۱۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

بارون بارونه


کاش اسمم نسا بود و اقای ویگن میومد درگوشم میگفت"گل نسا جونوم کارا بهتر میشه". حالا نه درمورد چاییدن ولی به بقیه میگفت "گل نساجونوم طاقت نداره" که رهام کنن.  بعد میگفتم اخه ویگن جون  پس چرا زمستون نمیره باهار منم بیاد. بغل میکردیم هم رو بسان همون دون‌های بارون زار میزدیم. 

۰ نظر
1900 __

Yağmur



هوا کاملا منه. یهو ابرها تیره شدن بارون شدید شروع شدا و افتابم استش سمت چپم ابرای سفید و اسمون ابیش هم دیده میشه. عطر خاک بارون خورده و درخت نارنج و بهارنارنجای بارون خورده. اومدم رو بالکن با شنیدن صداش با دیدن قطره هاش دارم گریه میکنم به هیچکی نمیتونم بگم چقدر داغونم با همه میگم میخندم و تظاهر میکنم همه چی خوبه. کش میام کلم رو میبرم بیرون که بارون بخوره یه نسیم خنک میخوره تو صورتم و یه موج ریز گرمی. صدای کبوتر از دوتا خونه اونورتر میاد کاکتوسم رو نگاه میکنم که خاله ام تولد ۹۷ چون خونمون بود برام خرید و اسمش رو بهار گذاشته بودم و الان پونزده تت گل روشه و دوتاش در شرف شکفتنن. 
کاش میشد نفس بکشم.
۰ نظر
1900 __

ادامه‌ی من


مامان چند وقته در حال قلمه زدن این گل استش. امروز سرش رو برید از بالای همون دو شاخه شه برام گذاشت توی این ظرفی که عید پارسال تو شهرداری نمایشگاه بود خریده بودم. میدونم اینا نشونه ان میدونم اینا همه امید به زندگی منی که خونه‌ی آینده‌ام پراز گل و سبزی استش. یهو اومد تو اتاق و داد بهم. گذاشتم رو میز که یادم بمونه چه روز سگی ای استش که چقدر حالم بده.
پارسال هم همین روز دقیقا نابود شدم یه خبری فهمیدم که من رو کشت و برای خوب شدن حالم مامان دردونه برام اون بچه منقرضی ها رو که عاشق بودم دوباره ساخت امروزم اینجور و مامان بدون اینکه بدونه بهم گل داد. سال بعد؟ کاش تموم شه نحسیش کاش خوب شه حالم کاش من برگردم تو خودم بشم همون دختر پرانرژی و سرخوش که هر چیزی حالش رو خوب میکرد...کاش تکه هام جمع شن دوباره.


+محل درج عکس گل

۱ نظر
1900 __

Ben


از من چیز زیادی باقی نمونده.

۰ نظر
1900 __

mutluyum


کتاب ها امروز اومدن از ندید بدید بازی هام همین که هزار بار دارم ازشون مینویسم:)))

ای که چقدر دلم برای کتابفروشی بودن تنگ شده. هی نگاهشون میکنم قند تو دلم اب میشه.

فهرستشون رو میخونم و هی جون به جونام اضافه میشه باورم نمیشه همچین مباحث شیرینی رو به قصد ازمون قراره بخونم.  حالا هرچی کتاب مبانی مدیریت سازمانی یا همچین چیزی با اون حجم و ورق زشت سایه زنش رو فیلا دارم میخونم :|

یعنی میشه موفق شم؟


ما دو تا پستچی داریم یکی که بسته های موتوری رو میاره یکی کارتونی های سنگین. جفتشون هم خوش اخلاق و فوق العادن  مخصوصا دومی دلم گاهی براش تنگ میشه :))


1900 __

۱۳۹۹؟


از صبح دیر که پاشدم یه مقدار گوشیم رو پاکسازی کردم. حموم بودنی یکم حالم بد شد سردرد و افت فشار ولی خب کی اهمیت میده ناهارخوردم و چند قسمت بیگ بنگ تئوری. اونقدرا دوسش ندارم از طرفی باعث میشه بعضی لحظه ها قهقه بزنم. بعد مژکیان رفته بخوابه. لپ تاپ رو خاموش کردم زدم گوشی رو که رندوم اهنگ پخش کنه ظرف بستنی انبه به دست وسط اتاق پررنگم وایستادم و باد خنگ و نوری که از بالای سرم بازتاب میشد تو اتاقم تکون میخوردم و غرق لذت. رفتم هال یکم با مامان اینا بحث کردم.
بابا امروز شیفتش خونه‌ی مادربزرگ اینا بود از اون سمتم نمیتونه باماشین بره چون اونا یه شهر دیگه‌ی استانن. نمیدونم نباید این طرح استثناهایی میداشت؟ الان احتمال ابتلای بابا خیلی بیشتر میشه که اینجوری اونم بابا که اصلا نباید مریض شه بابا بیماری هاش.
اومدم تو اتاق هوا خنک تر شده موهام هنوز خیسه چشمام خوابشون میاد امروز رو بیخیال درس شدم دراز کشیدم رو تخت حین خوندن کتاب مورد علاقم و تصور همزمان اینکه چقدر فشار ممکنه باعث شه صفحه نگه دار محبوبم بشکنه.
در اتاقم که بسته نمیشه بخاطر کف پوش هم هیچی نگهش نمیداره بخاطر همین هی محکم باز و بسته میشه شاید پاشم ببندم پنجره رو بچه اروم بگیره.
همه‌ی اینا حالم رو خوب میکنه. امروز حالم خیلی بهتراز روزای وحشتناک قبله و خب آخیشش.
دیروز بعد از بیش از یک ماه قرنطینگی وقتی بعد افتاب قشنگ به بارون رگباری با فاصله شروع به باریدن گرفت. وقتی داشتم از پنجره سمت چپی تو هال درخت نارنجمون رو نگاه میکردم که چقدر جوونه زده و یهو عطر زمین بارون خورده بلند شد بافت نارنجی و شال مشکی رو برداشتم دویدم تو کوچه حس خوبی بود. این حس های خوبی که هیچکی نمیتونه از ادم بگیره.


۰ نظر
1900 __

مردن و رفتن پیوسته


یکی از همسایه هامون که زیاد ازش نوشتم. همونی که خونه‌اشون چسبیده به خونه‌ی ما استش. با سگش همش تو کوچه پلاس بود. همون ادم رعایت نکن پرسروصدا. همون که کلی تا حالا باهاش دعوامون شده. مثلا داشت دیوار هالمون رو (کنار پشت بومشون بود) سوراخ میکرد که حلب بزنه اب نیاد و خب عملا داشتیم دیوارمون رو از دست میدادیم چون بارون میومد تو بعد :| همون که میومد برف‌هاش رو میریخت تو حیاطمون و دهنمون سرویس میشد. همون که میومد رو پشت بوم غرغر میکرد بهمون. همون که با لباس تو خونه و دوچرخه میرفت سگش رو دور بده. صدا بلند بود با همه افراد تو کوچه یه دور دعواش شده بود.

همون که تو کوچه زندگی کردنش باعث شده بود دیگه پسرا نیان چون کوچه خلوت بود پاتوق کنن. همون که میدونست من از سگ میترسم به بچه‌ش یا اون بچه روبه رویی اگه بود میگفت سگ رو نگه دارن من رد شم( حقیقتا فقط و فقط همین دوتا کار خوب ازش سر زده وگرنه همیشه دردسر بود).

من فقط دوست داشتم ازین خونه برن. 

چند هفته پیش صدای امبولانس اومد اخری شبی تو کوچمون و صدای خانمش که پسرش رو صدا میکرد در رو ببنده. چون چند وقت بود هیچ صدایی از اقاهه نمیومد من فکر میکردم باز نیست و احتمالا حال دخترش بده ولی از دی مریض بود تو خونه بستری بود. دیشب تولدش بود براش تولد میگیرن و یه ساعت بعد مرد.

دیشب صدای ماشین اومد و یه گریه‌ی مرگی.

امروز صدای صلوات و گریه و کوچه‌ی ماشین دار و خب شت اقاهه مرده. اولای نوشتنش که بودم صدای شیون میومد الان یه سکوت احمقانه‌ای تو کوچه  استش که آخ.یعنی دیگه خبری ازاون سروصداهاش نیست؟ دیگه سالی یکی ازون مهمونی ها که همش تو کوچمون دعوا هم میشد بین مهماناشون نیست؟:))


+ما الان چهارده پونزده ساله اینجا زندگی میکنیم. ادمای کوچمون مسن بودن کلا سه تا از پیرهاش مردن. که یکیش همین خونه‌ی روبه روییم بود بعد بازسازی شد الان یه خانواده میشن و سلام اینا میکنیم هم. دوتا اپارتمان هم فقط اضافه شد که تاحالا ساکنینش عوض نشدن.

درواقع اینجوریه که همه هم رو میشناسیم ولی برخوردی نداریم محدودن اونایی که سلام میکنیم. وقتی یکی میمیره(چند وقت پیش هم که خانم خونه مایل سررکوچمون فوت کرد) حس میکنم یه جون از جون کوچه کم میشه. جایگزین نداره و خالی میشه.

هیچوقت فکررنمیکردم از مرگش اینقدر ناراحت شم. همین باعث میشه علاوه برناراحتی حس تعجب هم داشته باشم. شاید چون هیچوقت به مرگش فکر نکرده بودم. خیلی حس عجیبیه.


چقدر پست هام همه درمورد مرگ شدن. چقدر اتفاق خوب ندارم. حتی تولدهامون هم. مثلا بچه‌ی فهیمه به دنیا اومد. فهیمه‌ای که سیزده سال بود باردار نمیشدن. حالا بچه زود به دنیا اوردن زیر دستگاه وصل اکسیژن فهیمه خودش بستری. بهارکوچولو.

سه سال و چندروزه که شوهر خاله مرده. پنجم گذشت و اونروز هی حس میکردم تاریخ یه جوریه ولی یادم نمی اومد. الان یادم اومد و خب چقدررررررررر دلم برای صدای خنده و ورجه وورجه هاش تنگه.


از همه‌ی اینا بگذریم خودم؟ درس رو شروع کردم خیلی کم ولی فعلا همینقدر میرسم. سریال میبینم که تباه نشم. بفهمم زنده ام. البته با The outsiderزیاد این حس نیست ولی خب :)) درکنارش شروع کردم دانلود بیگ بنگ تئوری. از جمله کارهای مشترک من و مژکیان هم فرندز دیدن همزمانه.:)) یه روز نتونستیم سر فیلم به توافق  قرارشد این رو ببینیم که تا مدت ها مشکل نداشته باشیم.:))) 



1900 __

قتلگاه هرغمم کو؟


بعداز ده روز دست وپنجه نرم کردن با pms که هم از لحاظ روحی هم از لحاظ جسمی داشت من رو میکشت امروز پریود شدم. راستی همین امروزی فریبا، رفیق شیش شیطونی های مامان ،رفیق از دوم راهنمایی، اون خانم مهربون باانرژیه، براثر کرونا مرد .پریروز هم اقای پ همکار بابا همونی که بعداز عروسی داداش اینا عروسی دخترش بود هم مرد طفلی از بعد اون شبی که اداره مونده بود سر برف چند هفته پیش مریض شد .

دست و پام میلرزن. شکمم و پام به غایت درد میکنن و فکر اینکه تا چند ساعت دیگه قراره غیرقابل تحمل خود به دیوارکوبنده شن ازارم میده. پتو پیچیدم دورم یه بالش گذاشتم روی زمین سردم چسبیدم به شوفاژ اتاقم و هی میلرزم . 

کاس میتونستم واش کنم بذارم کف اتاق شکمم رو بذارم روش جمع شم تو خودم و فکر کنم فریبا خانم الان کجاست در چه حاله زندگی بعدیش رو به سرعت شروع کرده یا تو برزخه...دوستت داریم فریبا خانم خیلی دوستت داشتیم . مامان همش با ذوق ازت میگفت . تو خاطره های مدرسه‌اش بودی . اخرین رفیق صمیمی مامان برای وقتی که خیلی خوشحال تر بود بود .کنارتوخوشحال تر بود . نمیدونم تا کی قزاره باذوق از شیطونی ها و قلدری هاش نگه و تا کی تر بگه و بغض بکنه ولی بدون جات اینجا خیلیییی آبی فیروزه ایه همون رنگی که ازت تو ذهنمه . حیف شد نیومدی خونه‌امون خیلی حیف . 

شکمم خیلی درد میکنه . گریه‌ام بند نمیاد. تو ذهنم با لحن اهنگ شاعر همیشه با کلت گفته میشه هی که ما حالمون بده ...


بعدا نوشت: الان تو اینستا پیج موسسه زبانم دیدم یه پست گذاشته استادم اومده اروم تر درمورد کرونا حرف زده کلمات کلیدیش رو اون گوشه جدا میارن . به این فکرمیکنم که چرا انگار استرس داره چند باااار به صدای قشنگش گوش کردم با اینکه حرف زدنش رو سرکلاس بیشتر از فیلم ها دوست دارم . چقدر دلم تنگ شده برا زبان جدیده. اونم وقتی که حتی دیروز داشتم به مامان میگفتم دلتنگشم و امروز این رو گذاشتن:) 

صدای یه اژیر اعصاب خرد کن یه سره میاد دارم خل میشم انگار دارن محتویات مغزم رو هم میزنن

۱ نظر
1900 __

بمونیم خونه بمونیم خونههه


برای افزایش تمرکز پادکست گوش میدم .خیلی سخته ولی خب دارم بهتر میشم .

پادکست غم انگیز گوش میدم و گریه میکنم. برای بابایی که همکاراش هرروز دارن از این بیماری کوفتی میمیرن . گریه میکنم و کشوم رو مرتب میکنم . گوش میکنم گریه میکنم برای اونی که مظلوم بود و دیروز فوت کرد .کلی قرض داشت تازه بچه‌اش رو فرستاده بود خارج و خورده بود به گرونی های ارز . به اونی که امروز فوت کرد و هزاربار دیده بودمش و خیلی ادم خوش سر زبونی بود . اومده بود خونمون و شیطونی میکرد .بچه هاش که هم سن و سالمن و نمیتونم حالشون رو متصور شم .

گریه میکنم برای خاله‌ام که آسم شدید و داره و گرفته ولی هنوز از شانسمون ریه‌اس درگیر نشده.به شوهر جانباز ریویش که همیشه نمیتونست بخوابه از شدت تنگی نفس  که یه دونه ماسک هم ندارن .مادربزرگم که ریه اش تخریب شده و خونه‌اشون نزدیک خونه‌ی همین خاله استش .پدربزرگبیمار قلبی شدیدم .

گریه میکنم برای بابای غمگینم . یه رقم بالایی از همکاراش مبتلا استن . به یاد اون یکی همکار که رفت و امد نزدیک داریم و من خیلی دوسش دارم و الان مرخص شده .

برای پرستار جدیدی که فوت کرده و بچه هاش رو به لطف مژکیان میشناسم .

به احمق هایی که میان شمال و خوشحالن و جدی نمیگیرن . . . 

کاش تموم شه . کاش تموم شیم .کاش تموم شه این رنج و مرگ و هراس ...

چندتا همکار دیگه هم بودن که مردن و نمیشناختمشون . 

مرگشون به حد کافی غم انگیز استش که غریبانه شبانه دفن شدن و مراسم نداشتنشون کشنده استش . خدا؟ من دل گرمم به همین جمع شدن ادم ها بعد مرگم ها . حتی شده توی خونه . 

۱ نظر
1900 __

چون که دیشب خواب زبان جدیده رودیدم


نمیدونم هنوز هم باید بهش بگم زبان جدیده؟ حالایی که میتونم حتی همین جمله ای که گذشت رو هم بهش برگردونم . خلاصه که دارم از اول لغت هاش رو درمیارم اونایی که یادم میره فراموش میکنم . دوتا دفترچه دراز گرفتم . یکی لغت ها و نکات مربوط به مکالمه طور رو مینویسم توش . اون یکی هم قراره اونایی که متضادشون هم پرکاربرده باشن اونجوری یاد بگیرم با افعال و حرف اضافه هاشون . امیدوارم خسته نشم و ادامه بدم . هشت تا فصل خوندم هشت روز قراره طول بکشه که خسته هم نشم .

جزوه‌ی مرتب ترم یکم رو نگاه میکنم . پروانه‌ی زبان جدیده داره تمام مدت بال بال میزنه‌ و غرق لذتم میکنه . نگاه سرسری میکنم دنبال لغت بلد نباشم استم .اونایی که اون موقع برام سخت بودن . رسیدم به یه جمله که توی گرامر پرسشی کردن با mi ها استاد گفته بود که مثلا قبل هرکلمه بیاد منظور جمله چیه .جمله اون روز بادمه گفته بود نترسید بچه ها گرامرش فصل های خیلی بعدتر تکمیل میشه .یادمه برام سخت بود .یکم ترسیده بود که اگه از پسش برنیام چی و هزار فکررو خیال .همونجوری که ترم رو ثبت نام کرده بودم گفتم احمقانه استش تو هیییییچیییی نمیدونی ازش حتی سلام خوبی رو . یه اپ اموزشی نصب کردم دیدم چقدر تلفظ هاش برام سخته حتی سلام! وحشت زده پاکش کردم گفتم تو کلاس یادش میگیرم و خب وقتی بدونی هرحرف دقیقا چه تلفظی داره درست میشه دیگه . اون لحظه همچون جنس وحشتی برم مستولی شده بود .الان حتی از حفظ میتونم اون جمله رو بنویسم و غرق و لذت شدم . 

Arezu dün annesiyle sinemaya gitti.

یه همچین چیزی ‌. 

الان از مباحثی که بلدم از لحاظ گرامری فقط یکم با نقلی مشکل دارم.یعنی ببینم میدونم طبق چه کاربردی اینجاست ولی خودم بخوام بگم ناخوداگاهم نمیاد برای همه‌ی کاربردها و گرامر ki ای که میچسبه . هنوزم گوشم ضعیفه . بطور کلی همیشه گوشم ضعیف بوده تو هرزبانی حتی فارسی با اینکه مشکل شنوایی ندارم . یه بخش دیگه اینکه من کلا متاسفانه برای شنیدن حتما باید لب و دهن فرد رو نگاه کنم . نه اینکه لبخونی کنم ها اگه نبینم اصلا نمیتونم خوب بفهمم چی میگه . مشکل لیسینینگ هاو اهنگ ها هم همینه برام . فبلم ها هم یکم لپ تاپ روشن کردم بگردم دنبال زیر نویس زبان اصلیشون هم . مهم نیست که چقدر بفهمم . 


+اینقدرددامنه‌ی کارهام وسیعه که حوصلم نمیکشه و استرسی میشم . 


++ یه جور خودخواهانه طوری تقسیم بندی روزمون بین من و مژکیان اینجوری شده که شب ها اون بیداره من دیگه دو اینا میخوام صبح تا ظهر مال خودمم اونم شیش هفت تا ظهر میخوابه :)) اصراری هم ندارم فعلنی که تعطیلیم دانشگاهی نیست مجبورش کنم خوابش رو مرتب کنه :))

1900 __