ادکلن وود مردونه


باید از هیجانم بگم؟ قبلش اینو لازمه بگم که چندروزپیش  داشتم مینوشتم که ارزوهام در یک زمینه خاص همیشه بعداز حداقل دوسال رخ میده . بگذریم بقیه اینو بعدا میگم .
تیرماه ۹۶ بود که اومد که منو ببینه و دور بزنیم . داداششم بود .الان عقد کرده با کسی که هم دین خودشه مشکلی ندارن . از اینم بگذریم . اومده بود اینجا و من تو انزلی اولین بارم بود قایق مینشستم . خیلی کیف داد .قبلا شهر دیگه سوار شده بودم و اینجا نه . یکی از کارای گرونیه که دوسش دارم . اون روز هندونه هم بود و ما پره های ماهیگیری رو میدیدیم و میگفتیم خوش بحالشون اینجا میتونن بمونن و رفت تو لیست ارزوها . موندن تو پره‌ی ماهیگیری وقتی که دماغت پراز بوی شوری و موندگیه و صدای پرنده ها و قایق ها میاد .
یکشنبه بود که شوهرعمم زنگ زد که یکی یه پره‌ی تمیز داره و قرارشد بریم . در ورودی که باز میشد یکم جلوتر دوتا پله میخورد که یکم میرفتی جلوتر اب بود و قایقش اونجا بود و دروازه داشت . پله های کنار رو میرفتی بالا میرسیدی به یه اتاق چوبی و مبل های سیاه و سفید و سقف شیب دار .یه اشپزخونه فسقلی و روبه رو؟ بجای دیوار و پنجره نیم در های شیشه ایه قاب چوبی بود و یه در ابی فیروزه ای . با یه تاکسیدرمی حواصیل که بالا تو کنجش بود و بالای ورودی اشپزخونه تاکسیدرمی سنجاب . رو دیوار ؟ یه قاب بزرگ که توش پوستر پرندگان ممنوعه‌ی شکار بود ...
اون در/پنجره شیشه ای ها که رد میکردیم یه تلار بود و یه دست مبل و یه  تخت و جلو تر ؟ مرداب و درخت اونورش . شمت راست دورتر یه پل بود و سمت چپ یکم پایین تر یه رستوران که با قایق و یه مدل قایق که شبیه اسکلت اتوبوس سرویس مدرسه های خارج بود میشد دسترسی داشت . ار عطرش نگم؟ شوری و موندگی اب؟ از ابنکه لبه نشسته بودیم و پاهامونو تاب میدادیم و چه اهمیتی داشت شلوارم قیر گرفت .
قایق که رد میشد موج که میومد یه تکون ریزی هم میخوردیم .
بعدتر که تاریک شد کامل و مورد هجوم پشه ها بودیم اومدیم داخل . بعدشام مامان اینا بیرون بگو بخند داشتن و منو هندونه نشسته بودیم حرف میزدیم و یه حس و حال خاصی داشت رفتیم بیرون پشت درخت اون بالا ماه بود که روشن هم کرده بود و درخت ضد نور شده بودن و سایه ماهی که تو اب افتاده بود. تلار پرازززر حشره های گوناگون و داراکولا که من به شکل غیرقابل توصیفی ازش وحشت دارم و حتی دوتاشون رو دستم دیدم و اینقدر دستمو تکون دادم که مچ دستم داشت میشکست :))
قراربود طلوع ببینیم هندونه زنگ گذاشت ولی بیدارم نکرد .میخواس نزدیک تر میشد صدام کنه . بیدار شدم دیدم مامان و هندونه و باباش بیرونن . هوا سررررد سمت چپ و درختا نارنجی و روی سطح اب مه بود و پرنده هایی که بیدار بودن و زندگی میکردن . پره بغلی دوتا پسرا داشتن ماهی میگرفتن . بعد طلوع تک و توک قایقا میرفتن . 
صبح تر با بابا و مامان و هندونه رفتیم تو شهر دور زدن و تهش رفتیم اسکله محبوبمون بردیمشون اون سمتی که دوسش داریم و مامان بابا نرفته بودن .رو اون بلندی رو اون نیم ستونه نشستیم و هوا هم بشدت گرم بود .
بعدارظهر قراربود بریم قایق سواری که اونام اشنا بودن . بالا گفتم عاشق سوار قایق بودنم ؟ ازترکیب عطر سوخت و شوری و اب مونده و بادی که میخوره تو صورتت و بازی اطراف ،گیاه ها شکل های متفاوتش به وجد میام؟
یدک کش هم یادم بمونه :)) یا پسته دریایی یا باز فقط منی که اب ریخت روم :|
نمیدونم واقعا میتونم یه عکس فقط یه عکس انتخاب کنم به نمایندگی؟ 



+وقتی برگشتیم ح جیمی زنگ زد . منتظرش که بودم فواره روشن بود و باد میزد ماهایی که جلو نشسته بودیم خیس میشدیم من داشتم کیف میکردم . درواقع من و بچه کوچیکا داشتیم کیف میکردیم . اونا که اومده بودن شهربازی انگار با ذوق رو بهش بودن. یکی که تازه راه و حرف افتاده بود اومدم سمتم با موهایی که خیس شده بود میگفت آبه :)) 

با ح جیمی رفتیم پاتوق و به رسم چند هفته اخبر دلستر گرفتیم و رفتیم بالا. من کلش یبار فقط برگشتم پیاده روی پایین رو نگاه کردم که یهو دیدم مسیح و دوس دخترش دارن رد میشن. یه سگ ولگردم کنارشون بود :)) زمان بندی عالی بود اصلا :| دقیقا هم رفتن همون سوپریه ما خرید کردن . اب و ساقه طلایی بود بعد دختره میخواست ساقه طلایی بده به سگه . :| خب ادمشم به سختی اونو میخوره چه برسه به حیوونش اونم داوطلبانه . کلی هم مسیروباهاشون رفت هرچقدرم گفتم گازشون نگرفت :/ چرا اینا رو نوشتم ؟نمیدونم .دیدنشون اون بالا یجور عجیبی بود . اون بالا نشسته بودیم هیچ کی نمیدیدتمون همه میرفتن میومدن . همه چی  همونجوری بود که باید . همه چی همونجوری بود که دوست دارم هیچکی پل ها رو نگاه نمیکنه جز بچه ها و ادم های پل هواییایی . قانونش اینه برای بچه ها دست تکون بده ذوق کن ادما لبخند گل و گشاد بزن . همه جور ادمی اون پایین میره با داستان های مختلفش و یکی رد میشه که یجور دیگه میشناسیش و حس عجیبیه دیدن برش زندگی های مردم ...

۲ نظر
1900 __

دیسموند تینی


نمیدونم چند نفر دارن شان ، مجموعه‌ی سرزمین اشباح، رو خوندید و یا اگه ممکنه بخونین این پست رو بیخیال شین.یه مجموعه داستان فانتزی نوجوون استش که بصورت خاطره های دارن شان و سرگذشتش روایت شده. بالا پایین زیاد داره و خلاصه تهش به اینجا میرسه که قرار میشه روح گرفتارش در دریاچه ارواح که همون برزخ میشه گفته که روح ادمای گناهکار اونجا میره بعد مرگ نمیرن بهشت یا جهنم حداقل بطور مستقیم، اونجا گرفتار میشه و اقای دیسموند تینی میتونه بصورت ادم کوچولو به هر زمانی که مد نظرش باشه برگردونه . مدل تغییر حوادث هم اینجوریه که مثلا میتونی بری عقب هیتلر رو بکشی ولی فقط ادم عوض میشه و بهرحال اون جنگ دوم دوباره راه میفته .   قرار میشه بطور ادم کوچولو برگرده به اون شب سرنوشت سازش که میفته تو این داستان ها و خودش رو بترسونه که برگرده خونه . بعد دارن تمام اون دوران خاطراتش رو مینوشته میره دفترخاطراتش رو میده به اون اقاهه که داستانش مفصله قرار میشه برسونه دست دارن در دوران بزرگسالی که چاپش کنه اینجوری از یسری حوادث دیگه هم ممکنه اگه اون موجودات بخونن جلوگیری شه .چون مربوط به زمان حال میشه روندش تا حدودی تغییر میکنه بدون اینکه قوانین دستکاری شن.
حالا اینا رو گفتم که چیزی که ذهنمو درگیر کرده و اون زمان که خونده بودم هم اینجوری بود فکر کنم حدود ده سال پیش بود ، اینه که اگه واقعا ماجرا از همین قرار باشه چی؟ اگه واقعا همه اینا واقعیت باشه. اگه نویسنده همون دارن واقعی باشه ؟ اگه ما هم اینو خوندیم واقعا اشباح هم باشن خونده باشن و زودتر صلح کرده بوده باشن چی؟
کتاب کلی مفاهیم مهم و اخلاقی هم داشت به اون بخش کاری ندارم فقط یه درصد اگه براساس واقعیت باشه چقدررهمه چی هیجان انگیزه ...

بعد دیدن جانواران شگفت انگیز هم اینجوری بودم که ادمی مثل تالکین که اون چنین کتاب هایی نوشته .تونسته همچین تاریخ بزرگ و وسیع و پراز جزییاتی که تناقص ندارن و اصلا هم ساده نیستن خلق کنه شاید برای اینه که یچیزایی دیده بود یا شنیده بود یا یه پرده هایی از چشماش کنار رفته بوده باشن... اگه اینجوری باشه مثل اون اقاهه که ته جانواران شگفت انگیز با اینکه حافظشو دست کاری کرده بودن یه نون و شیرینی هایی به شکل موجوداتی که دیده بود درست میکرد میگفت نمیدونه از کجا میان به ذهنش بوده.

اگه همه چی اونجور که انتظارنداریم باشه چقدر همه چی وسیع و لذت بخشه. اگه ماهم بتونیم سرنوشت رو گول بزنیم چی؟

۳ نظر
1900 __

غریق


من اونیم که همیشه دربه در دیدن طلوع از دریا بود . قراربود ایندفعه که پسرخالم اینا اومدن اینورا بریم .
یکم خواب موندیم نشد از تاریکی اونجا باشیم . بجاش تو مسیر اونجا که خیابون بازه دوطرق اون دورترا اینگاری که جنگله و مه الود طور بود ته جاده نارنجی بود . رسیدیم به مقصد پشت سرم ماه بزرگ و قلب بود و روبه روم طلایی و نارنجی و صورتی . اب دریا که مواج بود و موجایی که هر جهتی میرفتن . از شمال به جنوب از شرق به غرب .
یه حالی بود از خلوتی و شیطونی و نور قشنگ اونجا که انگاری روح واقعی دریا رو میدیدیم . خود حقیقیش بود و شیطونیایی که قبل شروع زندگی ما فعالیت میکردن . بعد که سروکله ادما پیدا شه تعطیل میکنن میرن تو فاز حفظ ظاهر جادو برمیگرده . یکمم یاد spirited away  افتادم .
بعد خیلی اتفاقی و یهو سروکلش پیدا شد و تند تند داشت میومد بالا . اعجاب‌انگیزترین بخش؟ این که با چه سرعتی داریم از بیرون از دید ادم فضاییا میچرخیم و با اون وضع داشتیم چطوری میدیدیم.
برگشتنی به سمت خونه غروب رو هم دیدیم و من ؟ همچنان با تمام جادوگربودن طلوع ،انتخابم غروبه ...

+چند ساعت قبلش که حدودا دوازده رفتیم که فاطی از خونه مامانش اینا وسیله برداره و بعد بریم دنبال دخترخاله جانم همونجا که هوا خنک بود اسمون سیاه بود و ماه تو مهتابی ترین حالت ممکنش بود و قمیشی میخوند
 تو هبچوقت نرفتی لب جاده تا انتظار رو بفهمی
پریشون نبودی که نگذشتن لحظه ها رو بفهمی ...
همون موقع که یکمم چرخ خوردیم تو خیابونا  دلم نمیخواست برگردم.

+شب قبل ترش که میشه چهارشنبه بود با ح جیمی رفته بودیم پاتوق نشسته بودیم و یه پدر و پسر اومده بودن جلوی ما مونده بودن هی باباش معذرت خواهی میکرد هی من خجالتم میومد که معذرت نداره بذار بچه کیف کنه .یا اون یکی فسقلی که عاشقش شدم و میخواستم بفشارمش تا حل شه تو من . :| بعد ح جیمی میگف که خیلی وقته ماه نیست و دلم تنگ شده یکم سربه سرش گذاشتم و یه مقدار جلوتر دوتایی باهم چشممون خورد بهش که افتابی طور بین اون دوتا ساختمون منتظرمون نشسته بود و بدون هیچ حرفی ساکت فقط زل زده بودیم بهش ... همونجا از ته دل اررو کردم کاش گرگینه بودم ازینا که با ماه تغییر شکل پیدا میکنن که حداقل این حسی که نمیتونم تحملش کنم بعد دیدن عظمت ماه یه خروجی میداشت سبک میشدم.


۲ نظر
1900 __

دقیقا تا کی امتحان؟؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

جزیره گمشده

 

 

هندونه زنگ زده میگه من پارکم با حامد بیا ببینمت. حامد رو دورادور میشناختم خیلی ادم خوبیه .هیچوقت حضوری ندیده بودمش . رفتم خیلی کیوت بود بعد یه بی تفاوتی خاصی هم داشت ترکیب با نمکی رو ساخته بود . یکم اولش هسچ حرفی نداشتیم بزنیم مسلما . رفتیم اونور نشستیم یذره حرفمون اومد :| بعد هندونه گفت بریم شهربازی . قراربود فقط قدم بزنیم و بچه ها رو نگاه کنیم من کشتی صبا دیدم ذوق کردم هندونه میگه خب الان برو اونبارا همش نمیشد بری . هشت سال گذشته ابود از اخرین باری که سوار شده بودم اونم فسقلی بود . خلاصه با حامد نشستم اولین بارش بود خیلی خوشش اومد برده بودمش هم ردیف یکی مونده به اخر :))) 

رفتیم سینما مثلا پنج بعدی  . خیلی چزت بود ولی خیلییی خندیدیم . یسری پسز بچه های نوجوون بودن بعد یکیشون پیشش نشسته بود میگف هی سعی کرد اراباط برقرار کنه باهام بعد دیگه دیده بود واکنس نداره فقط لبخند میزنه دست حامدو داشت میکند :))جیغ و داداشون خیلی خنده بود:)) 

دیروقت شده بود حسابی منم اصلا به روی خودم نیاوردم :دی 

باهام با سر کوچمون اومد همونجا باید ماشین میگرفت البته هم . من این هفته رو هفته دوست یابی نام گذاری میکنم :)) 

 

+دختری که تو کافه اشنا شده بودیم بهم پیام داد امروز بسی ذوق کردم :)) 

 

+بالاخره خجالت رو گذاشتم کنار به م ر ز پیام دادم :دی 

 

+به ف هم تو تلگرام گفتم هنوز نخونده ولی :دی 

 

1900 __

kedi

 

یه گربه فوق اجتماعی پشت بوفه داریم که کوچیکه هنوز . بعد به لیوان شیر داشت یکم بدو بدو میکرد با حشره ها بازی میکرد بدو میرفت شیر میخورد . من نشسته بودم رو نیمکت و کیفم و وسائلم پخش وپلا بودن دیدم داره با بند کیفم از زیر نیمکت بازی میکنه خم شدم نگاهش کردم اومدم بالا . چند ثانیه بعد دیدم یه سر فسقلی بین پشتی و نشیمن نیمکت قرار گرفته منو نیگاه میکنه نگاهش کردم برام میو میومیکرد یهو چرخید اومدم بیاد بالا :)) گفتم که خیلی اجتماعی و لوسه بساطمو جمع کردم معلوم بود گشنشه رفتم براش سوسیس گرفتم از بوفه کنار ظرف شیرش یکم ریختم . خیلی گوگولی و رو و شیطططططططووونه . ادم انرژی میگیره از نگاه کردنش و شیرین کاریاش . بقیه سوسیس رو برداشتم به باد گربه ای که چند روز پیش ازش گفتم رفتم اون سمت اول نیومد سمتم شروع کردم تیکه کردن و انداختن براش . کفشمو نگاه میکرد . اومد بوش کرد . بعد اومد خودشو بچسبونه به پام اونم اون گربه بشدت مغرور که سمت هیچکیییی نمیره . من ناخوداگه پامو عقب کشیدم برگشت نگام کردم میو کرد . من رفتم دوباره برگشتم دیدم پشتم راه افتاده یه لحظه چرخیدم موند کفشمو نگاه کرد دوباره بوش کرد اومدم بچسبه که یهو نشست . برخلاف اون شیطون این خیلی عمیقه . خیلی دوسش دارم . اونم دوسش دارم ولی همه اونو بابت کاراش دوس دارن ولی این نه تنهاست هیچ کی رو راه نمیده . 

یه گوگول دیگم داریم که پاش مشکل پیدا کرده نمیذاره زمین اصلا بعداومدا بود میو میوی غذا خواستن سریع یهو پاشو اورد جلو :(  اصلا نمیدونمباید چیکار کنم نه پولشو دارم نه توانایی بغل کردن و بردنشو پیش دامپزشک .:( 

 

 

امتحان رو اینقدر خسته و له بودم نمیدونم چطور دادم :( کاش خوب داده بوده باشم :(  اینقدر خسته بودم که ازم سوال میپرسید به انتهاش میرسید یادم میرف اولشو نمیفهمیدم چی میگه :/ متوجه شد یه سوال کوتاه تر پرسید

 

 

یکی از راننده های تاکسی مسیرم فوت کرده :(((( خیلی حس عجیبیه .:(

۱ نظر
1900 __

مرا بشنو از دور

 

صبح حالم بد بود گیج و منگ اومدم بیرون کلاسمم نرفتم حتی . هوا خنک بود زمین ها خیس و بارون نم نم . نمیدونم چی شد یهو از بازارشهرمون در اوردم همونی که حالت عادی نمیتونی راه بری پراز ادم و وسیله و صداست . همونی که مثل هاگوارتز میمونه که راه پله هاش میچرخیدن هرباریه جا درمیومدن اینجام اینجوری هربار یه مسبردرمیام هنوزم همه جاشو بلد نیستم . عاشقشم هفت هشت صبح که هیچکی نیست مغازه ها بستن بعصیا دارن تمییز میکنن و میان . همونجوری که رسیدم یهو اهنگ بازار مهرداد مهدی شروع شد . میچرخیدم دور خودم بلند بلند اهنگ میخوندم و از این تنها و تو یه دنیای دیگه بودن لذت میبردم . میرفتم مسیرهایی رو که حالت عادی نمیشه رد شد . کلی عکس گرفتم و خلاصه تویه خیابون دراومدم . دلم میخواست برم کافه اون ماون سر شهر تو اون برجه . تو ادرس زده بود طبقه اول رفتم بسته بود . تو مپ نگاه میکردم که دیگه چه کافه ای داریم که قصدم یه جا دیگه بود که چشمم خورد به یه کافه‌ی گوگولی که یادمه قدیما همش میخواستم برم . رسیدم اونا رفتم تو تراس(بام؟!) . یه نمایشنامه همرام بود . طبق معمول اولین سفارشمو نداشتن بعدی هم نصفش بودو نبود :)) کلی خندیدیم  وقتی یکم ار اوردنش گذشته بود دیدم یکی اومد پیشم نگاه کردم دیدم دختره‌ی میز اون گوشه ایه بود . گفت سلام چی میخونی؟ کتابو نشونش دادم میگه اگه بخوای میتونی بیای پیش ما سیگارم اذیتت میکنه نمیکشیم . گفتم بدم نمیاد و بلند شدم رفتم پیششون . کلییییییی حرف زدم حرف زدیم و بشدددددت خودم بودم . باورم نمیشد . اولین بارم نیست اینجوری ولی این حجم مچ شدن و تفاهم اصلا تو باورمون نمیگنجید . دراین حد که عکس صفحه قفل گوشیم و قاب گوشیم که یه طرحن مال اونام بود :)) خیلیییی لذت بخش تئاتر کار میکردن و اتفاقا یه نمایشنامه هم پسره داد کنارمه که بخونمش . بحث مکان های موردعلاقه تو شهر بود میگم من عاشق پل هواییم یهو باط شگفت زده و جست و خیز کننان بودن که دختره گفت حالا خوبه پلش هم همون مل موردعلاقه ما باشه . گفتم فلانجا جند ثانیه سکوت هرکی یجا افتاد :))) اونام بطور جداگانه اونجا پاتوقشون بود باورم نمیشد اصن :))) همونجوری که باهاشون بودیم یهو مری که پارسال رفته بود کانادا اومد . دیروز با یسری بچه ها برنامه گذاشته بودن بیرون رفته بودن من نمیتونستم قرار شده بود هفته‌ی دیگه ببینیم هم رو که باورم نمیشد اینقدر اتفاقی اونجا ببینمش دلم براش خیلی تنگ شده بود .
خلاصه که امروزم به معاشرت و دوست جدید و عجیب پیدا کردن گذشت ...میگفتن اولین بارمون بود این کارو میکردیم نمیدونیمم چی شد بطور جداگانه یهو همین تو ذهنمون بود مخصوصا اون لحظه که داشت ازت سفارش میگرفت خیلی خودت بدی انرژی میفرستادی:)) جالبش اینجاست که بعد تو حرفاشون فهمیدم اون کافه ای اول رفتم یکی هم طبقه هشتمش بود . من اگه میدونستم اینجا نمیومدم و این اتفاقا نمیفتاد . اینجایی که اومدم اول فکر کردم بستست نمیدونستم باید از پله اضطراری بالا برم . اگه اون نوشته انگلیسیه توجهمو جلب نکردا بود که متوجه اهنگ شم نمیرفتم . میخواستم برم پایین چند طبقه پایین تر هم یه کافه بود چون ...

دکتر گف نیاز نیست عمل کنم هرچند انجام بدم بهتره اگه نه بازه چکاپ ها رو کوتاه تر کرد و یه آزمایشم داد و خب بخیر گذشت . با بابا رفته بودم بعد بابا کار داشت پیاده داشتم میومدم و یادم اومد من چقدر این مسیر رو تو موقعیت های عجیب طی کردم با ادما و حال های مختلف . اون تک تک شب های اون دوماه که از فیزیوتراپی میومدم و اکثرا زمین خیس بودو هوا خنک یکم سرد تراز امشب و ولی همون حال و هوا...

۲ نظر
1900 __

تو صبح روشن سپیدی

 

 با توجه به پارسال همین موقع هامرداد های با طعم ایستک هلو و اناناس و اتفاقای وحشتناکی که این روزا هی میفته و نمیخوام ازشون بنویسم و تلاشای بی نتیجه ،ذکر هر ساله تابستون از بانو لانا دل ری  انتخاب میکنم:

summertime sadness

 

 

+چون باز به نقل از بانو دل ری در این اهنگ درحالت

 like the stars miss the sun in the morning sky بسر میبرم .زین سبب هرچقدرم دارم تلاش میکنم بهش بربخورم نمیشه .:||  به شکل عجیبی نمیشه ها حس میکنم تو دوتا دنیای شیشه ایه متفاوتیم:))

 

+بعدازظهر زهرا رو قراره ببینم وقت نمیکنم براش کادو تولد بگیرم :( نمیدونم باید بگیرم یا نه . دلم برای تهران دابشو تنگ شده ... :( 

 

+ پالت گفت اخر ماه کنسرت داره تهران . من خبر داشتم از یه هفته قبل بنا به دلایلی.گریه هامو کرده بودم در جواب تمام فرستاده شدن اون ویدیو که قلب من هم ضبط کرده بودتش با ناشیت تمام، با لبخند و تسلط کامل برخود جواب میدادم ولی هنوز نتونستم لایک کنم . دستم نمیره به لایک نمیتونم کنترل کنم کامنت نذارم :)) بعد اینجوریم که بابت توجهشون و به یاد من افتادن باید ممنونشون باشم یا فکر میکنن که کور و کرم که نوتیف پیج قلب جان و پالت برام بستست؟ یا من هربار انلاین شم نمیرم این دوتا پیج؟ جاهای دیگه میبینین بفرستین خب:((

 

+بهونه میخوام که برم اونجا ... :( لعنت به من لعنت لعنت لعنت. 

 

+دلم یه اقای کریپسلی میخواد:(

 

 

۱ نظر
1900 __

آه از آن نرگس جادو


دلم بشدت برای کافه جانم همدم تک تک این یک سالی که گذشت تنگ شده بود بعد خداحافظی با المیرا سوار تاکسی شدم .به اقاهه میگم فلانجا میگه من بیسار جا( بعد از فلان) میرم اون یکی نمیره؟ میگم پره . بعد دیگه وقع ننهاد :| گیج نگاهش کردم میگه بشین .دو دفعه نزدیک فلانجا پشت چراغ قرمز موندیم اخرین بار میگم من پیاده شم ؟ بغلیمو نگاه کرد یهو بی مقدمه گفت خیلی خوش اومدی روز خیلی خوبی داشته باشی :))  از دور هی نگاه میکردم هی نمیخواستم باور کنم . رسیدم دیدم تابلوی بیرون زده تو کوچه نیست . تابلو سردری‌ای که سردر نبود اینورتر بین شاخه های رز درخت شده هم نبود نزدیک شدم لامپا خاموش در بسته قفل و دیوار کج سرنبش که اسم کافه نقاشی شده بود روش یه لایه رنگ سفید اومده و تامام... دوبار دیگه گفته بودم اومدم بسته بود درش فقط بقیه همه چی سر جاش بود حتی لامپا روشن بودن... نمیخوام باور کنم .میگم حتما داره جابجا میشن یادم میاد ولی پشت بندش تک تک کافه هایی که تو این یه هفته تعطیلیشونو به چشم دیدم و خبراشونو شنیدم ... :( دلم نخواست حتی اینایی که گفتم رو عکس بگیرم داشته باشم . :(
یعنی اگه دیگه قرار نباشه که برگردن دیگه بعد از صدا خوردن اون جینگیلی بالای در صدای قشنگ غمگریز رو نمیشنوم که با گرمی و صمیمیت بهم سلام بگه ؟ دیگه با کی سر سس بحث کنم کناردر بشینم خوش مزه ترین سیب زمینی های دنیا رو بخورم؟ صندلی های راحت توی حیاط رو بگو ...
کدوم کافه کلدپلی و ارون و غزل شاکری و بمرانی و شجریان و محمد نوری  گاها گوگوش و ابی و داریوش رو با کلی اهنگ راک و کانتری خارجی باهم میذاره؟

دلم تنگ شده بود برا کلاسم . تهش میگم من سوال دارم دید زیادن میگه بفرس تو گروه منم منشن کن که نوتیف بیاد برام اونجا جواب میدم . هیچی دیگه فقط همین دوتا کارو کردم بدون حرف اضافه بشدت احساس معذب بودن میکنم حس میکنم باید باز چیزی میگفتم :)) چی چیه این تکنولوژی؟:/ نمیخوام اصلا.

 
تا سه شنبه تمرینای ترکیبیات رو که خیلی زیاده باید حل کنم . از اونورم باید برا امتحان میانترم خیلی خیلی زیاده اون یکی درس بخونم .چهارشنبه هم کلاس زبان کوییز دارم این روزام یسره کلاسم :)) کلا نمیدونم میخوام چه جانی بدم :))

تو حیاط دانشگاه روبه روی دوری از دانشکده خودم نشستم .زیر صندلیم یه گربه ست که مثل خودم دست و پاشو جمع کرده و میخوام بغلش کنم :| گشنشه و بوفه بستست .از این نما بوفه اون یکی دانشکده کتابخونه انتشارات و اون ساختمون اداری با یه عالمه درخت و ماشین اساتید زمین فوتبالی که نمیذارن دخترا توش بمونن تو دیدمه. صدای جیرجیرک میادو هوا گاهی افتابی گاهی ابری گاهی وقتا هم یه نسیم ریزی میوزه .از اون صحنه و لحظه هاست که قرار نیست هیچوقت یادم بره کلی روزای مختلف داره تو ذهنم رژه میره و حتما بعد ها بارها این صحنه با اومدن ایم اینجا تو ذهنم میاد.دلم تنگ میشه؟ خیلی بعیده . پنجره اتاقی که قبلا برای اقا پیر بود پردش یجور عجیبی مونده . یعنی خودش کجاست تو این سه چهارسال چه کرده؟اسم کوچیکش یادم نمیاد الان که فکر میکنم شاید فامیلیش پیر هم نمیبوده باشه:| این همه وقت اینجام هیچوقتم نفهمیدم اون کاغذ محل جمع اوری تلفن همراه چیه رو پنجره نمازخونه پسرا.:))

+علیرضا تبریک چی؟ متوجه نشدم. 

۳ نظر
1900 __

دقیقا هم قسمت نوزده :|



من الان اون بخش فرندزم تو زندگیم که:

مانیکا :یعنی مشکلی دارم ؟ چرا همیشه جذب مردایی میشم که میدونم اینده ای ندارن؟یاخیلی پیرن یا خیلی جوون هستن.و حالا پیت اون دیوونه منه و همه چی تمومه و انگار یه جورایی یچی مانعمه!یعنی بنظرتون من مشکلی دارم؟

فیبی:  اره یجورایی


کاملا منماااا عمیقا منم :)) اون اولای فرندز دیدن بود که مارال گفت ترکیب مانیکا و فیبی تو :)) همینو دیده بود . چرا واقعا :)) خب حتی مانیکا هم فرصتشو داد پس هیس شو و ادامه بده :| رفتیم یجایی که کلا دوبار رفته بودیم رفتیم داخل جنگلش اون بالا که یکم حالت صاف پیدا کرد نشستیم .اینقدر فضاش قشنگ بود . این سمتش کم اومده بودم . دوبار وقتی فهمید من چقدر مریضم و موهام کوتاهه و بلند نمیکنم میگف همینجا پیاده میشدی؟:)) یعنی اون همه چیزای وحشتناک گفتم اوکی بود همچین چیزایی:))

۲ نظر
1900 __