب رو دیدیم یکم موندیم راه افتادیم در سمت چپمون. یه نیم دایره به غااااااااااااایت گنده و نارنجی حضور داشت .بسی غیرطبیعی . . . رفته رفته اومد بیرون و نارنجیتش کم تر میشد . من تاحالا ندیده بودم این صحنه رو. حساب کنین من ِ عشق ماه داشتم همچین چیزی میدیدم قلبم از شدت تحمل نکردنش تیرررر میکشید . دیگه کامل بالا تر رفت هم رنگش مهتابی شد هم کوچولوتر :)))


غروب:

یه راست رفتم مغازه محبوبم . داشتم فکر میکردم تو راه بغیر اون شال و شلوار جین بقیه خریدایی که از اول سال تا الان انجام دادم تو همین مغازه بوده :)) سال عجیبی بود بیشتر لباس های بیرونم باهم به اغوش مرگ رفتن. خدا حفظش کنه برام عمیقا . دیگه رسما نمیچرخم . بالاخره شلوار مشکی هم خریدم .مامان فکر کنم بفهمه خیلی خوشحال بشه:)))) اینقدر همش لباس گشاد گرفتم میگه گشاد باشه؟با یه نگرانی طوری. :)) گفتم نه.میگه اره دیگه فصل بوت و ایناست گفتم نه نمیپوشم اونم  اخه:)) دیگه توضیح ندادم بخاطر بارونی وحشیم مجبورم . 

اومدم تو اون خیابونه نشسته بودم داشتم گوشیمو چک میکردم و  یخ دربهشت میخوردم یکی اومد جلوم گف سلام دیدم عه پ :)) گفت ظهرم منو دیده اینقدر ولی عصبی و له بودم دیگه جرئت نکرد بیاد پیشم . یکم حرف زدیم اومدم برم یکم ته یخ دربهشته مونده بود مثل اینکه ریخت رو دیت و مانتو و روسریم . رفتم شهرداری اونجایی که ابه دیدم اون بیلبیلکی که روی شیر استش ادم میپیچونتش افتاده هرچی تلاش کردم جا نخورد . عملا داشتم با دوتا انگشت کارمیکردم دوتا پسره اومدن وصل کردن مال جفتشو ولی کار نمیکرد .من رفتم اب خریدم اومدم اونجا بشورم دیدم یه پیرمرده از بساط اون کبابی و چایی روبه رو با کلی دبه(دبع؟ دبح؟) اومد شیر وصل کرده :)) در بطری وا نمیشد دیدم اون دوتام کنارش نشستن میگه جادو کرده ؟:)) دوتا پسر بچه ها اومدن و کوچیک تره میخواست صورتشو اب بزنه پیرمرده دعوا کرد گفت برین اونور و من بشدت از دست خودم عصبانیم که چرا از حقشون دفاع نکردم چرا چیزی نگفتم به اون پیره چرا نگفتم بهشون که کجا میرن صرفا صداش زدم بیاد با بطری من بشوره . اینقدرم مظلوم بود:( بعد بطری رو دادم به اون دوتا . اینام خیلی گوگولی بودن مسافر بودن احتمالا یا تازه دانشجو اینجا شده بودن . یه لواشک داشتن کلی تعارف که پس اینو بردار :)) اینگار مبادله کالا به کالاست . نمیدونم چرا هم سعی نکردم باهاشون ارتباط برقرار کنم :| کاری نداشت واقعا . دیگه حوصله هم نداشتم . یه نوازنده ویالنه یه چهارپنج سالی میشه که میبینمش همش بعد گل گلدون من رو با ویالن میزنه و من میرم اسمون . تو وبلاگ قدیمیه تعریف کرده بودمش کلی از اتفاقاتی که میفتاد خیلی وقتا بهش میگفتمم اینو میزد . بعددیگه اخرای این اهنگ بود من رسیدم و قلبم موند یه ده دوازده قدم نرسیده بهش رفتم کنار دیوار موندم . ازیناست که سرشو بالا نمیاره نمیدونم منو یادش بود چون الان هم تقریبا همونقدر میگذره که من دیگه بهش نگفتم . نمیدونم اصلا چطور دید تموم شد یهو دوباره همینو زد . تو آسمونا سیر میکردم قشنگ... اومدم خونه دیدم فری هم همین اهنگ رو برام فرستاده:تعجب 



پ.ن: اینقدر که طی این چندماه برای کلاسم متن نوشتم تو کل عمرم انشا ننوشتم . : | همیشه از بخش نوشتنی کلاسا نفرت داشتم . باز انشاها رو دوست داشتم راحت هم مینوشتم ولی این حجم محدودیتی که از نظر موضوعی و شخصیتی میذارن برامون با محدود بودن کلمات باعث میشه اعصاب نمونه برام و خوب نتونم بنویسم:////

1900 __

امشب دل من هوس رطب کرده


شنبه صبح از خواب پاشدم برم دانشگاه دیدم نمیتونم و حالم عمیقا بد بود نه میتونستم نفس بکشم نه میتونستم خودم رو سرپا نگه دارم .خلاصه نرفتم و طبق اصل ثابت شده استادی که این همه وقت حضور غیاب نکرده بود انجام داد.همه‌ی کلاسای اون روزم رو هم .
بعدازطهر بهتر بودم اومدم برم کلاس زبان دیدم اسمون پر ابر سیاهه . یکمم دیر راه افتاده بودم . سه تا انتخاب داشتم مسیری که دوازده دقیقه پیاده راه بود مسیری بیست دقیقه ای و یکی که سه چهار دقیقه پیاده روی داشت ماشین میگرفتم و سرکوچه پیاده میشدم و گفتم لباسم خنکه ماشین بشینم . نشون به اون نشون که ساعت پنج دقیقه به شیش بود من نه تاکسی گیرم میومد نه ماشین شخصی رد میشد نه کسی نگاه میکرد نه اسنپ نه تپسی نه ماکسیم (اینا رو همون لحظه نصب میکردم) خلاصه عملا خودمو. انداختم جلو یه ماشین مقصد اول گف نه به زور خودمو چپوندم گفتم میدون جلویی پیاده میشم البته تا میدون پایینی رفت . پول خرد هم نداشت کرایه نگرفت خیراز جوونیش ببینه . اها یادم رفت بگم اخه یه بارون سیل اسا گرفت جاتون خالی نبود :| بعد اونجا که یه ماشین گیرم اومد و ترافیک  و کل کوچه رو بدو بدو شیش و ده دقیقه رسیدم . کلی پله داره بعد اونجا که میخوای وارد شی که پشخوان و ایناست یه در شیشه ای داره که یکم داخله و جلوش سرامیکه . کلاس ما ته راه روی دست چپ این در استش. من اومدم در رو وا کنم سُر خوردم و با در رفتم تو و برگشتم . در این حین که میرفتم داخل با استادم چشم تو چشم شدم و لبخند زدیم :))))) نمیتونم حجم ضایع بودنشو وصف کنم شما یکی رو که اویزونه به دستگیره‌ی این در شیشه ایا که رو دستگیره ازین جینگیلی هایی که صدامیخورن داره رو متصور شین که حین هل دادن در ، پاش سرخورده .:))) رفتم داخل به ترکی میگه در رو ببند من اصلا نمیفهمیدم چی میگه گوشم گرفته بود فقط صدای نفس زدنام تو گوشم بود بعدمتوجه که شدم عین خنگا داشتم میرفتم بیرون در رو میبستم :))))))) اومدم بشینم پام خورد سطل اشغا رو انداختم :)))))))) خیلی داغون بودم خیلیییی هنوزم یادش میفتم استادمو تحسین میکنم که خودشو کنترل کرد:))  تمرینمون یکیش اینجوری بود که بگیم که تو این موقعیت چیکار میکنیم .بیشترین گزینه های پیشنهادی برای کلیدمو جا گذاشتم بود . :)) عملا هممون یه پا دزد درون داشتیم رو نکرده بودیم . الان میگم چرا به این اشاره کردم .
دوشنبه صبح از خواب بیدار شدم و خوشحال که سرمام خیلی بهتر شده و فقط یکی از کلاسام قرار بود تشکیل شه و یهو پریود شدم  هرچی به ساعت کلاسم نزدیک تر میشدم دردم وحشتناک تر میشد . در این حد که خودمو به درو دیوار میزدم . خیلی کشک بود اگه یه غیبت دیگه میخوردم . چون از زودتر شروع کرده بودم قرص و کارای امنیتی رو انجام دادن یکم میتونستم صاف وایستم . تپسی گرفتم که خیرسرم زیاد تکون نخورم رانندش عملا با ترمز رانندگی میکرد. دید من قیافم درهم پیچیده در خویشتن خویش جمع شدم نگران شده بود تازه :/ گفتم میشه کمتر ترمز کنین :| بعد استاد حضور غیاب نکرد:/
امروز قراربوداز یکی یه بسته بگیرم بعد اینقدر هی زنگ میزد من تند اومدم پایین کلیدم بالا رو در موند اومدم برم بالا دیدم باد زده در پایین بسته شده و برق قطعه نمیتونم زنگ همسایه هارو بزنم و ساعت هفت و ربع اینا بود . داشت دیرم میشد هیچکی بیرون نمیومد شمارشون رو هم نداشتم دیرتر زنگ بزنم بگم بردارن اومدم ازشون میگیرم و اینا .  یه نکته دیگم بگم من ازین گیره ماری سیاها که ارایشگرا موهارو شینیون میکنن هزارتا میزنن به سر، ازینا همیشه بابت قابل پیش بینی نبودن موهام تو کیفم دارم . چند وقت پیشا یادمه داشتم کلیدمو برمیداشتم صداشونو شنیدم که افتادن زمین . هزچی نگاه کردم پیدا نکردم که بندازم دور بیخیال شدم و گشتم و گشتم پیداشون کردم و بعد ازکلی کلنجار رفتن و بالا پایین رفتن تونستم در پایین رو وا کنم :|||||||||  دیگه زین پس میخوام بزنم تو کار دزدی:/// بعد اسنپ گرفتم کلی هم گرون بود که برسم به کلاسم و بااااااز حضور غیاب نکرد. کلاس اخریش هم حضور غیاب نکرردددد.  باز از خوش شانسی هام میگم .

+ من کلی برنامه داشتم مامان اینا نیستن یبار دیروقت برم بیرون یا برم بیرون دیر برگردم و کلا نشد که بیرون برم . :|  کلمو کجا بکوبم دقیقا؟؟:|
مطمئنم برگردن هزارتا کار پیش میاد که من دیروقت مجبور میشم برگردم دهنمو سرویس میکنن و فکر میکنن این  یمدت همش تا دیروقت بیرون بودم ://// 



۳ نظر
1900 __

بزکوهی


کلاسم تموم شده هوا خنک رو به سرده گاها بارون میباره نشستم تو پارک از پشت سرم که زمین چمن اموزش فوتباله صدای فریاد و توپ میاد از جلوم صدای توپ پینگ پنگ . باد میزنه اهنگام رندوم پخش میشن .جلوتر یه درخته که کاملا زرد کم رنگ شده و اطرافش همه سبزن .

گلوم میخاره و سرم سنگینه هنوز ولی کی اهمیت میده .

مسیح دیگه اونجا کار نمیکنه و اون دیدار اتفاقی جمعه رو حس میکنم اخرین باری بود که دیدمش و تموم شده . دیگه واقعا همه‌ی اون اتفاقا و کارا خاطره‌ان .  حس عجیبیه . اگه کلا نبینمش انگار هیچوفت وجود نداشته .اینستاهم که پست نمیذاره و کی میدونه عجیبه کلا کل ماجرا . اگه جمعه اخرین باری باشه که دیدمش نکته عجیبترش میشه این که نوزدهم بود و واو چون اخرین نوزدهم قبل کاری که کردم بود :))) اونم چی با دوست دخترش دیدمش :))) 

داشتم میومدم کنار رودخونه موندم یکی اشغالشو پرت کرد رفتم پیشش .در کمتراز دوقدمش سطل زباله بود بهش میگم میگه انداختم ماهی ها بخورن . :| گفتم زباله میشه فقط نمیخورن .تواین کثافت ماهی داریم مگه؟ بعداز من معذرت میخواست هی:/

تو هوا یه عطر غریبیه که دلمو پراز غربت میکنه . من مطمئنم زندگی قبلی‌ای داشتم که هی دلتنگش میشم  کاش بفهمم کجاست که برم یبار و اروم شه .شاید از برای همین جهانگرد باید بشم 

کی میدونه؟

۱ نظر
1900 __

شادمان باد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

امریادرخواست‌یافاقدوحاوی‌یاتروترین‌ومضاف‌مضاف‌الیه


آخرین جمله مامان قبل رفتن این بود که مواظب باش تو این مدت مریض اینا نشی . البته باشن یا نباشن تو مریضی های من تاثیری نداره چون همه کارامو باز باید خودم بکنم ولی خب کلا. دقیقا در کمتراز دوازده ساعت از رفتنش من گلو دردم شزوع شد .ساعت شیش کلاس دارم با یه دنیا تکلیف و امتحان . هنوز ناهار درست نکردم خوابم میاد .حال ندارم همه وجودم درد میکنه و حتی توان لباس عوض کردن و دکتر رفتن ندارم . مسلما امتحان نداشتم نمیرفتم کلاسو هرچند که درس مهم قراره بده . تصور اینکه امروز تو کلاس باید حرف بزنم جواب بدم تمرینا رو بخونم با این گلوم حالمو بدتر میکنه. صبحم دانشگاه بودم .
خلاصه که سر سفر رفتن مامان بابا و تنها موندنم با این سرعت دچار این دست حرفا که اره زندگی تنهایی فلانه اینه اونه مریض شی یکی یه لیوان اب نمیده دستت و فلان و اینا اگه من برم مستقل شم بعد جابجایی فکر کنم متوجه میشم سرطان دارم :| (حس میکنم این تیکه رو خیلی بد نوشتم فقط خودم میفهمم چی گفتم)
حالا باز خدا کنه فقط به همین ختم شه . ما محلمون بیش از حد امنه بزنم به تخته. چهارده سال حدودا اینجایی تک و توک سرقت شنیدم . اینقدررررر قبلش مامان اینا حرفش رو زدن تمهیدات اندیشیدن که من بشدت نگران شدم الان . قربانی شدن سلامتیمو البته بهش ترجیح میدم اما ‌کلا .
کاش یکی بود تمرینا رو میدادم برام حل کنه یدور نکته ها و گرامر امتحانم میگفت بهم . لغتا به جهنم.خودم تو تختم فرو میرفتم بیهوش میشدم تا پنج که برم کلاس .

+نگفتم هفته پیش جمعه مراسم اشنایی خانواده‌ی هندونه اینا بادوست پسرش بود؟؟ یه روز اون روزو بنویسم حتما .


++این حق من نبود شروع تنها موندنی که این همه ذوقشو داشتم با مریضی مببوده باشه:((((( شروع سرماخوردگی های پارسالمم که تا دی ماه کش اومدن هیجدهم مهر بود .تف . من رسما تجزیه شدم یدور پوست ریزی کردم . اینجوری بود که تا خوب میشدم در حد یه روز،سرمای بهدی شروع میشد .

۴ نظر
1900 __

ابرهای خوردنی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

باقیافه کودکانه روز اول مهر مانتوسرمه ای نپوش


بشدت بی حوصلم این روزا بشدت عصبانیم . دوست ندارم برم خونه نشستم دورمیدون یه دختری داشت از دور میومد بسی هم شبیه دوست دختر امیدنعمتی بود  تلفن جلو گوشش بود حرف نمیزد دیدمش منو دید طبق عادت لبخند زدم یهو اومد سمتم دست داد سلام کردیم .بسی ذوق کردم و هنوزم حسش توم موندهد. خیلی هم گرم و دوستانه دست داد .
امروز با آذی وشروینا و نازنین بعد کلاسامون رفتیم پارک. جلومون اب بود قایق درست کردیم مسابقه دادیم کلی خندیدیم . بعد رفتیم دوتایی برامون اموزش خراب بازی گذاشتن از قانوناش گفتن :))) شیش هفت تا قانون داشت . بعد دیگه بیخیال شدیم برگشتنی چهارتایی داشتیم راه میرفتیم دوتا اقاها بودن که یه سگ گنده داشتن منم که میترسم . چسبیده بودم  به دیوار اونم هی میومد سمتم به سختی کنترلش میکردن . من دیگه رفتم از خیابون برم اونم نشست با سگش حرف زد بعد کلا یه سمت دیگه رفتن سر خیابون رسیدیم که یه سکو و مجسمه استش که ببینیم چه کنیم دیدم دارن میان من رفتم سمت مجسمهه بعد سگه داشت میومد بالا میگه کلا دنبالته:)) بعد ما کلی نشستیم اومدیم بریم دیدیم دارن میان :)) تو پارک بودیم یه پسره داشت میدوید خیلی تو تیپ محبوب من بود . بعد سری بعدی که داش میومد گفتم بچه ها من بلند شم برم بدوم که یهو پسره همونجا نشست :)))))) دیدیم داشت نرمش میکرد . سری بعدش دیگه اینوری نیومد از مسیرکناری رفت:)))))) الان شروینا استوری کرده مسابقه قایقرانیمونو:))) چقدر خندیدیم چقدر اون فیلم رو دوس دارم که به گزارشگریه نازنینه

درمورد هرچی چه بنویسم چه بگم انگار جادوش از بین میره .

اون روز تو دفترم از سر ذوق از اون کورسوی امید بازشده نوشتم دیروز فهمیدم که نمیشه دیگه . پریشب از فلانی گفتم به یکی .دیرورخیلی استثنایی دیدمش و بشدت سرد و بد برخورد کرد روشو کرد اونور. خیلی ناراحت شدم که نکنه از دستم ناراحته . نکنه من دیر همش متوجه شدم که اینه یا سلام کرده بهم دیر جواب دادم بهش برخورده دیگه محل نمیخواد بده . فقط دعا میکنم که خسته میبوده باشه یا حوصله نداشت اصلا نفهمیده باشه که منم . اصولا خب چیزی نیست که مهم باشه فقط چون فلانی استش دلم نمیخواد باهام سرد شه:( و یه دنیا مثال دیگه .
شنبه خیلی بی تفاوت از حموم اومدم بیرون قرار بود کیفمو بدم ح جیمی و اینا یهوددیدم دوستم زنگ زد پاشو بیا که کلاسامون داره تشکیل میشه.  باورتون میشه؟؟؟ سی شهریور بود هنوز :((( مثل اینکه یکشنبه های هفته زوج وحشتناکی از نظر استادی دارم:| واقعا بنظرم یک استعداده که بتونی توی یک ساعت و بیست دقیقه هرموضوعی رو ربط به خودت و پز بدی . :|
چقدر لوازم تحریر گرون شده لعنتیییی .
دیرور با ح جیمی رفتیم کتاب فروشی جدیده که وا شده و خیلییی شلوغه بعد رفتیم گوگولند کلی گفتیم خندیدیم با عین .

متن بالا رو نشسته بودم نوشتم تو راه  یسر رفتم کتابفروشی سر کوچه‌. بخش زبان جدیده .یکی که تازه اومده و شبیه هوتن شکیباست داش رد میشد اومد گف شما کمک نمیخوای درمورد سطحشون پرسیدم برداشت شروع کرد به خوندن :/ میگه زبان مادریمه بلدم ،زیاد ولی به الفبا تسلط ندارم باز خوب میخوند. باهامم همون زبان صحبت میکرد :/ فارسی جواب میدادم یا خودمو به نشنیدن میزدم :))) یهو داش یه صفحه پیدا میکرد شروع میکرد برا خودش اهنگ خوندن . :)) یه فاز خاص و بی تفاوت عمیق تری داشت :)) فامیلیشم صدا کردن نفهمیدم اسمشو ولی فهمیدم . میرفت دوباره میومد پیشم میخوند ترجمشو میپرسید ازم .استادم اینقدر جزبه جز نمیپرسه . یکم دور تر وایستاده بود یهو گرامر پرسید ازم :)))) داشتم میترکیدم از خنده . هنوزم یادش میفتم خندم میگیره خیلی خوبه .رفتم لوازم تحریرش اونی که اون پشت بودو صدا کردم نشنید بعد خودش اومد باز . میگم کاغذنوری دارین ازین چهار حلقه ایاش . هنگ کرد یچی گف میگم  مثلا پاپکو نوری :)) دیشب هم با ح جیمی همین بحثو داشتیم میگف فکر کردم کاغذایین که از خودشون نور دارن یا روشن میشن یا زیر افتاب مثلا نوشتش میاد :)) بچم همچین ذهن خلاقی داره . مسیح هم نبودکلا .شاید بالا بود نمیدونم.

۲ نظر
1900 __