دیروز: 

داداش زنگ زد که منو روشن داریم میریم دریا کجایی؟ تو راه بودم بهشون پیوستم و رسیدم غروب بود .رفتیم منطقه ازاد اون قسمت جدیده که تو اب رفته غروب افتاب رو دیدیم یکم موندیم راه افتادیم در سمت چپمون. یه نیم دایره به غااااااااااااایت گنده و نارنجی حضور داشت .بسی غیرطبیعی . . . رفته رفته اومد بیرون و نارنجیتش کم تر میشد . من تاحالا ندیده بودم این صحنه رو. حساب کنین من ِ عشق ماه داشتم همچین چیزی میدیدم قلبم از شدت تحمل نکردنش تیرررر میکشید . دیگه کامل بالا تر رفت هم رنگش مهتابی شد هم کوچولوتر :)))


غروب:

یه راست رفتم مغازه محبوبم . داشتم فکر میکردم تو راه بغیر اون شال و شلوار جین بقیه خریدایی که از اول سال تا الان انجام دادم تو همین مغازه بوده :)) سال عجیبی بود بیشتر لباس های بیرونم باهم به اغوش مرگ رفتن. خدا حفظش کنه برام عمیقا . دیگه رسما نمیچرخم . بالاخره شلوار مشکی هم خریدم .مامان فکر کنم بفهمه خیلی خوشحال بشه:)))) اینقدر همش لباس گشاد گرفتم میگه گشاد باشه؟با یه نگرانی طوری. :)) گفتم نه.میگه اره دیگه فصل بوت و ایناست گفتم نه نمیپوشم اونم  اخه:)) دیگه توضیح ندادم بخاطر بارونی وحشیم مجبورم . 

اومدم تو اون خیابونه نشسته بودم داشتم گوشیمو چک میکردم و  یخ دربهشت میخوردم یکی اومد جلوم گف سلام دیدم عه پ :)) گفت ظهرم منو دیده اینقدر ولی عصبی و له بودم دیگه جرئت نکرد بیاد پیشم . یکم حرف زدیم اومدم برم یکم ته یخ دربهشته مونده بود مثل اینکه ریخت رو دیت و مانتو و روسریم . رفتم شهرداری اونجایی که ابه دیدم اون بیلبیلکی که روی شیر استش ادم میپیچونتش افتاده هرچی تلاش کردم جا نخورد . عملا داشتم با دوتا انگشت کارمیکردم دوتا پسره اومدن وصل کردن مال جفتشو ولی کار نمیکرد .من رفتم اب خریدم اومدم اونجا بشورم دیدم یه پیرمرده از بساط اون کبابی و چایی روبه رو با کلی دبه(دبع؟ دبح؟) اومد شیر وصل کرده :)) در بطری وا نمیشد دیدم اون دوتام کنارش نشستن میگه جادو کرده ؟:)) دوتا پسر بچه ها اومدن و کوچیک تره میخواست صورتشو اب بزنه پیرمرده دعوا کرد گفت برین اونور و من بشدت از دست خودم عصبانیم که چرا از حقشون دفاع نکردم چرا چیزی نگفتم به اون پیره چرا نگفتم بهشون که کجا میرن صرفا صداش زدم بیاد با بطری من بشوره . اینقدرم مظلوم بود:( بعد بطری رو دادم به اون دوتا . اینام خیلی گوگولی بودن مسافر بودن احتمالا یا تازه دانشجو اینجا شده بودن . یه لواشک داشتن کلی تعارف که پس اینو بردار :)) اینگار مبادله کالا به کالاست . نمیدونم چرا هم سعی نکردم باهاشون ارتباط برقرار کنم :| کاری نداشت واقعا . دیگه حوصله هم نداشتم . یه نوازنده ویالنه یه چهارپنج سالی میشه که میبینمش همش بعد گل گلدون من رو با ویالن میزنه و من میرم اسمون . تو وبلاگ قدیمیه تعریف کرده بودمش کلی از اتفاقاتی که میفتاد خیلی وقتا بهش میگفتمم اینو میزد . بعددیگه اخرای این اهنگ بود من رسیدم و قلبم موند یه ده دوازده قدم نرسیده بهش رفتم کنار دیوار موندم . ازیناست که سرشو بالا نمیاره نمیدونم منو یادش بود چون الان هم تقریبا همونقدر میگذره که من دیگه بهش نگفتم . نمیدونم اصلا چطور دید تموم شد یهو دوباره همینو زد . تو آسمونا سیر میکردم قشنگ... اومدم خونه دیدم فری هم همین اهنگ رو برام فرستاده:تعجب 



پ.ن: اینقدر که طی این چندماه برای کلاسم متن نوشتم تو کل عمرم انشا ننوشتم . : | همیشه از بخش نوشتنی کلاسا نفرت داشتم . باز انشاها رو دوست داشتم راحت هم مینوشتم ولی این حجم محدودیتی که از نظر موضوعی و شخصیتی میذارن برامون با محدود بودن کلمات باعث میشه اعصاب نمونه برام و خوب نتونم بنویسم:////