۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «37» ثبت شده است

ابرهای خوردنی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

آه از آن نرگس جادو


دلم بشدت برای کافه جانم همدم تک تک این یک سالی که گذشت تنگ شده بود بعد خداحافظی با المیرا سوار تاکسی شدم .به اقاهه میگم فلانجا میگه من بیسار جا( بعد از فلان) میرم اون یکی نمیره؟ میگم پره . بعد دیگه وقع ننهاد :| گیج نگاهش کردم میگه بشین .دو دفعه نزدیک فلانجا پشت چراغ قرمز موندیم اخرین بار میگم من پیاده شم ؟ بغلیمو نگاه کرد یهو بی مقدمه گفت خیلی خوش اومدی روز خیلی خوبی داشته باشی :))  از دور هی نگاه میکردم هی نمیخواستم باور کنم . رسیدم دیدم تابلوی بیرون زده تو کوچه نیست . تابلو سردری‌ای که سردر نبود اینورتر بین شاخه های رز درخت شده هم نبود نزدیک شدم لامپا خاموش در بسته قفل و دیوار کج سرنبش که اسم کافه نقاشی شده بود روش یه لایه رنگ سفید اومده و تامام... دوبار دیگه گفته بودم اومدم بسته بود درش فقط بقیه همه چی سر جاش بود حتی لامپا روشن بودن... نمیخوام باور کنم .میگم حتما داره جابجا میشن یادم میاد ولی پشت بندش تک تک کافه هایی که تو این یه هفته تعطیلیشونو به چشم دیدم و خبراشونو شنیدم ... :( دلم نخواست حتی اینایی که گفتم رو عکس بگیرم داشته باشم . :(
یعنی اگه دیگه قرار نباشه که برگردن دیگه بعد از صدا خوردن اون جینگیلی بالای در صدای قشنگ غمگریز رو نمیشنوم که با گرمی و صمیمیت بهم سلام بگه ؟ دیگه با کی سر سس بحث کنم کناردر بشینم خوش مزه ترین سیب زمینی های دنیا رو بخورم؟ صندلی های راحت توی حیاط رو بگو ...
کدوم کافه کلدپلی و ارون و غزل شاکری و بمرانی و شجریان و محمد نوری  گاها گوگوش و ابی و داریوش رو با کلی اهنگ راک و کانتری خارجی باهم میذاره؟

دلم تنگ شده بود برا کلاسم . تهش میگم من سوال دارم دید زیادن میگه بفرس تو گروه منم منشن کن که نوتیف بیاد برام اونجا جواب میدم . هیچی دیگه فقط همین دوتا کارو کردم بدون حرف اضافه بشدت احساس معذب بودن میکنم حس میکنم باید باز چیزی میگفتم :)) چی چیه این تکنولوژی؟:/ نمیخوام اصلا.

 
تا سه شنبه تمرینای ترکیبیات رو که خیلی زیاده باید حل کنم . از اونورم باید برا امتحان میانترم خیلی خیلی زیاده اون یکی درس بخونم .چهارشنبه هم کلاس زبان کوییز دارم این روزام یسره کلاسم :)) کلا نمیدونم میخوام چه جانی بدم :))

تو حیاط دانشگاه روبه روی دوری از دانشکده خودم نشستم .زیر صندلیم یه گربه ست که مثل خودم دست و پاشو جمع کرده و میخوام بغلش کنم :| گشنشه و بوفه بستست .از این نما بوفه اون یکی دانشکده کتابخونه انتشارات و اون ساختمون اداری با یه عالمه درخت و ماشین اساتید زمین فوتبالی که نمیذارن دخترا توش بمونن تو دیدمه. صدای جیرجیرک میادو هوا گاهی افتابی گاهی ابری گاهی وقتا هم یه نسیم ریزی میوزه .از اون صحنه و لحظه هاست که قرار نیست هیچوقت یادم بره کلی روزای مختلف داره تو ذهنم رژه میره و حتما بعد ها بارها این صحنه با اومدن ایم اینجا تو ذهنم میاد.دلم تنگ میشه؟ خیلی بعیده . پنجره اتاقی که قبلا برای اقا پیر بود پردش یجور عجیبی مونده . یعنی خودش کجاست تو این سه چهارسال چه کرده؟اسم کوچیکش یادم نمیاد الان که فکر میکنم شاید فامیلیش پیر هم نمیبوده باشه:| این همه وقت اینجام هیچوقتم نفهمیدم اون کاغذ محل جمع اوری تلفن همراه چیه رو پنجره نمازخونه پسرا.:))

+علیرضا تبریک چی؟ متوجه نشدم. 

۳ نظر
1900 __

51 : غروبی در حومه های پاریس



بالاخره اتفاق افتاد تونستم خودم صد بگیرم . اینقدر این ماجرا برام دلچسب بود که دوست دارم ثبت شه . ادم در قید و بند نمره ای نیستم لی دوست دارم کارم خوب باشه اونجاهایی که برام مهمه و خب اینجا نظر استاد رو میتونم بفهمم وقتی صد شدم یعنی عالی بودم و این بازم لذت بخشه . نکته بعدی اینه که تازه کار خاصیم نکردم :))  شاید بگین اون اول هم یه صد استش که چون برای  جلسه اول بوده قاعدتا به همه صد داده . این نمره هام میانگین نمره کار کلاسی و نمره شفاهی(تلفظ ها و تسلطمون و لحنمون و اینا ) همون جلسه استش .


+دیروز بعد کلاس اومدم خونه با  ح جیمی حدودای هشت رفتیم بیرون  . رفتیم پاتوقمون اون بالا نشستیم اهنگ مرغ مهاجر و پرزاد رو گوش کردیم . باد میزد . ماشینا رد میشدن تکون میخوردیم غروب بود و اسمون بس دلبر... دوست نداشتم از پل جدا شم . به شکل عجیبیم فقط یه پسر بچه رد شد .

رفتیم کافه جان هم



1900 __

38 : امروز اگه غمگینی مری یادت نره شادی روامروز اخرین روز نیست*


چندروز پیش به دنبال بسته ای که با اینکه کد رهگیریشو داشتم نمیتونستم چک کنم و هنوز دستم نرسیده بود رفتم اداره پستی که برا منطقمونه . اولین بار بود میرفتم همیشه کارامو تو اونی که معروف‌تر و قدیمیتر و قشنگ‌تره و به خونمون نزدیک‌تره انجام ‌دادم . ‌ برا پیگیری از اقا خوش اخلاقه دفترخدمت که پرسیدم ادرس داد کجا برم . عاشق ادارش شدم . بشدت باابهته . بعد من از اون حجم شکوه و ترسناکیتش جدا شدم رفتم بیرون . تو حیاط پشتی اداره محسوب میشد . تو حیاط پر از موتور ها و کامیون های پست بود . رفتم قسمت توزیع و ساچ واو طور اطرافمو میدیدم زمین پر بود از بسته ها تو سایز مختلف پر بود از چسب و وسائل خونه و هزار و یک جزئیات .تو انبار به اون بزرگی تا چشم کار میکرد پربود از ترکیب سفیدی و ابی و نارنجی بسته ها . از این اتاق به اون اتاق میرفتم و هی از دیدن وسیله های پراکنده رو زمین ذوق میکردم ... چقدر بنظرم شغل جذابی اومد .چقدر دوسش داشتم .
تو مسیر برگشت فکر میکردم که برخلاف عمده مردم من شغل کارمندی رو دوست دارم . اون نظم و روتینش برام لذت بخشه .من اونیم که روی یه ضربی که داره نواخته میشه میام یهو نت های عجیب میزنم اون ضرب نباشه خبری از موسیقی نیست برام .
دوتا از فضاها و کارهایی که به غایت دوستشون داشتم الان دیگه جذابیت اولیه رو ندارن برام بعد حدودا یکی دوسال و در نتیجه از یه طرف خوشحالم چون وقتم رو بدون بهونه گیری ازاد میکنه از طرف دیگه هیچ جایگزینی برای خوشیشون ندارم .
این یه مدت ننوشتم از کنسرت او و دوستانش که با ح جیمی رفتم . عمیقا دوستشون دارم یه تجربه فوق العاده بود بماند که مغز ادمین تلگرامشون که برا بلیط فروشی بود خوردم :|. که فکر کنم ده اسفند رفته بودیم .
ننوشتم از سفر کرمانمون و دیدن اولین کسی که توبین بلاگرا رفیقم بود و الان مدتهاست وبلاگشو آپ نمیکنه ولی در ارتباطیم . 
ننوشتم از سال نودوهفت عزیزم .
ننوشتم از دیدن مسیح و دوست دخترش و منی که الان بالاخره فکررکنم دل کندم و راحت میتونم ببینمش و راحت میتونم عبور کنم ازش .
حتی ننوشتم از شهرکتابی که خوشم نمیومد و الان رفته جای جدید چقدر از قسمت کتاب فروشیش خوشم اومد . بجای دیوار ،نمای بیرونی ساختمون، شیشه استش و اون لحظه که افتاب اومده بود داخل و ترکیب نور و قفسه ها بینظیر بود. شاید بشه از لفظ رقص دونفره یا دیدار دو دوست صمیمی برای اون لحظه نام برد.
امروز اخرین روز تعطیلمه . باید تا حالا یکی از میانترم ها رو میخوندم و جزوه هارو پاکنویس میکردم بجاش اتاقمو تمییز کردم و یه قفسه ای که صدسال بود جابجا نشده بود رو پاکسازی کردم .یه طرح کلی برای تقسیم بندی مباحث کنکور ریختم . کتاب های نخوندم که توی قفسه جدا بودن رو قاطی خونده ها کردم که هم کمتر حرص بخورم هم جا برای کتابای جذاب کنکور واشه .حس عجیبی داره که بیشتر ایتم هاش خوندنیه . سال هاست ازین فضا دور بودم که حل کردنی کم باشه .بخاطر همین که کمتر اذیت شم از اقتصاد میخوام شروع کنم که خوندنی ها بمونه همزمان دوترم پیش روم .
دراز کشیدم رو تخت صدای یاکریم میاد . صبح بارون تند میبارید و الان خبری نیست هوا یکم سرده و یه افتاب محوی وجود داره که نور قشنگ و طلایی رو انداخته داخل .گفته بودم عاشق صدای پرنده های بعد بارونم؟  دوست دارم بعدازظهر برم بیرون ولی حس هیچ جایی نیست شاید رفتم کی میدونه .
از پنجشنبه کلاس دیگم شروع میشه تا سال بعد اگه همه چی خوب پیش بره به یه نقطه قابل قبول درش میرسم اینجور که میگن . 



*او و دوستانش اهنگ مری 

۱ نظر
1900 __

36 : وگرنه این ابی گرد/چه بی تو چه باتو میگرده تا ابد*


خب دلم میخواد حرف بزنم نه از تمام حال بدی که این یکی دوماه اخیر درحال تجربه بودم بلکه از دیروز که رفتیم اسکله که غرق مه بود . از امروزی که کلاس صبح رو خواب موندم و حالا رو یکی از نیمکت های سبز پارک بانوان نشستم .همونیه که یبار روز تاسوعا یا عاشورا روش دراز کشیدم و خوابیدم . الان نشستم و هندزفری تو گوشم صدای ساز زدن یه خانمی از یه بلوک اونورترمیاد و من مقنعم رو انداختم تو گردنم و باد میپیچه تو موهای کوتاهم و غرف لذتم. پاهامو جمع کردم بالا و گشنمه. منتظرم یکم زمان بگذره برم کافه جان . دلم ازین املتا که توش سوسیس داره میخواد .
هوا خیلی لطیفه و یه ذره رو به خنکه که افتاب پشت ابره بخاطر همین بعضی نقطه ها گرم تره. و من الان فکر کنم تو یکی از همون نقاط دلبرم .
بچه های یه مدرسه ابتدایی رو اوردن اینجا و چندتا چندتا سوار حیوون های سیمانین که بچگی من ، توی یه نقطه دیگه شهر بودن و من عاشقشون بودم و همیشه میرفتم رو کانگوروش که سر بخورم با مغز بخورم رو علفای پایین .
با شروع هفته بعد شروع یه دوره جدیده برام . که برای رسیدن به رویاهام و تصویر ذهنیم براش باید تلاش کنم . فکر بهش استرس اور و نگران کنندست اگه این همه تلاش کنم تهش که به بابا گفتم مخالفت کنه چی؟یا موفق نشم که باز مهم نیست . یچی میشه دیگه نه؟



*او و دوستانش اهنگ بوی پیراهن یوسف

۲ نظر
1900 __

33 : که اینجور خلاصه


دیشب درگیرکارگاه ذهن بودم  دیروقت بود اومدم بلند شم مسواک و روتین رو برم که حس کردم به اون مهره برجسته گردن اون پایین استا وزنه بستن از بس درد میکنه گردنم و اونجا . شونمم گرفته بود شدید . به زور کارامو کردم تا صبح از درد نتونستم بخوابم .
رفتم دنبال کارم مثل اینکه اون اتفاقی که چهارده روزه ازش میترسیدم نمیافته . اسم و مشخصاتمو نوشت تازه مسئولش نبود گذاشت براش پنجشنبه سایتشون برام وا میشه گفت برم فرم پر کنم بقیشم عادی انجام بدم مشکلی پیش بیاد برم بگم . باورم نمیشه همینقدر ساده ‌‌‌فقط زار زار زدم زیر گریه خیلی بد شد .
با همین گردن نابود چون دلم برا غم گریز تنگ شده بود رفتم از شانسم این نمیومد . :( تهش اومد بهم لبخند میزد میخواستم بگم بجا لبخندپاشو تو بیا نه اون :(( ولی خیلی رفتارم زشته . عملا با این خیلییییی بیشتر گرم میگیرم بنده خدا اون یکیم خوبه باهام خیلی خوب برخورد میکنه ها . امیدوارم توجه نکرده باشن :)) عاشق اون لحظه شدم که صرفا برا اینکه بهم سلام کنه کنار در بودم حواسم نبود بلند سلام کرد الکی از در بیرونو یه نگام انداخت :))))) مجبوری اخه از همون فاصله سلام کن خب بخدا میفهمم .
اومدم خونه یکم با مشقت خوابیدم سرم داشت میترکید دیگه یه کهنه رویی تشریف اورد اینقدر عربده زد بیدار شدم :/ مامان اومده بود . فهمیدم دیگه قصد نداره پیش اون دکترم بریم از بس بداخلاقه و تغییری ایجاد نکرد تو سرم و اینا .
دیگه پریودم شدم که مجموع دردهام تکمیل شه . :| الانم پیش هندونه ام فردا میایم خونمون که دخترخاله جانم داره میاد اینجا . الان کل پشتم و شونم درد میکنه . شبیه ادم اهنگی شدم .


+دیشب وقتی نابود بودم به ح جیمی گفتم میای بازی کنیم ؟ بی چون و چرا ازین بازی های تلگرامی که تا حالا انجام نداده بودم اورد بازی کردیم خندیدیم حواسم پرت شه . هیچ وقت یادم نمیره کارش ... ماچ بهش اصن . 

1900 __

26 : چطور بود؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __