باید از هیجانم بگم؟ قبلش اینو لازمه بگم که چندروزپیش داشتم مینوشتم که ارزوهام در یک زمینه خاص همیشه بعداز حداقل دوسال رخ میده . بگذریم بقیه اینو بعدا میگم .
تیرماه ۹۶ بود که اومد که منو ببینه و دور بزنیم . داداششم بود .الان عقد کرده با کسی که هم دین خودشه مشکلی ندارن . از اینم بگذریم . اومده بود اینجا و من تو انزلی اولین بارم بود قایق مینشستم . خیلی کیف داد .قبلا شهر دیگه سوار شده بودم و اینجا نه . یکی از کارای گرونیه که دوسش دارم . اون روز هندونه هم بود و ما پره های ماهیگیری رو میدیدیم و میگفتیم خوش بحالشون اینجا میتونن بمونن و رفت تو لیست ارزوها . موندن تو پرهی ماهیگیری وقتی که دماغت پراز بوی شوری و موندگیه و صدای پرنده ها و قایق ها میاد .
یکشنبه بود که شوهرعمم زنگ زد که یکی یه پرهی تمیز داره و قرارشد بریم . در ورودی که باز میشد یکم جلوتر دوتا پله میخورد که یکم میرفتی جلوتر اب بود و قایقش اونجا بود و دروازه داشت . پله های کنار رو میرفتی بالا میرسیدی به یه اتاق چوبی و مبل های سیاه و سفید و سقف شیب دار .یه اشپزخونه فسقلی و روبه رو؟ بجای دیوار و پنجره نیم در های شیشه ایه قاب چوبی بود و یه در ابی فیروزه ای . با یه تاکسیدرمی حواصیل که بالا تو کنجش بود و بالای ورودی اشپزخونه تاکسیدرمی سنجاب . رو دیوار ؟ یه قاب بزرگ که توش پوستر پرندگان ممنوعهی شکار بود ...
اون در/پنجره شیشه ای ها که رد میکردیم یه تلار بود و یه دست مبل و یه تخت و جلو تر ؟ مرداب و درخت اونورش . شمت راست دورتر یه پل بود و سمت چپ یکم پایین تر یه رستوران که با قایق و یه مدل قایق که شبیه اسکلت اتوبوس سرویس مدرسه های خارج بود میشد دسترسی داشت . ار عطرش نگم؟ شوری و موندگی اب؟ از ابنکه لبه نشسته بودیم و پاهامونو تاب میدادیم و چه اهمیتی داشت شلوارم قیر گرفت .
قایق که رد میشد موج که میومد یه تکون ریزی هم میخوردیم .
بعدتر که تاریک شد کامل و مورد هجوم پشه ها بودیم اومدیم داخل . بعدشام مامان اینا بیرون بگو بخند داشتن و منو هندونه نشسته بودیم حرف میزدیم و یه حس و حال خاصی داشت رفتیم بیرون پشت درخت اون بالا ماه بود که روشن هم کرده بود و درخت ضد نور شده بودن و سایه ماهی که تو اب افتاده بود. تلار پرازززر حشره های گوناگون و داراکولا که من به شکل غیرقابل توصیفی ازش وحشت دارم و حتی دوتاشون رو دستم دیدم و اینقدر دستمو تکون دادم که مچ دستم داشت میشکست :))
قراربود طلوع ببینیم هندونه زنگ گذاشت ولی بیدارم نکرد .میخواس نزدیک تر میشد صدام کنه . بیدار شدم دیدم مامان و هندونه و باباش بیرونن . هوا سررررد سمت چپ و درختا نارنجی و روی سطح اب مه بود و پرنده هایی که بیدار بودن و زندگی میکردن . پره بغلی دوتا پسرا داشتن ماهی میگرفتن . بعد طلوع تک و توک قایقا میرفتن .
صبح تر با بابا و مامان و هندونه رفتیم تو شهر دور زدن و تهش رفتیم اسکله محبوبمون بردیمشون اون سمتی که دوسش داریم و مامان بابا نرفته بودن .رو اون بلندی رو اون نیم ستونه نشستیم و هوا هم بشدت گرم بود .
بعدارظهر قراربود بریم قایق سواری که اونام اشنا بودن . بالا گفتم عاشق سوار قایق بودنم ؟ ازترکیب عطر سوخت و شوری و اب مونده و بادی که میخوره تو صورتت و بازی اطراف ،گیاه ها شکل های متفاوتش به وجد میام؟
یدک کش هم یادم بمونه :)) یا پسته دریایی یا باز فقط منی که اب ریخت روم :|
نمیدونم واقعا میتونم یه عکس فقط یه عکس انتخاب کنم به نمایندگی؟
+وقتی برگشتیم ح جیمی زنگ زد . منتظرش که بودم فواره روشن بود و باد میزد ماهایی که جلو نشسته بودیم خیس میشدیم من داشتم کیف میکردم . درواقع من و بچه کوچیکا داشتیم کیف میکردیم . اونا که اومده بودن شهربازی انگار با ذوق رو بهش بودن. یکی که تازه راه و حرف افتاده بود اومدم سمتم با موهایی که خیس شده بود میگفت آبه :))
با ح جیمی رفتیم پاتوق و به رسم چند هفته اخبر دلستر گرفتیم و رفتیم بالا. من کلش یبار فقط برگشتم پیاده روی پایین رو نگاه کردم که یهو دیدم مسیح و دوس دخترش دارن رد میشن. یه سگ ولگردم کنارشون بود :)) زمان بندی عالی بود اصلا :| دقیقا هم رفتن همون سوپریه ما خرید کردن . اب و ساقه طلایی بود بعد دختره میخواست ساقه طلایی بده به سگه . :| خب ادمشم به سختی اونو میخوره چه برسه به حیوونش اونم داوطلبانه . کلی هم مسیروباهاشون رفت هرچقدرم گفتم گازشون نگرفت :/ چرا اینا رو نوشتم ؟نمیدونم .دیدنشون اون بالا یجور عجیبی بود . اون بالا نشسته بودیم هیچ کی نمیدیدتمون همه میرفتن میومدن . همه چی همونجوری بود که باید . همه چی همونجوری بود که دوست دارم هیچکی پل ها رو نگاه نمیکنه جز بچه ها و ادم های پل هواییایی . قانونش اینه برای بچه ها دست تکون بده ذوق کن ادما لبخند گل و گشاد بزن . همه جور ادمی اون پایین میره با داستان های مختلفش و یکی رد میشه که یجور دیگه میشناسیش و حس عجیبیه دیدن برش زندگی های مردم ...