صبح حالم بد بود گیج و منگ اومدم بیرون کلاسمم نرفتم حتی . هوا خنک بود زمین ها خیس و بارون نم نم . نمیدونم چی شد یهو از بازارشهرمون در اوردم همونی که حالت عادی نمیتونی راه بری پراز ادم و وسیله و صداست . همونی که مثل هاگوارتز میمونه که راه پله هاش میچرخیدن هرباریه جا درمیومدن اینجام اینجوری هربار یه مسبردرمیام هنوزم همه جاشو بلد نیستم . عاشقشم هفت هشت صبح که هیچکی نیست مغازه ها بستن بعصیا دارن تمییز میکنن و میان . همونجوری که رسیدم یهو اهنگ بازار مهرداد مهدی شروع شد . میچرخیدم دور خودم بلند بلند اهنگ میخوندم و از این تنها و تو یه دنیای دیگه بودن لذت میبردم . میرفتم مسیرهایی رو که حالت عادی نمیشه رد شد . کلی عکس گرفتم و خلاصه تویه خیابون دراومدم . دلم میخواست برم کافه اون ماون سر شهر تو اون برجه . تو ادرس زده بود طبقه اول رفتم بسته بود . تو مپ نگاه میکردم که دیگه چه کافه ای داریم که قصدم یه جا دیگه بود که چشمم خورد به یه کافهی گوگولی که یادمه قدیما همش میخواستم برم . رسیدم اونا رفتم تو تراس(بام؟!) . یه نمایشنامه همرام بود . طبق معمول اولین سفارشمو نداشتن بعدی هم نصفش بودو نبود :)) کلی خندیدیم وقتی یکم ار اوردنش گذشته بود دیدم یکی اومد پیشم نگاه کردم دیدم دخترهی میز اون گوشه ایه بود . گفت سلام چی میخونی؟ کتابو نشونش دادم میگه اگه بخوای میتونی بیای پیش ما سیگارم اذیتت میکنه نمیکشیم . گفتم بدم نمیاد و بلند شدم رفتم پیششون . کلییییییی حرف زدم حرف زدیم و بشدددددت خودم بودم . باورم نمیشد . اولین بارم نیست اینجوری ولی این حجم مچ شدن و تفاهم اصلا تو باورمون نمیگنجید . دراین حد که عکس صفحه قفل گوشیم و قاب گوشیم که یه طرحن مال اونام بود :)) خیلیییی لذت بخش تئاتر کار میکردن و اتفاقا یه نمایشنامه هم پسره داد کنارمه که بخونمش . بحث مکان های موردعلاقه تو شهر بود میگم من عاشق پل هواییم یهو باط شگفت زده و جست و خیز کننان بودن که دختره گفت حالا خوبه پلش هم همون مل موردعلاقه ما باشه . گفتم فلانجا جند ثانیه سکوت هرکی یجا افتاد :))) اونام بطور جداگانه اونجا پاتوقشون بود باورم نمیشد اصن :))) همونجوری که باهاشون بودیم یهو مری که پارسال رفته بود کانادا اومد . دیروز با یسری بچه ها برنامه گذاشته بودن بیرون رفته بودن من نمیتونستم قرار شده بود هفتهی دیگه ببینیم هم رو که باورم نمیشد اینقدر اتفاقی اونجا ببینمش دلم براش خیلی تنگ شده بود .
خلاصه که امروزم به معاشرت و دوست جدید و عجیب پیدا کردن گذشت ...میگفتن اولین بارمون بود این کارو میکردیم نمیدونیمم چی شد بطور جداگانه یهو همین تو ذهنمون بود مخصوصا اون لحظه که داشت ازت سفارش میگرفت خیلی خودت بدی انرژی میفرستادی:)) جالبش اینجاست که بعد تو حرفاشون فهمیدم اون کافه ای اول رفتم یکی هم طبقه هشتمش بود . من اگه میدونستم اینجا نمیومدم و این اتفاقا نمیفتاد . اینجایی که اومدم اول فکر کردم بستست نمیدونستم باید از پله اضطراری بالا برم . اگه اون نوشته انگلیسیه توجهمو جلب نکردا بود که متوجه اهنگ شم نمیرفتم . میخواستم برم پایین چند طبقه پایین تر هم یه کافه بود چون ...
دکتر گف نیاز نیست عمل کنم هرچند انجام بدم بهتره اگه نه بازه چکاپ ها رو کوتاه تر کرد و یه آزمایشم داد و خب بخیر گذشت . با بابا رفته بودم بعد بابا کار داشت پیاده داشتم میومدم و یادم اومد من چقدر این مسیر رو تو موقعیت های عجیب طی کردم با ادما و حال های مختلف . اون تک تک شب های اون دوماه که از فیزیوتراپی میومدم و اکثرا زمین خیس بودو هوا خنک یکم سرد تراز امشب و ولی همون حال و هوا...
چقدر شبیه فیلم بودش همه چی.