یکی از همسایه هامون که زیاد ازش نوشتم. همونی که خونه‌اشون چسبیده به خونه‌ی ما استش. با سگش همش تو کوچه پلاس بود. همون ادم رعایت نکن پرسروصدا. همون که کلی تا حالا باهاش دعوامون شده. مثلا داشت دیوار هالمون رو (کنار پشت بومشون بود) سوراخ میکرد که حلب بزنه اب نیاد و خب عملا داشتیم دیوارمون رو از دست میدادیم چون بارون میومد تو بعد :| همون که میومد برف‌هاش رو میریخت تو حیاطمون و دهنمون سرویس میشد. همون که میومد رو پشت بوم غرغر میکرد بهمون. همون که با لباس تو خونه و دوچرخه میرفت سگش رو دور بده. صدا بلند بود با همه افراد تو کوچه یه دور دعواش شده بود.

همون که تو کوچه زندگی کردنش باعث شده بود دیگه پسرا نیان چون کوچه خلوت بود پاتوق کنن. همون که میدونست من از سگ میترسم به بچه‌ش یا اون بچه روبه رویی اگه بود میگفت سگ رو نگه دارن من رد شم( حقیقتا فقط و فقط همین دوتا کار خوب ازش سر زده وگرنه همیشه دردسر بود).

من فقط دوست داشتم ازین خونه برن. 

چند هفته پیش صدای امبولانس اومد اخری شبی تو کوچمون و صدای خانمش که پسرش رو صدا میکرد در رو ببنده. چون چند وقت بود هیچ صدایی از اقاهه نمیومد من فکر میکردم باز نیست و احتمالا حال دخترش بده ولی از دی مریض بود تو خونه بستری بود. دیشب تولدش بود براش تولد میگیرن و یه ساعت بعد مرد.

دیشب صدای ماشین اومد و یه گریه‌ی مرگی.

امروز صدای صلوات و گریه و کوچه‌ی ماشین دار و خب شت اقاهه مرده. اولای نوشتنش که بودم صدای شیون میومد الان یه سکوت احمقانه‌ای تو کوچه  استش که آخ.یعنی دیگه خبری ازاون سروصداهاش نیست؟ دیگه سالی یکی ازون مهمونی ها که همش تو کوچمون دعوا هم میشد بین مهماناشون نیست؟:))


+ما الان چهارده پونزده ساله اینجا زندگی میکنیم. ادمای کوچمون مسن بودن کلا سه تا از پیرهاش مردن. که یکیش همین خونه‌ی روبه روییم بود بعد بازسازی شد الان یه خانواده میشن و سلام اینا میکنیم هم. دوتا اپارتمان هم فقط اضافه شد که تاحالا ساکنینش عوض نشدن.

درواقع اینجوریه که همه هم رو میشناسیم ولی برخوردی نداریم محدودن اونایی که سلام میکنیم. وقتی یکی میمیره(چند وقت پیش هم که خانم خونه مایل سررکوچمون فوت کرد) حس میکنم یه جون از جون کوچه کم میشه. جایگزین نداره و خالی میشه.

هیچوقت فکررنمیکردم از مرگش اینقدر ناراحت شم. همین باعث میشه علاوه برناراحتی حس تعجب هم داشته باشم. شاید چون هیچوقت به مرگش فکر نکرده بودم. خیلی حس عجیبیه.


چقدر پست هام همه درمورد مرگ شدن. چقدر اتفاق خوب ندارم. حتی تولدهامون هم. مثلا بچه‌ی فهیمه به دنیا اومد. فهیمه‌ای که سیزده سال بود باردار نمیشدن. حالا بچه زود به دنیا اوردن زیر دستگاه وصل اکسیژن فهیمه خودش بستری. بهارکوچولو.

سه سال و چندروزه که شوهر خاله مرده. پنجم گذشت و اونروز هی حس میکردم تاریخ یه جوریه ولی یادم نمی اومد. الان یادم اومد و خب چقدررررررررر دلم برای صدای خنده و ورجه وورجه هاش تنگه.


از همه‌ی اینا بگذریم خودم؟ درس رو شروع کردم خیلی کم ولی فعلا همینقدر میرسم. سریال میبینم که تباه نشم. بفهمم زنده ام. البته با The outsiderزیاد این حس نیست ولی خب :)) درکنارش شروع کردم دانلود بیگ بنگ تئوری. از جمله کارهای مشترک من و مژکیان هم فرندز دیدن همزمانه.:)) یه روز نتونستیم سر فیلم به توافق  قرارشد این رو ببینیم که تا مدت ها مشکل نداشته باشیم.:)))