25 : و قسم به زیباترین غروب آفتاب


اینو باید از دیشب بنویسم .

از دیشب که رفتم تئاتر و بعد با هندونه هماهنگ شدم اومد خونمون . شب درحال درس خوندن و بحث حال بد این روزامو اشک و استرس و فشار بیش از حدی که رومه . میگفت میخوای بیای تو بغلم گریه کنی ؟ و میدونستم اگه برم دیگه نمیتونم متوقفش کنم .
خوندم و بیدار موندم . امتحانمم بد نبود حس خوبی داشتم بعدش .
شب جوان پی ام داد که دارم یه تست روانشناسی انجام میدم رنگ های موردعلاقتو بگو و این داستانا . که امروز مشخص شد برای چی میخواد . عاشق کادوش شدم . یه گردنبند گل بهی سنگ طرح گل . البته نزدیک بود از ماشین پرت شه بیرون :)) یحتمل نارنجی بود که ترسیده بود گل بهی شده بود .
امروز قرار بود بعد امتحان با  ح جیمی برم بیرون . درواقع رفتیم هم کافه . هی بیرون رو نگاه میکرد اعصابم داشت خرد میشد . میگفت فردا تولدته شاید مسیح و دعوت کردم :)) دیگه زد تو فاز مسخره بازی منم که خسته و نابود ترین بودم گیراییم در حد جلبک بود . دیگه گیر ندادم تا اینکه دیدم هندونه و جوان با کیک اومدن . من کپ کردم قشنگ . همین . کلی خندیدیم و اینا بماند با ماشین فوق العاده جوان رفتیم شهر کناری در واقع یه محله ای ، دریا . کلی اونجا موندیم رو کاپوت نشستیم از دریا لذت بردیم . حرکات مارپیچ رفت :)) یهو ح جیمی و جوان اومدن قلقلکم بدن من شیون کشان فرار کردم :)) میگفتن مگه مرعی اون حرکت رو میری :))
منم بعد برا انتقام کاری کردم که قسمتی از شلوار ح جیمی خط افتاد پاره شد هنوزم عذاب وجدان دارم از قصد نبود تقصیر ماشین بود در واقع :(  البته اونم نیشگون سهمگین گرفت :/
اون دوستی هم که پیدا کرد بماند .
خلاصه فوق العاده بود امروز . کنار اونایی که دوست دارم سپری شد . 

چقدر حس میکنم بد نوستم اصلا حق مطلب ادا نمیشه ولی مهم اینه که بخونم خودم تک تک لحظه ها و خنده ها و حرفا یادم میاد .
هوا هم خیلی خوب بود ...

۵ نظر
1900 __

24 : رفتم در میخانه حبیبم


خلاصه آموزش کسب پول بیشتر در قمارخانه ها . جهت مشاوره کامنت بدید :)) شونزده صفحه تا حالا خوندم از صفحه چهار به بعد تو هر صفحه یه نکته قماری حضور داره . :)) کلا از علمی که برپایه قمار بوجود اومده چه انتطاراتی دارین ؟ از استادی که هیچ تمرین خاصی تو جزوه نداده چه انتظاری برای امتحان دارین ؟

۱ نظر
1900 __

23 :تئاتر آشپزخانه


داشتیم برنامه میریختیم که کی بریم تئاتر . بعد بحث این بود که چقدر بازیگراش زیادن . ۳۵ تا بازیگر داره . میگه وقت نمیشه همشون یه خط دیالوگ بگن احتمالا ازشون تو نقش قابلمه استفاده میشه :)))  مهم اینه بازیگر جانم قابلمه نباشه بقیش مهم نیست :)) 

قبل ترشم دوباره وقتی که چینش سالن عجیب بود برامون گفتم شاید اون سی تا صندلی تماشاچیاش مورد استفاده قرار میگیرن اونجام گفت اره قابلمن مثلا :)) این دوستم خیلی جدیه . این جوری حرف میزنه اصلا بهش نمیاد :))) کلا رابطمون  عجیب بود برام  . دوره راهنمایی صرفا هم مدرسه ای بودیم حتی سلامم نمیکردیم . دبیرستان هم از دوم هم کلاسی شدیم در حد همکلاسی هم موندیم . بعد که مدرسه تموم شد خیلی ناگهانی گفت میای بریم سینما :| بعد بحث تئاتر شد از اون موقع میریم تئاتر باهم . تهران دابشو هم میریم .  بعد کنکور دماغشو عمل کرد یه ماهی میشد گذشته بود بعد دقیقا فردای جراحیم بود داشتم میمردم داشت از درد و سختی عمل میگفت دیگه منم نگفتم باور کن خودمم کمتر از بیست و چهار ساعته که به هوش اومدم . دیگه همون جوری ای بابا گویان چت کردم :))

1900 __

22 : آدامس خرسی


بعداز مسخره بازی های هندونه خودم تنها پاشدم رفتم . شلوغ بود . فکر کنم اون دوستش عماد رو هم دیدم حتی .  اوضاعی بود خلاصه نتونستم نزدیکش برم از دور نگاه میکردم و میشنیدم . یه قبرستون گوگولی و دنج بود . اکثر قبرها عکس داشتند .  تقریبا مراسم تموم شده بود آدما داشتند میرفتن داداشش رو دیدم که چقدرم بزرگ شده بود . پدربزرگش بود یا پدرش ؟ نمیدونم . مامانش چه لاغر شده بود و ضجه میزد . خانومش آروم فقط داشت نگاهش میکرد . رفتم از یکی پرسیدم گفت بیست روز بود نامزد کرده بودن . یکی دوسال بود دوست بودن و اینا ... بیست روز بعد تصورشم وحشتناکه . در باورم نمیگنجه . چی میکشه اون دختر الان :( تصادف کرده . ماشینش سقوط کرده تو رودخونه بخاطر بی دلیل بودن این اتفاق کالبد شکافی هم کرده بودن . این چکیده حرفای اون خانوم بود . بگذریم ازین که داشت مخمو میزد این وسطا :| تازه میگف بعدش خونشون مراسمه بیا بریم :))
بالاخره آرامش گرفتم . تمام این یکسال میدونستم قبرش رو ببینم بفهمم چی شده آروم میشم که اتفاق افتاد . صبح نتونستم خودمو نگه دارم اومده بودم یسر . دومین اسمی که خوندم قبر خودش بود . بر پیاده رو اولین قبر ... نقاشیش خیلی شبیه همون موقع ها بود . هیچکس نبود راحت میتونستم نگاه کنم . توراه برگشت تو اسنپ رادیو ورزش بود و یکی ازمجری هاشون رفته بود اونور . بعد یکی دیگه با ریتم عجب رسمیه رسم زمونه متن تغییر یافته ای برای اوشون میخوند . و من ؟ زار زار تمام مسیر گریه کردم . سر خاکم اون آقا همین اهنگ رو خوند لحظه ای که رسیدم .
+چقدر وحشتناکه لباس بپوشی موهاتو کج بذاری خودتو تو آیینه نگاه کنی بری سر قبر همسرت . همسر بیست روزت ... قیافه دختره از جلوی چشمام نمیره کنار حالتی که داشت باناز قبر رو که البته در واقع عکس روی اعلامیه رو نگاه میکرد مشخص بود داره باهاش حرف میزنه ...

۲ نظر
1900 __

21 : آه این دل دل زدن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

20 : انسان مگه جز آزادی میخواد؟


فیلم بلید رانر رو دیدم . بلید رانر قدیمی همونی که برای سال ۱۹۸۲ استش اگه اشتباه نکنم . یک ساعت و پنجاه و هفت دقیقه بود و من میتونم دو ساعت و نیم ازش حرف بزنم ... تنها به این جمله که ایا از اون مو سفید هم انسان تر داشتیم تو فیلم اکتفا میکنم . بلکل برای من مفهوم انسان کیه چیه خود شناسی داشت . ابزاراتشون و حرف ها و دیالوگ ها .طرز استفاده ی اون دستگاه تست  . اوریگامی ها . احساسات وای خیلی خوب بود .لحظه شماری میکنم برای زمان بعدی که فرصت میکنم فیلم دومش رو ببینم . 

درضمن نکته جالب دیگش برام این بود که مدت ها بود که فیلم رو داشتم و امروز نگاه کردم و اینکه آینده ای که توش اتفاقات رو داشت نشون میداد ۲۰۱۹ بودش . 

1900 __

19 : در این دریای طوفانی زیبایی تو لنگریست


لحظه ای قبل از پخش برگه ها از صندلیم پاشدم که حذفش کنم درس رو . 

اومدم بوفه چایی هلو میخورم که بشوره ببره . نمیدونم چرا اینقدر ناراحت شدم شاید بخاطر وقتی که تو اون حال بد براش گذاشتم .

برم امتحان فردا رو بخونم مارالم میاد پیشم بعد امتحان خودش  که باعث دلگرمیه . 

بی ربط نوشت: تحمل زیبایی سه نفر در حال حاضر از توانم خارجه . 

بی ربط نوشت دو: دیروز غروب از بس دچار درمانگی بودم هندونه یهو زنگ زد با کله قبول کردم برم باهاشون بیرون . منچ بازی کردیم تو کافه من یسره شیش می اوردم تهش بردم هم بعدش اما سر مارپله فقط یک اوردم :)) برگشتنی هم ح جیمی جونم رو دیدم کیف کردم .

بی ربط نوشت سه : کاش هودی امروز دانشگاه بود میدیدمش .

بعدا اضافه شد یک : همون نیم ثانیه ی هشت و بیست دقیقه شب ...

۱ نظر
1900 __

18 : دست و جیغ و هورا


یه گروهی رو خیلی دوست دارین .
ناگهان شبی میبینین که بومب ، دقیقا روز تولدت تو شهرت اجرا دارن . در چه حالت ؟پارسالش چهارروز بعداز تولدت اجرا داشتن و کلی باهات بحث کرده بود که کیک بیار برات تولد بگیریم اصولا پیش نمیاد اجراو تولدا واقعا یکی باشن ،با اختلاف چندماه هم تولد داریم . بحث من خجالت بود البته :))  تهش تو حیاط گفته بودم که اصلا اگه سال بعد دقیقا همون روز اومدین :))  من هنوزم خجالت میکشم زیر بار نمیرم ، آما باورم نمیشه دارم از خوشی سکته میکنممممم . 

1900 __

17 : فصل چهار الگوهایی برای سری های زمانی مانا


پروردگارا به من نیرویی عطا فرما که این چهل صفحه ی جان فرسای باقی مانده را تا ساعت سه خوانده و بفهمم . که بروم خانه یه چرت بخوابم و بتوانم از پس پروژه طاقت فرسایش برآمده و پیروز میدان گردم و فردا امتحانش را با نمره سیزده حداقل پاس شوم :دی 

اینقدر شلوغه که میترسم برم ناهار بخورم سلف بیام صندلیم نباشه :)) میز است صندلی نیست .این است دانشگاه ملی . 

+دلم امتحان بی مفهوم و فرمول میخواد . یچیزی که داستانی بخونمش . مثل تاریخ جغرافی :(((( 


++فصل چهار که از همه مهم تر و طولانی تره رو تموم کنم اون چهارتا فصل دیگه چیزی نیستن :((( 


پ.ن: اون چون باران، یگانه تکراری بود که طراوت خود را داشت . از سری جملات روی میز نوشته شده که رو مخمه . یکی دیگم ریتمشو دوست دارم محتواشو نه که میگه : نرنجم که با دیگری خو کنی/ توبا من چه کردی که با او کنی 

پ.ن ۲ : ممکنه کسی مدل arma در eviews بلد باشه اینجا ؟

۴ نظر
1900 __

16 : خبر از حال من نداری


دیروز با جوان و دال و هندونه اومدیم بریم منطقه  . جوان قبول نکرد تاکسی بگیریم دوتا ماشینای دالم مکانیکی بودن . تهش با ماشین داغون خودش رفتیم . داغون که میگم داغونا . یه ماشین کلاسیک رو در نظر بگیرین تا اینجاش عشقه بعد فاجعه آغاز میشه فنر های عقب شکسته عقب ترمز داشته باشه ؟ استغفرالله :))) قراربود اگه اوضاع بد میشد درو وا کنیم با پا ترمز کنیم که بسان کتلت ماشین برنگرده :دی همه جاش یه داستانی داشت هیچ نقطه و جز سالمی نداشت هیچ جا بی اغراق :)) جز فندکش :| یجاهایی رو میگفت داغونه که من اولین بار اسمشونو میشنیدم .  هنوزم یادش میفتم خندم میگیره . خوش گذشت کلی خندیدیم :دی اینقدر این بیرون رفتن جزییات داره که از کجاش بگم اصلا . دال رو سرکار گذاشتن تو راه نمیدونم هنوز گفته بهش یا نه :دی بعد داشتم با دال حرف میزدم درمورد یه موضوع مشترکی . دیدم جوان به هندونه اس داد ‌.  با هندونه رفتم ارایشگاه پیاده شدیم بعد گوشیش زنگ خورد قطع که کردم دیدم که برگشته بود بهش گفته اینا خیلی بهم میانا . من ؟ دلم گرفت . دوست ندارم به هیچکی بیام . دوست ندارم با کسی آشنا شم اصلا . مطمئنم دیشب فتنه رو پایه ریزی کردن :(
از آرایشگاه بیرون اومدنی و ماشینا هم یادم بمونه :دی


+تو پست شماره ده از مبحثی مثل دومین تجربه ارتفاعی گفتم و دیروزی که دوباره باهاشون اتفاق افتاد ‌. 

۵ نظر
1900 __