Ki


غروب فاینال دارم و یعنی یه سطح رو تموم میکنم . فکر بهش هم لذت بخشه . قرار لود از صبح بخونم چون دیروز با هندونه و احمد بودم که خریداشون رو بکنن اومدم خونه مامان گفت که برای ناهارخاله ها دارن میان :| یک چهارم وجبی هم استش دوتا ازنوه های اون یکی خاله هم استن چند دقیقه به چند دقیقه میاد تو اتاق جیغ میزنه میگه حق نداری بیای بیرون و میره :| هیچ ایده ای ندارم قراره فاینالم چطور بگذره :/ 
ته ترمی این حق من نبود :| اخه عدل امروز باید میومدن بعد قرنی؟

۲ نظر
1900 __

Aşk

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

Sinema


دلم میخواد توهمین هوای بارونی و مرطوب و خنک برم سینما سپیدرود چندتا صندلی اونورتر یکی (جنسیت مهم نیست) یه هودی پوشیده باشه که درست قبل از اومدن سیگارشو تموم کرده باشه و دوسه نفرم اون پایین تر نشسته باشن . یه ترکیب دقیقی از رطوبت ، بارون، بوی نم خود سینما و خاک بوی صندلی های قدیمیش و سیگار نم گرفته ای که نشسته تو تاروپود هودی و یه فیلم غمگین . البته نمیدونم الان فیلماش چی استن.

خودمم مچاله شم توی بارونیم و حتی شاید کلاهشم کامل بکشم توصورتم و برم تو خودم . تموم که شد اومدیم بیرون تاریک باشه و شلوغ بیرون .



بجاش تند تند الان باید کارای زبانو تموم کنم بدوم برم کلاس پرنور و استادی که انتظار جواب دادن داره و منی که حتی انرژی یه کلمه دیگه حرف زدن رو ندارم . چقدر خوبه چهارشنبه فایناله و احتمالا تا شروع ترممون یه هفته تعطیلیم... 


۴ نظر
1900 __

آهنگ شوفی از مهدی ساکی


هم نسخه آلبوم این آهنگ هم نسخه اجرای زنده که توی اپارات استش میتونین ببینین . بمونه به یادگار اینجا.

1900 __

Şehir


امروز دوباره برنامه بود . اون آدمی که خوشحال ترینه که بالاخره موفق شده یکی از خونه هایی که همیشه دوسش داشت رو ببینه کیه؟:)

اونی که اولش دوتا از بچه های موردتنفر از موسسه رو دیده بود کیه؟:))  تازه اومده میگه بیا پیشمون تنها نمون که ریز بعدش راهم روجدا کردم .

خونه‌ی استاد معین هم رفتیم . همون ویرونه منظورمه . :| بسی دلم سوخت . بنظر غم انگیز ترین بنا توی شهرمون این و یه حمامه . پیرمرد خونه روبه رویی اومده بیرون درموردمالکیت و فلان حرف زد بعد میگه اره میخواستیم بخریم پارکی چیزیش بکنیم :/ کلا سوژه منو یه جفت خواهر شده بود باهم بودیم . بعد رفتیم خونه محبوبم که دست شورای شهر بود که شکر خدا جابجا شدن قراره موزه مشروطه بکننش . خونه ، حیاط ایرانی و ساختمون الهام گرفته از معماری روسی داره . بشدت خوش انرژی بود و من میتونستم ساعت ها تو حیاطش سرپابمونم و خسته نشم . قلبم اونجا موند . عاشقش بودم . پراز گیاه های بزرگ و پررنگ . دیوارای گلسنگ زده شده زمین سنگی که بین سنگا پراز گیاه بود . ایوون و راه پله دوطرفه . حیاط پشتی کوچولوش . خود اتاق که صحن شورا بود و دیوارش نقاشی لندنی داشت و با بی سلیقگی مرمت شده بود . فضا یجور بود که انگار انقلاب شده ما اینحا رو تسخیر کردیم:)) یکی از کسایی که تو اینستا فالوش دارمم بود منو نمیشناخت .باهاش کلی هم اونجا حرف زدم درموردش . خدا کنه موزه کردن پسی گیاهاشو دست نزنن :(

بیرون دوتا خونه کنار هم بودن یکیشون پراز پنجره های یه مدل ِ گره چینی شده و رنگی داشت بالاش ادم ساکن بود کسی متوجهش نبود . تازه یه قسمتی هم ازین ریسه لامپ رنگیا داشت . 

بعد رفتیم خونه کناریش که مالکیتش دست دانشگاه ماست قبلا دانشکده معماری بوده الان بنیاد نخبگانه .اونجا درحال مرمت بود زین سبب اجازه بازدید از درون ندادن . یه فضای فوق العاده داره .یه اتاق ایینه کاری پراز جزییات و روی سقف و دیوار و ستون حتی و یه اتاق چینی خونه داره که ایینه کاری و بشقاب روی دیوارهاشه . بسی باشکوه و زیباااااااا. من عکس های چینی خونه رو دیدم دوست داشتم گریه کنم . بعد اونجا اخرین نقطه برای بازدید امروزمون بود اون دوتا خواهرا گفتن میری؟ گفتم اره گفتن یکم بمون و ریز رفتیم بالا . اونایی که مرمت میکردن رفیقشون بودن . البته مثل اینکه دونفر مارو دیدن رفیقشون رفته بود پایین گف ما بالاییم . خیلییی خوب بود . خود ساختمون اتاق ایینه ایه که البته درحااال مرمت بود . متاسفانه چینی خونه تموم شده بود درش قفل بود نمیشد رفت داخل . :( از بالای درش سقفشو میشد دید و مرد. 

خیلی خوب بود همه چی:(((  


۱ نظر
1900 __

اسی


اون آدم احمقی که چند شبه درست حسابی نخوابیده فردا هشت صبح یه کلاس سخت و خواب آور داره، داره از خستگی هلاک میشه اما تو پست های پارسال همین زمانش شنا میکنه  و بغض گلوشو گرفته کیه؟؟ 

جمعه میشه یک سااااال یکساااااال یکساااااااااااااااااال ....



+تمام استرس های زندگی خودم مخصوصا با توجه به اینکه من آدم استرسی استم کم بود، از وقتی که دوشنبه اخرین دادگاهشون هم تشکیل شد و تموم شد تا اومدن جواب هروقت یادش میفتم قلبم میریزه . یه ده هزارم درصد زبونم لال خدای نکرده اگه حکم به اعدامشون بدن چی؟؟؟؟ قلبم می ایسته اشک تو چشمام جمع میشه و نکنه خاصیت اخر های مهرها استرس های فراوانه... اگه یکسری رو محکوم کنن یکسری رو نه ... اگه بلایی سر طاهرشون یا امیرحسینشون که تو این جمع من میتونم ساعت ها در ستایششون حرف بزنم بیارن :((((((  تو این حدودا دوسال هربار برنامه مستند حیوانات میبینم هرجا عکسی از خرس و یوز و گرگ و گوسفند و بز و میش میبینم قلبم فشرده میشه براشون اسمونو که نگاه میکنم راه که میرم تو کلاسا که گیر میفتم هی یادشون تو مغزم زنده میشه. حالا که همه چی نزدیکه ... اگه بگن اعدام یعنی حتی تصورشون که قراره با متانت برن اونجا اون وقت صبح با لبخند مغرورانه و پوزخند وار اون اشغال ها  چوبه طناب وای خدا نه نه نه حتی تصورشم زشته و خائنانه استش تف تف تف ...


+حداقل اینکه دوباره بهشون فکر کردم یادم رفت بالا رو مدل بغضم عوض شد و همه چی پاک شد دیگه حالا اصلا نمیتونم بخوابم :/


1900 __

نیمی از ما؟ همه‌ی ما


دیشب از شدت دلتنگی برای پالت توی مصاحبه هاشون شنا میکردم چشمم خورد به یکی که مال پارسال تابستون قبل اجراهاشون که اتفاقا به شکل جادویی منم تونستم برم و بعداز جدا شدن روزبه بود و من نوشتاری و خلاصه این مصاحبه رو خونده بودم فقط . 

یه قسمتش کاوه از مخاطب ها میگه همونجوری که ما بزرگ شدیم اونام بزرگ شدن . تهش هم امید از یه فانتزی میگه که اره مثلا ما همه پیر شدیم موهامون سفیده داریم اجرا میکنیم همچنان و روبه رومونم اونان که پیر شدن تو سن و سال اون موقع ماهستن و کاوه به شوخی گفت به پای هم پیر بشیم . از خنده‌ی شیطانوار مهیار بگذریم سر ترکیب جدیدی که قراره ارائه بدن . 

رفتم اینستا تو دایرکت کاوه شروع کردم از خودمون گفتن که چقدر ارتباطمون عجیبیه ما قدیم تری ها. ماهایی که شیفته‌ی پالت از ابتدا بودیم تا قبل از طرفدارهایی که با تمام ناتمام اضافه شدن . ار نطر ما این اهنگ پالت نیست حتی .(اینو نگفتم البته) داشتم میگفتم که انگار میگرده یه نقطه های پنهان شخصیتیمونو میگیره بهم وصلمون میکنه و همه خیلی راحت باهم دوست و رفیق شدیم حتی و کلی چیز میز دیگه . با مهربونی جوابموداد که به عشق شما ماموندیم و این داستان ها...

دیشب داشتم با یکی از همین رفیق ها صحبت میکردم که اتفاقا هشتگ اهنگ تمام ناتمام مارو بهم رسونده بود از دلتنگیم میگفتم .از دوری راه. رفیقمون تهران دانشجواستش خودشو یه رفیق پالتی دیگمون که دوست صمیمیشه . دانشگاهاشون فرق داره . پالت پیش رو برامون یه رونمایی و یه جشن ده سالگی داره . گفتم هرکدوم شد دوست دارم بیام گیریم مامان اینا رو راضی کنم کجا بمونم . نمیذارن برم مهمونسرا مسلما و فلان بیسار گفت بیا خوابگاه . همه میریم خوابگاه اون یکی رفیق... تو مهمون اون میشی من مهمون یکی از دوستام که باهم بمونیم خوابگاه من دوره . 

در همین حین اهنگ عوض شد و رفت ماهی و گربه‌ی پالت پلی شد . همونی که  میگه گوش کن اینم چیزی نیست جز این چاره ای نیست گوش کن اینم میگذره خاطره‌اشو باد میبره و جلوتر که میگه شهرما را بغل خواهد کرد...

میمونه راضی کردن مامان اینا که دلم روشنه. میمونه ارزوی اینکه با میانترم ارائه پایان ترم کلاس ترکی و عقد و بله برون هندونه تداخل پیدا نکنه و تامام. منم و گردنبندی که یه رفیق بلاگر برام  درست کرده بود روش گلدوزی کرده که اوایز هایم برا تو...


+رویا رویا رویا 


+تصور دیدار با همه دوستای پالتیم و اونایی که حتی صمیمی نیستم باهاشون دیدن مهیار کاوه امین سردار امید قلبمو میلرزونه چشمم رو اشکی میکنه


+درپایان هر پستی که از پالت میگم جا داره خاطر نشان کنم که آیا یک روز انسانی در زندگیم پیدا میشه که اندازه پالت بهش علاقه داشته باشم و بتونه قلبم رو تو دشتاش فشرده کنه؟

۱ نظر
1900 __

صحبت از پژمردن یک برگ نیست


پنجشنبه خود را چطور گذرانده اید؟
خواب عاشقان در بند دیده از کله صبح تا به الان به یادشون گریه کرده و سر در حال انفجار خود را به زور تحمل کرده میشین من.
من نه از قانون نه از سیستم عادلانه(؟)ی کشورم هیچ نمیدونم . اما میدونم با دوربین تله ای که برد نداره جاسوسی کردن احمقانه استش میدونم که اون همه عمرتو تو طبیعت بگذرونی که بفهمی چرا یسری اتفاقا می افتن چرا گرگ ها میان به دام های یه منطقه خیلی حمله میکنن مثلا .اینکه نشریه راه بندازی مستند بسازی که مردم اگاه بشن یه دنبا مقاله چاپ کنی اینکه شکارچی ها رو به عکاس تبدیل کنی یعنی چی . این که این همه متین و خوددارباشی در باورم نمیگنجه .اینکه تویی که حافظ یوز و خرس و ... بودی از تولد یه بچه گربه تو زندان ذوق کنی ؟ وکیل تسخیری بداری و خوش به سعادتشون ولی دیدار باهاشون هم این همه محدود باشه ؟ اولیه ترین حقوقت رو ازت بگیرن چون دلسوز بودی؟ اینکه تشخیص جاسوس بودن با اطلاعاته و بگه جاسوس نیستن اینکه  همچنان نگهتون دارن اینکه اسما بازداشت موقت باشه ولی من حتی به شخصه حاضر نیستم به تعداد روزهایی که تو اوین استین از یک بشمارم بس که زیادن؟  نمیتونم باور کنم چیزی جز بی گناه بودنتون باعث شده باشه که تا الان سرپا بمونین وگرنه مگه موجود رها رو میشه در بند نگه داشت؟؟؟ شمایی که سقفتون اسمون و ستاره ها بودن ؟ 


+حذف شد . 


امیدی برای طبیعت؟؟؟ سیریسلی؟؟؟ امید و این کشور ؟؟؟
 از امید فقط یه اسم بی معنی پسرونه تو فرهنگ لغت کشورمون باقی مونده



+تیتر یه مصراع از شعر فریدون مشیری صلح طلب و مهربون ترین شاعری که میشناسمه . خوندن کامل شعرش خالی از لطف نیست .نمیتونم یه چشمی کلشو بنویسم .

۴ نظر
1900 __

mektup


سلام منِ گذشته . سال ها میای جلو و میرسی به این وقت که داری این نامه رو مینویسی و فصل یک دارک رو تموم کردی و گیج میشی   و خب اره هنوز این همزمانی ها برات جالبه . سریالش درمورد حرکت تو زمان استش .
 خیلی ها نامه‌اشونو با یه نشونه و خاطره شروع کردن که باور کنه اما من میدونم که میفهمی . هرچقدرم برات عجیب باشه اماده‌ی شنیدن عجایبی . اگه بهت ربطم نداشته باشه باز خودت یه ربطی می یابی و البته باز کلی از چالش جا موندی:))
درحالی که جلو میای حتی جا داره درمورد دانشگاهت بهت هشدار بدم. تو که سر کنکورنتونستی درس بخونی تنها راه فرارت کنکوره .این همه هم سر هرچی جنگیدی کاش به گردشگری یا زبان ها جدی تر فکر کنی که بجنگی با خانواده .اگه نه که دزدکی کد شهرهای دیگه رو بزن .
اگه نزدی و تو همین خراب شده گیر افتادی یه روزایی استش که گردن دست پشت شونه همه درد وحشتناکی دارن و تو هیچ کاری نمیتونی بکنی . اگه خنگ باشی دوسال عذابت ادامه پیدا میکنه نه میتونی دستتو بیاری بالا نه هیچی برداری ار شدت درد هرساعت به راحتی اشکت درمیاد دوست داری تموم مدت ببندنت به تخت که تکون نخوری بیشتر عذاب بکشی. هیچوقتم خوب نمیشی کامل پس خنگ نشو چون مشروطی های پیاپی برات به همراه داره مرخصی بگیر از دانشگاه که به این بدبختی که الان دچارشی و منو گرفتارکردی دچار نشیم .
 یه روزایی میاد که از میم خیلی خوشت میاد . بیشتر باهاش حرف بزن ادم دانایی بودش. بهت مصاحبت باهاش خوش میگذره . بقیش که بهش نزدیک نشدیش اوکی استش . یکی هم پیدا میشه که عمیقا دوسش میداری و وضعیت عجیب غریبیه ولی اونقدر دست دست میکنی که چند هفته دیر میرسی و خب بدون اگه تا شهریورش بری بگی اوکی میشه اگرنه له میشی حالا خود دانی:|
راستی یه موقعیت هم استش یک انسانی شمارش رو میذاره برای یه کاری تو به یه دلیل مسخره زنگ نمیزنی و الان یکسال و چند ماه گذشته من هنوز دارم حسرت میخورم زنگ بزن مهم نیست بقیش. نترس اینقدر :/
میدونی کلی مسائل وحشتناک وجود دارن که اتفاق میفته روحت خراش برمیداره ولی نمیگم نکن چون نتیجشون مهمن. شاید الان فکر میکنم که ترجیح میدادم اینا رو ندونم نمیدونم  ولش کن بذار سختیا بمونه . یه برنامه بچین روزانه ای طور که عادت کنی به برنامه داشتن دهنت سرویس نشه .
کلاس زبان های دیگه رو از اول دانشگاهت شروع کن . این یه دستوره .
یه موقعیت شغلی خفن پیش اومد و تو دیگه حال نداری و خسته ترازینی که با خانواده بحث کنی،بحث کن شده به زور برو حیفه وگرنه مجبوری کارای پرزحمت تر و کم دستمزدتر انجام بدی یا مثل الان هیچ کاری نتونی انجام بدی .
اگه دارم با منه خیلی قبل تر حرف میزنم شده منت خواهش کن خانواده رو که بذارن بری مسابقه شهرهای دیگه و ورزش رو حرفه ای ادامه بدب. هنوزم ته دلم میخوادش .
از قیمت ها که وحشتناک بالا میرن نگم برات تا میتونی کتاب بخر ذخیره کن .دیر ترک کتابخونه میکنی به کتاب فروشی ها رو میاری خیلی دیر.
جا داره بگم تفریح های عجیبت رو ادامه بده افرین :)) در این مورد نصیحتی ندارم برات .
جدی جدی حرفی ندارم باهات بزنم جز اونایی که گفتم . دلم سوخت خودمونم خودمونو تنها میذاریم همینه ها. شاید هم بابت اینه بهت فکر میکنم هیچ مورد دقیق و شفافی نمیبینم همه چی انگار خمیری و خاکستری تیره استش که به سختی باید چیزی ازش بیرون بکشم حتی تا همین سال گذشته نسبت به الانم.
شاید برات جالب باشه با مامان بابا همچنان نمیتونی رفیق باشی هیچی هم نگو گولت میزنن ازت حرف بکشن دروغ بگی به صرفه تره .
نمیدونم دوست داری چی رو بدونی از الان که بهت بگم چقدر فراموشت کردم .
دلم برات تنگ نشده اگه اون بخش دانشگاه رو گوش میکردی خیلی خوب میشد بقیه بذار رخ بدن . :دی
همین دیگه هنوزم بلد نیستی حرف بزنی مثل اینکه :))


میبینمت :هاه هاه هاه



1900 __

دره مهتابی میشه

دیروز: 

داداش زنگ زد که منو روشن داریم میریم دریا کجایی؟ تو راه بودم بهشون پیوستم و رسیدم غروب بود .رفتیم منطقه ازاد اون قسمت جدیده که تو اب رفته غروب افتاب رو دیدیم یکم موندیم راه افتادیم در سمت چپمون. یه نیم دایره به غااااااااااااایت گنده و نارنجی حضور داشت .بسی غیرطبیعی . . . رفته رفته اومد بیرون و نارنجیتش کم تر میشد . من تاحالا ندیده بودم این صحنه رو. حساب کنین من ِ عشق ماه داشتم همچین چیزی میدیدم قلبم از شدت تحمل نکردنش تیرررر میکشید . دیگه کامل بالا تر رفت هم رنگش مهتابی شد هم کوچولوتر :)))


غروب:

یه راست رفتم مغازه محبوبم . داشتم فکر میکردم تو راه بغیر اون شال و شلوار جین بقیه خریدایی که از اول سال تا الان انجام دادم تو همین مغازه بوده :)) سال عجیبی بود بیشتر لباس های بیرونم باهم به اغوش مرگ رفتن. خدا حفظش کنه برام عمیقا . دیگه رسما نمیچرخم . بالاخره شلوار مشکی هم خریدم .مامان فکر کنم بفهمه خیلی خوشحال بشه:)))) اینقدر همش لباس گشاد گرفتم میگه گشاد باشه؟با یه نگرانی طوری. :)) گفتم نه.میگه اره دیگه فصل بوت و ایناست گفتم نه نمیپوشم اونم  اخه:)) دیگه توضیح ندادم بخاطر بارونی وحشیم مجبورم . 

اومدم تو اون خیابونه نشسته بودم داشتم گوشیمو چک میکردم و  یخ دربهشت میخوردم یکی اومد جلوم گف سلام دیدم عه پ :)) گفت ظهرم منو دیده اینقدر ولی عصبی و له بودم دیگه جرئت نکرد بیاد پیشم . یکم حرف زدیم اومدم برم یکم ته یخ دربهشته مونده بود مثل اینکه ریخت رو دیت و مانتو و روسریم . رفتم شهرداری اونجایی که ابه دیدم اون بیلبیلکی که روی شیر استش ادم میپیچونتش افتاده هرچی تلاش کردم جا نخورد . عملا داشتم با دوتا انگشت کارمیکردم دوتا پسره اومدن وصل کردن مال جفتشو ولی کار نمیکرد .من رفتم اب خریدم اومدم اونجا بشورم دیدم یه پیرمرده از بساط اون کبابی و چایی روبه رو با کلی دبه(دبع؟ دبح؟) اومد شیر وصل کرده :)) در بطری وا نمیشد دیدم اون دوتام کنارش نشستن میگه جادو کرده ؟:)) دوتا پسر بچه ها اومدن و کوچیک تره میخواست صورتشو اب بزنه پیرمرده دعوا کرد گفت برین اونور و من بشدت از دست خودم عصبانیم که چرا از حقشون دفاع نکردم چرا چیزی نگفتم به اون پیره چرا نگفتم بهشون که کجا میرن صرفا صداش زدم بیاد با بطری من بشوره . اینقدرم مظلوم بود:( بعد بطری رو دادم به اون دوتا . اینام خیلی گوگولی بودن مسافر بودن احتمالا یا تازه دانشجو اینجا شده بودن . یه لواشک داشتن کلی تعارف که پس اینو بردار :)) اینگار مبادله کالا به کالاست . نمیدونم چرا هم سعی نکردم باهاشون ارتباط برقرار کنم :| کاری نداشت واقعا . دیگه حوصله هم نداشتم . یه نوازنده ویالنه یه چهارپنج سالی میشه که میبینمش همش بعد گل گلدون من رو با ویالن میزنه و من میرم اسمون . تو وبلاگ قدیمیه تعریف کرده بودمش کلی از اتفاقاتی که میفتاد خیلی وقتا بهش میگفتمم اینو میزد . بعددیگه اخرای این اهنگ بود من رسیدم و قلبم موند یه ده دوازده قدم نرسیده بهش رفتم کنار دیوار موندم . ازیناست که سرشو بالا نمیاره نمیدونم منو یادش بود چون الان هم تقریبا همونقدر میگذره که من دیگه بهش نگفتم . نمیدونم اصلا چطور دید تموم شد یهو دوباره همینو زد . تو آسمونا سیر میکردم قشنگ... اومدم خونه دیدم فری هم همین اهنگ رو برام فرستاده:تعجب 



پ.ن: اینقدر که طی این چندماه برای کلاسم متن نوشتم تو کل عمرم انشا ننوشتم . : | همیشه از بخش نوشتنی کلاسا نفرت داشتم . باز انشاها رو دوست داشتم راحت هم مینوشتم ولی این حجم محدودیتی که از نظر موضوعی و شخصیتی میذارن برامون با محدود بودن کلمات باعث میشه اعصاب نمونه برام و خوب نتونم بنویسم:////

1900 __