اگه کتاب The couple next door از انتشارات جنگل جاودانه رو دیده باشین میدونین که چه لمس متفاوتی داره جلدش که برای من به غایت لذت بخش و جذاب استش . بشدت دلم در حال حاضر دست کشیدن و لمس کردنش رو میخواد اما یقین دارم که به محض نزدیک شدن بهش قلبم حالش بد میشه لج میگیرتش و مجبورم میکنه که آماده شم و برم بیرون ...
از کل کتابای اون بخش فقط دوتاشون ممنوعه نیستن برام . یکی که بعد اون ماجرا ها خریداری شده و نخوندم هنوز . یکی هم که خودم خیلی دوسش دارم و دلم نمیاد تمومش کنم . باقی ؟ دوست ندارم در موردشون حرف بزنم مخصوصا If I stay .
حالم بطور کلی در رابطه باهاش خوبه . آرومم این روزا . دیگه هی قلبم نمیزنه . هی یادش نمی افتم . هی نمیخوام برم ببینمش . حالت طبیعی دارم . گاهی هم نه حالم خوب نیست و گرفتم . فقط گاها یاد لبخند و خب گفتنش و اولین جملش میفتم و دلم میگیره و دوباره از نو ترک میخوره هربار و هربار و هربار هم مثل روز اول دردش رو حس میکنم .
میبینمش قلبم نمیریزه و جدیدا هربار قصد هم میکنم که باهاش روبه رو شم مثلا صبح ها نمیبینمش . لذت میبرم که دارم پشت سر میذارمش هرچند نه کاملا چون هنوزم ته قلبم دوست داشتم که تجربش میکردم .
سرما خوردم . دیگه بدنم شورشو در آورده . دیشب قرار بود بخوابم که چهار بیدار شم که دو کلمه بخونم که به امتحان ساعت ده هم برسم . بجاش یا تا صبح بیدار بودم به خودم از درد پیچیدم نفسم در نمیومد یا اگه لحظه ای خوابیدم کابوس دیدم و کلا به شکلی که یادم نمیاد چطور خودم رو سرپا تو اتاقم یا تو هال یا حتی تو دستشویی پیدا میکردم :| هیچی بلد نیستم و احتمال زیاد وقتی این میانترم رو خراب کنم افتاده ام . دوست دارم فقط و فقط بخوابم . بعد امتحان دوساعت بیکارم و بعدش کلاس دارم با یه استاد بی درک و شعور . قرار بود تو اون دوساعت درس بخونم که بعدش برم خوابگاه نون باهم رو پروژه سری فکر کنیم اما احتمالا بگم بعد امتحان بریم سراغ پروژه بعد بیام دنبال جزوه اون درس و برگردم خونه .
پروژه سری؟ آیینه دق . یسری داده با ضرب و دعوا یافتم اما مدل نمیتونم بدم بهشون . در نتیجه تو این اوضاع شلوغ و تو فرجه ای که باید درس میخوندم به قاعده باید بگردم صدو خرده ای تا داده از نمیدونم کجام پیدا کنم :| مدل دادن؟ بلد نیستم :/ پاس شدنمون منوط به پروژه استش . هرچی بهتر انجام بدیم نمره بالاتری هم میگیریم . یعنی سقف نمره نداره شاید تا دوازده نمره هم باشه . بعدشم باید براش از هرمرحله اسکرین بگیرم تایپ کنم چه کردم و تحلیل کنم . هفته بعد دوتا امتحان پشت هم دارم که اولیش هم همین پروژه که تحویلم بایدتا قبل امتحان بدم . این هفته یه کلاس هم دارم و تنها دلخوشیم اینه که بعدش ح جیمی رو میبینم .طفلی دیده بود چه آشفتم میگف میخوای نبینیم همو بشینی سر کارات . اونور امتحانای پشت هم زیاد دارم که یعنی تو فرجه باید بخونم . کلا خدایا بیا منو بخور :(
یعنی من واقعا رنگ روز تولدم رو به شادی میبینم؟
اون شب یک دقیقه از دوازده گذشت خبر اومدن زمستون رو داد . شروع کرد از دستاورد های پاییزش یا به قول خودش عجیب ترین سه ماه سالش گفتن . من ؟ داشتم فکر میکردم هیچوقت ته فصل ها اینجوری نگاه نکرده بودم چیا به دست آوردم . پاییز امسال مهم ترین چیزی که به دست آوردم جسارت بود . تا آخراشم با عواقبش دست و پنجه نرم کردم . خوشحالم از بابتش . فهمیدم از پسش برمیام . هفته آخر پاییز واقعا هفته دشوار و فرساینده ای بود . از پس اونم براومدم . آخر هفته رو هم با دیدن عزیزان دلم جشن گرفتم . پاییز امسال کتاب کم خوندم فیلم کم دیدم گیج ترین بودم .
+ دیروز با دخترخاله جان رفتیم کتابفروشی ای که گوگولند اسمشو میذارم . ( کوچک ترین شباهتی هم به اسم واقعی و فضاش نداره صرفا به دلیل یه مسئله دیگه این اسم روش میمونه ) گوگولند رو بعدا یک بار توصیف میکنم . دوسش دارم .جذاب و دنج ترینه ، دنج ترین ...
اولین روز ماه و ذوق تولدی که از الان بر من مستولی میتونه بشه . افتاب بی جون و هوای خنک و منی که یه گپ نارنجی رو مانتوی سرمه ای محبوبم پوشیدم . تمام شهرداری با تزیینات زشت یلداییش رو دوست داشتم بدوم و بچرخم . دوستم منو کاشته و زنگ میزنم جواب نمیده ؟ مهم نیست .حالم ؟ عالی ترین . بعدازظهری که خالم اینا میان خونمون و دلی که بهونه پیتزا و دور دور گرفته . . . تنها ناراحتیم اینه که کتاب نیاوردم فقط جزوه سری زمانی همراهمه و نمیدونم دوستم میاد یا برم بیرون .
صبحی که از چهار بیدار بودم و بعداز امتحانی که گند زدم میرسیم به آسایشگاه و همه ای که به سرعت یادشون میومد که قبلا سیم داشتم و با اون منو شناخته بودند . خواب بعدازظهری که نشد و هندونه ای که گفت بیام سر کوچه . نتیجه ؟ یکساعت و نیم دور زدن بود و بدو بدو اومدم خونه توراه برادری که دیده شد و منتظر پیام ح جیمی موندم که دیدیم همو . پل هوایی و کوچه ها و خیابونا و آذی که بعد از هفت ماه دیدم اتفاقی . از یازده و نیم ببهوش شدم تا هفت و نیم .
یسری حس ها و تجربه ها هم بودند که خودشون طالب پست استند . در نتیجه لاو و دومین تجربه ارتفاع بی دغدغه بمونه بعد...
جدیدا خیلی زود میای . اینجوری ساعتت رو از دست میدم که . اومدم دکه سر کوچه سراغ آدامس خرسی . قبلش دیدم تو اون کنج اون گوشه اونورش وایستادی سیگارتو میکشی . جملم که تموم شد ، دیدم اومدی جلو تا کنارم بعد برگشتی عقب دوباره .منم خیلی خوشحال کلا کلمو کرده بودم تو دکه . از صبح که بیدار شدم خیلی خوشحالم . دیگه فکر امتحان دیروز آزارم نمیده . فکر به چهارشنبه حالمو خوب میکنه . بعدازظهرش با ح ، اینکه آخر هفتم شروع میشه اون روز به فیلم و استراحت میگذرونم . حالم خوبه ؟ شاید .قلبم عادی نمیزنه هنوز یه جوریم که نمیدونم اسمش چیه . دیگه میبینمش کمتر پیش میاد قلبم بریزه اما یکم که دور میشم اشک تو چشمام جمع میشه گاها خودمم نمیدونم چرا . خیلی رو مخه هر چی است . دلم یه سفر میخواد به یه نقطه ساکت ساکت که دراز بکشم . دروغ میگم دلم میخواد برم یزد رو پشت بوم تو یه بافت دراز بکشم هیچ جا نرم چشمامو ببندم وا کنم زل بزن به آسمون و تنها رنگایی که ببینم آبی و سرمه ای و بنفش شب باشه با زردی کاه گلا .
صبح که تو تاریکی بیدار شدم آرزو کردم مه برقرار بمونه و موند و قشنگ ترین صحنه ها رو ساخت.
بعد گرم و گرم تر شد هوا . الان؟ دراز کشیدم تو اتاق طبقه چهارم یه ساختمون بعد ازین که یه دل سیر زل زدم به اسمون صاف قشنگ و پر ستاره ای که مدت ها بود ندیده بودم. یه باد لطیف میزنه و حال و هوا کاملا مسافرته.
از ماه غروب نگفتم؟ زیبا ترین بودن .کل دایرش دیده میشد و پایینش به هلال نازک بود وسط یه سرمه ای که ته نداره که رفته رفته طلایی تر میشد.
عاشق این هوام. یادم نمیاد هوای اون شب توی خرمشهره با هوای صیقلی توی بندر عباس. شایدم اون اخر شب که تو تهران پیاده قدم زدیم یا که قبل تر جای دیگه ... ولی هرجا که باشه روانیشم و پیداش میکنم و برای همیشه مال خودم میکنمش.
امروز که ماجرای ح و نون رو فهمیدم در خودم له شدم . عصبانی بودم . هنوزم نمیدونم چرا . شاید باید ظهر قهرمیکردم و میرفتم برنمیگشتم که بهم دوساعت خوش نمیگذشت ولی تهش این رو هم نمیفهمیدم.
تمام روز درگیر این بودم که حوالی پنج بیام بیرون که بیینمش . از دور دیدم داره میاد ولی فکر کردم با رفقاست نگاهش نکردم اما تنها بود . دقیقا امروزی که قشنگ شده بودم . امروزی که دوست داشتم ببینتم ...
سوار ماشین که شدم جلو که نشسته بودم هوا که تاریک بود هندزفری تو گوشم موهامم که توصورتم ریخته بود دیده نمیشدم تا لاهیجان اشک ریختم . هی تو گوشم خوند کوه باش و دل نبند هی تو گوشم خوند یادت نره زندگی یوقت یادت زنده ای من تورو میخوام اما آزاد که غم هیچوقت سراغت نیاد...
ادامه داره؟ آره روز مفصلی بود . میتونم از اینکه وقتی از تاکسی پیااده شدم دخترخاله جانم رو دیدم بگم یا اینکه فهمیدم چقدر اون یکی خالم دوستم داره تو یه جمعی که من نبودم گفته فلانچی رو دوست دارم و دامادش گفته تو حیاط مادر بزرگم پره برام یه پلاستیک پر چیده. دامادی که خیلی کم باهاش برخورد داشتم همون اقا مهربونه و خاله مهربون تر . میتونم از خنده های توی پارک بگم
با اینکه مهم نباید باشه ولی چقدر دوست ندارم فکر کنه من با ح جیمی دوستم :/ هرچند یقینا الان همچین چیزی رو متصورن همشون :)) دیشب حتی :دی
اون مدت من خودمو میکشتم که موقع تعطیلیش ببینمش نمیشد الان هرباااار که رد میشیم اخه باید ببینمش ؟ :|
اینقدر قوی سدم که صبح با اینکه از دور دیدم داره میاد راهمو کج کردم از اونور تر برم که باهاش چشم تو چشم نشم! شاید مسخره باشه ولی خودم به خودم اقتخار کردم چون بعدش تا کیلومترها قلبم گنجیشکی نمیزد :دی