45 : تورا با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است


من عاشق غروبای بعداز بارونم . امروز هوای عجیبی بود ابرهای بارون دار درصلح و ارامش کنار ابرای سفید بودن گاها افتابم بینشون بود و بعضی جاها کامل با وجود گرمش حضور داشت .
بعدازظهر دراز کشیدم که به چرت بزنم و یهو رعد و برق و بارون بشدت شدید که سرعت و شدتش غیرقابل وصفه شروع شد . هرچند الانم که اینا مینویسم دوباره داره میباره . این فاصله که هوا خنک بود پرنده ها هنوز پرواز میکردن و صداشون میومد . رو برگای گل بیسکوییتی آب بارون جمع شده بود و رو گلبرگاش بارون نشسته بود ، توی بالکن موندم و همه چی رو تو ذهنم ول کردم و تمام ذهنم پر شد از تصویر پرنده ها و آسمون کاکتوسا و گلهای قشنگ دورتادور بالکن . سرجام موندم و این هوا رو این تصویر رو نشوندم تو مغزم . ازونا که اگه یبار ریشمو از خاک در بیارم و راه بیفتم با اسم خونه میان اول ذهنم .
کلی این روزا رو تو یادداشت های گوشیم نوشتم که منتقل کنم اینجا و حیف اونا رو بخوام بگم اینو نگم . اومدم تو به زندگی عادی برگشتم
 همون ذهن قروقاطی همون تصمیمایی که گرفته نمیشن و همون میانترمی که فردا دارم و هنوز شروع نکردم...
+عکس برای صبح حوالی هفت و نیمه . این قسمت اسمون دقیقا پشت این تابلو و بین درختاش همیشه قشنگه  همیشه. میتونم یه پوشه یک ساله ار غروبا و صبح های زود این قاب داشته باشم...


1900 __

44 : پرزاد

1900 __

43 : بانوی سپر به دست


چرا همش اینجوری میکنی خدا ؟ یعنی یبارشم حق من نیست ؟ اینقدر لیاقت ندارم ؟ اینجوری فقط هربار میشکنم قلبم خط خطی میشه بعد اونجوری که تو بخوای هم پیش بیاد دیگه قلبی نیست که براش ذوق کنه ها . آراگورن رو هم باید ضمیمه این موضوع کنی که با دستان شفابخشش بیاد قلبمو فشار بده خطا از بین برن ... این رسمش نیست منم بندتم همونقدرر که بقیه چطوری ازت خواهش کنم خب؟


+خودت میخوای اینجوری پیش برم بعد یهو تق میزنی هولم میدی با مغز بخورم زمین ؟ میخوای شک کنم ‌که استی ؟ چرا حالا که به حد ‌کافی ناراحت بودم تازه بهتر شده بودم . چرا ؟ حالا که اینجوری شده چرا نمیکشی از تنم بیرون این گر گرفتگی رو حسی که تمام اعضای درونیم دارن پاره پوره میشن ؟ تمومش کن اینو که میتونی ... میبینی که همینن .عادی نمیشن سخته .گناه دارم .الان وقتش نیست نیاز به یه دنیا تمرکز دارم ... اخه یعنی اینقدر وحشتناکم که وقع نمینهی بهم ؟ اونم اینجوری ؟؟؟؟؟ نمیشه یبارم برعکس بشه ؟؟؟؟؟ باور کن حقمه نیاز دارم.

۰ نظر
1900 __

42 : دکتر مهربون به حق ترین اسم بود که سیوش کردم



خیله خوب . من میمیرم عمیقا دارم حس میکنم قلبم طاقت نداره و این چند روز هی تیر میکشه . وقتی مردم رو سنگ قبرم بنویسید مرگ بر اثر خوشبختی ... 

*من این چندروز رو با مهربون ترین آدم دنیا گذروندم . خوش بحالم خوش بحالم ... 
1900 __

41 : سرزمین بازگشت*


دیروز فوق العاده رو ننوشتم نه؟
صبح کلاس داشتم هشت صبح . بماند یه دنیا با دوستا خندیدیم سر خنگ بازیا و نظریه ای که امیر منتشر کرد :))
خود کلاس که هیچی :))) بعدش البته پریود شدم از درد به خود پیچان خودمو داشتم میرسوندم خونه که بچه های گس داشتن میخوندن . یکم موندم حرف زدیم . یه نیم ساعت بعدش دقیقا مهرداد مهدی داشت اجرا میکرد :(((( اینقدر شکمم درد میکرد نمیتونستم راه برم ولی الان که فکر میکنم چه خوب شد نرفتم . چون تو موقعیت رویایی تری دیدمش .
رفتم اسکن:| تاحالا طبقه بالا که اتاق یه دکتری بود نرفته بودم یه فاز سواحل هاوایی خاصی داشت :)) بعد لعنتی اینقدررر فشار داد گلومو میخواستم بگم حاجی اگه اون کیستو کج کرده تو اینقدر فشار دادی کج تر شد:/ هنوزم رد انگشتاش درد میکنه . قراربود با هندونه برم سینما که نرسیدم کارم خیلی طول کشید یه ربع دیر رسیدم رفتم برای نوازنده جون جوراب خریدم . بعد کلی موندم داشتم یخ میکردم که مائده بیاد خیلییی سرد بود لعنتی . بعد که بغلش کردم گفتم عه من رادیو اکتیویم نباید بغلت میکردم سوژمون بود کلا:))
در حین انتظار از نوازنده جون جایزه گرفتم خر ذوق بودم .
دوستای شقایق هم بودن . رفتیم بازار هرکی یه خریدی داشت دیدم داریم میایم سعدی بچه های گس داشتن  تمام ناتمام پالت میزدن . دوتایی اروم تر میرفتیم که بیشتر بشنوم دیدم مهرداد مهدی نیست دیگه ناامید سدم که بخواد بیاد . یهو بچه ها رفتن کافه ای که ازش خوشم نمیاد کناررنونوایی . داشتیم به هم میگفتیم تزجیح میدیم جا کافه پول بدیم برا چاقاله بادوم و الوچه رفتیم بالا باهاشون خدافظی کردیم پله های تندش رو پایین اومدنی از وسطای پله ها یهو صدای اکاردئون شنیدم یه پله پایین تر دقیقاجلوی کافه وسط پیاده راه بود و منی که از اون وسط پرواز کردم به معنی واقعی کلمه و لبخند گنده ی دندونی که از صورتم جمع نمیشد... مهرداد مهدی وسط پیاده راهی که خیابون خودمونه . تو یه هوای بشدت رشت . غروب و هوای سرد و زمین خیس ارزوی چندین و چندسالم. یهو افتادم وسط ارزوم . پله ها رو پایین اومنی فکر کنم هاگوارتز شده بود که پله ها چرخید و من تو یه دنیای دیگه در اومدم.
کنار درخت بودیم . همزمان که رسیدم اینم چرخید سمت من با لبخند خوش امد گفت بعد سر تکون داد سلام کرد. یه پسره اومد سمتم این وسط وسط داشت میگف اجرا داره و توصیح و فلان گفتم میدونم :)) بلیطم تو جیبمه الانم . گف پس اینو نگه دارم برا یکی که نمیدونه :)) یکم گذشت نوازنده جون برگشته میگه پنجشنبه میای گفتم اره. گفتم اهنگا لو نرن :)) ولی فکر میکنین من میتونستم برم ؟ هرگیز ...
برای اولین بار تو زندگیم عمیقا لال شده بودم .حرف نمیتونستم بزنم باهاش. کار بجایی رسیده بود که هندونه حرف میزد بجام :))) البته بهشم گفتم یه چیزایی ولی خب . هندونه تو اون قسمت حرفای اخر که یسره تشکر و تعارفه طرف مقابل با لیخند سر تکون میده و تشکر میکنه بود گفت پس کلا مرسی اومدین رشت یهو جدی گف رشت؟اروپاعه چیه بابا :)) اینقدر خندیدیم سررحالتش :))
رفتیم از جلو گس که رد میشدیم گفتم اگه اینم پالت بود الان همینجا گریه میکردم یهودتوجه کردم دیدم دارن ماهی و گربه میخونن :| مائده میگف همین تعجب کردم پالت میخوندن میگفتی اگه باشه بعد من کلا نمیشنیدم اون لحظه چیزی که بخوام بفهمم :)) رفتیم خریدمونم کردیم . دوباره با دوست عزیز تبلغات چی مواجه شدیم لبخندزنان رفتیم :))
با لذت رونیمکت خیس اول امام نشستیم میخوردیم و سرخوش ترین بودم . هندونه میگف بدنت الان کشش نداره اوردوز میکنی میمیری :))
اونجا هم بودیم گفتم که یه مقوله داریم به اسم نام گذاری فیلم و کتاب. تو لحظه های مختلف میگیم مثل فیلم شد و اینا یه جملمون عجیبه اصولا هم مسخره وار میگیم.  داشتم اون لحظه که والس تهران رو میزد ،نباید الان چرخید پیاپی؟ گفت چرا بعد دوربین بره بالا و دور شه و اهنگ تیتراژ شه . منم گفتم اسمشم میشه دختری که در ارزویش مرد . گفت مرد چیه عزیزم یخ کرد مغزش را از دست داد هرچی جز چیز احساسی که گفتی با حالی که ازت میبینم:))))
شب داشتم برای  بار نمیدونم چندم ارباب حلقه ها میدیدم که خسته شدم رفتم اینستا دیدم زهرا یکی از پستایی که تو مسیر اومدن به اینجا موندهدبود و ساز زده بود رو برام فرستاده میگه ببین اخه دلم خواست بیام پنجشنبه و دوتا اونورترم بلیط خرید :) قراره با کناریش صحبت کنم من برم اونور . خوشبحال کناریش میشه چون صندلیم جای خیلی خوبی بود .:)) جای مائده خالیه البته دیگه کنارمون جا نیست که براش جور کنم.گفته بودم دیشب که دیگه این ماه پول و فلان .
دیروز روز قشنگ من بود . تا ابد میتونم به ارزوم فکر کنم و باورم نشه ...


*تیتر اسم یکی از اهنگای البومشه و به یاد تمام دفعاتی که از شهرداری رد میشدم تو خیالم یا واقعیت چرخیدم و چرخیدم و دویدم باهاش...

1900 __

40 : چمن زاری که باید افتاب خورده باشه و روش غلت بزنی


یکی از آهنگای محبوب من از او و دوستانش "کرم ها سیب رو ول نمیکنن آقای کویین " بوده .تمام راه که بارون شدید نمیبارید دیگه و یه افتاب محوی پشت ابرایی که بارون نم نم میزدن بود . معلومه که بود چون همه چی چند درجه روشن تر بود .
بعد داشتم فکر میکردم که این آهنگ دقیقا حال الان منه . اینکه باعث شده عمیقا عاشقشون بشم(با اجازه از الی :دی ) همینه . کاملا دقیق با کلمه های کمتر استفاده شده تو همچون موقعیتی توصیف میکنن بهت اطمینان میدن که تنها نبوده و نیستی . با عجیب ترین و گاها ساده ترین نت ها . میان بغلت میکنن . نه بیشتر نه کمتر .نه میگن درست میشه نه میگن دیدی بهت گفتم نه میگن عاقل شو و نصیحت میکنن .فقط وقتی با بغض وقتی با ذهن آشفته نشستی پیششون حرف میزنی میان بغلت میکنن که زار بزنی تو بغلشون و سبک شی دلت گرم شه ... خودشون میگن او میتونه هرکسی باشه که احساس کنه دوستاشو اطرافش . اینجور مواقع او خودتی و اون ها دوستای عمیق قلبیت...
مثل چسبیدن سیگار و چایی یا مثل خوابیدن روی ایوون خونه مادر بزرگه وقتی یه غذای مشتی خوردی و هوا خنکه و صدای باد میپیچه تو برگا  مثل هر ترکیب جدا نشدنی و کامل کننده بعد این اهنگ باید "کوه باش و دل نبند " گوش کرد. وقتی که تموم میشه قلبِ به تپش افتادتو با گریه ای که تو کوه باش کردی اروم میکنه ... وجودتو یه رنگ سرمه ای کهکشانی فرا میگیره که دیگه هیچی نمیخوای جز اینکه کوه باشی . حالا هرچقدرم بزکوهی درون داشته باشی فرقی نداره.
خلاصه که به کسی که نباید علاقه مند  شدم . گفتم . نشد .پروسه دل کندن شروع شد و دیگه هیچ حسی بهش ندارم و رها رها من .تو اوج سختیای اول دل کندنبودم که او و دوستانش رو شنیدم . تو بهترین موقع اونم وقتی که دقیقا اولین اهنگ کوه و باش و دل نبند بود که سر راهم قرار گرفت . بعد فقط بلعیدم بلعیدم . هیچی اتفاقی نیست خلاصه . حالا یکسال و خرده ای گذشته از اون غروبی که هوا مثل امروز بود یکم گرم تر و چشمایی که چندین ماه بود جلوم بود دلمو بردن و خوشحالم که بهم برگردونده شده هرچند خالی و سرد .هرچند دیگه خبری از سرخوشی و ذوق و بپر بپرام نیست .ولی برمیگردن شاید با چیز های جدید .شاید رسالتش همین بود که خالیش کنه و من از نو پرش کنم . الی راست میگه وقتی داشتم حسرت میخوردم که چرا هیچوقت پیگیری اهنگای وبشو وقتی وا نمیشدن نمیکردم گفت شاید وقتش نبود اون موقع گوش میدادی مثل الان مناسب نبود و دوسشون نمیداشتم بعد.
باز از او ودوستانش میگم .فکر کنم حتی تگ لازمن  . آخه کی رو سراغ دارین اینقدر درمورد موقعیت های مختلف خونده باشن که با هرحالی بتونی بغلشون کنی ؟
یبارم باید از اهنگ برای او... شون بگم .
متن اهنگی که تمام مسیر هی تو گوشم خونده شد:
تورو با خطای ساده میکشم
درست شبیه خودم
درست شبیه دنیام
کرما سیب رو ول نمیکنن برن
منم که کرم ها رو نمیخورم
دیگه پیر شدیم کنار هم
یادمه چشمات آبی بودن یه روز
امیدوارم آبی باشن هنوز
زمان همه چی رو عوض کرده .
اون چمن زاری که ترکش کردی
حالا یه حجم  خالی و سرده
اون همه روزا و شادی
اون رنگایی که یادش دادی
همه رو فراموش کرده
دیگه عادت کردم به این تنهایی
به یه اسمون بدون پرنده هایی
که میرن با تو تو تو..

1900 __

39 : کسی ارشد مرمت خونده؟


دیروز روز سختی بود برام . یکماه برنامه ریزی کرده بودم به خودم مطمئن شده بودم خیالم راحت شده بود قراربود از دیروز شروع کنم که صبح جواب اقای الف ب رو خوندم که فهمیدم این راهش نیست و بلکل درخود شکستم .بشدت ذهنم بهم ریخته بود و اعصابم نابود شده بود . حس یک هفته عقب موندن و برنامه یکساله ای که به باد رفت یه مقداری هم ضرر مالی که امیدوارم که یه حدیش رو بتونم جبران کنم .
این مسیر خیلی دشواره . از نظر جمعیتی اطلاعاتی و وابستگی به ریشش . واقعا ترسیدم که موفق نشم . اونجا برگ برنده داشتم اینجا هیچ کمکی نمیکنه هییییچ . رقیب خیلی بیشتر و خب منو از هدفم دور  میکنه . چقدر ممکنه بتونم موفق بشم؟ اینجا سه مرحله میشه .یکی همین از پسش براومدن اولیه استش دومی خودش رو به سرانجام رسوندن با اطلاعات پس زمینه ایه صفر ! ندونستن حتی یک نرم افزار مرتبط و اصلاحات حتی . توصیحاتشو که میخوندم میدیدم لعنتی چقدر چیزاییه که دوسش دارم ولی ادامش خیلی ترس ناکه و اینکه اگه مطمئن بودم تموم شه میتونم هدف اصلیمو تیک بزنم یه چیزی . همونم امیدی نیست ...
میترسم از پسش برنمیام . یه جنگ بی نتیجه دیگه با خانواده بمونه رو دستم ...
قراره شوهرعمم با اون اقا هماهنگ کنه یه روز ببینمش سوالامو بپرسم راهنماییم کنه . امیدوارم اون بگه چی کنم بهتره . اون بتونه کمکم کنه بعد برسم به هدف .اینقدر هدف اصلیمو دوست دارم که بخاطرش حاضرم هرکاری بکنم .

مهردادمهدی ،یکی از نوازنده های محبوبم دیروز پست گذاشت که داره میاد شهرم و باعث شد علاوه بر اینکه یه دل سیر گریه کردم از خوشی ناگهانی یکم حالم عوض شه . بعد این مدت بی حس بودن حسام حسابی قروقاطی طور جریان دارن . اجراش پنجشنبه عه و اون روز اولین جلسه کلاسم استش که نمیتونم غیبت کنم . زین سبب میخوام برم دخیل ببندم که ساعت شیش شیش و نیم باشه اجرا ...
امروز هم تو دانشگاه دیدم که نمایشگاه کتاب قراره پنجشنبه ببرن :| همینقدر خوش شانس طور . ولی اگه کلاسم مزاحم اجرا نشه میشه گفت عدو سبب خیر شد که نرفتم تهران :)) ولی چقدر دوست داشتم برم :( نه بخاطر خود نمایشگاه بلکه میتونستم به دوستای ندیده تهرانیم بگم بیان اونجا ببینمشون:((

+برای اینکه زیاد این چندروز عقب نیفتم رفتم یه کتاب مشترک رو گرفتم . جذاب هم استش بسی .

و باز هم تکرار میکنم کسی اینجا ارشد مرمت خونده یا کسی رو میشناسه که خونده باشه و بهم معرفی کنه یسری سوال دارم.

تو این حال اشفته شب یسری مهمون داریم که واقعا حوصلشونو ندارم . امیدوارم چه خبر از درس تموم میکنی امسال؟ ترم چندی ازم پرسیده نشه

۰ نظر
1900 __

38 : امروز اگه غمگینی مری یادت نره شادی روامروز اخرین روز نیست*


چندروز پیش به دنبال بسته ای که با اینکه کد رهگیریشو داشتم نمیتونستم چک کنم و هنوز دستم نرسیده بود رفتم اداره پستی که برا منطقمونه . اولین بار بود میرفتم همیشه کارامو تو اونی که معروف‌تر و قدیمیتر و قشنگ‌تره و به خونمون نزدیک‌تره انجام ‌دادم . ‌ برا پیگیری از اقا خوش اخلاقه دفترخدمت که پرسیدم ادرس داد کجا برم . عاشق ادارش شدم . بشدت باابهته . بعد من از اون حجم شکوه و ترسناکیتش جدا شدم رفتم بیرون . تو حیاط پشتی اداره محسوب میشد . تو حیاط پر از موتور ها و کامیون های پست بود . رفتم قسمت توزیع و ساچ واو طور اطرافمو میدیدم زمین پر بود از بسته ها تو سایز مختلف پر بود از چسب و وسائل خونه و هزار و یک جزئیات .تو انبار به اون بزرگی تا چشم کار میکرد پربود از ترکیب سفیدی و ابی و نارنجی بسته ها . از این اتاق به اون اتاق میرفتم و هی از دیدن وسیله های پراکنده رو زمین ذوق میکردم ... چقدر بنظرم شغل جذابی اومد .چقدر دوسش داشتم .
تو مسیر برگشت فکر میکردم که برخلاف عمده مردم من شغل کارمندی رو دوست دارم . اون نظم و روتینش برام لذت بخشه .من اونیم که روی یه ضربی که داره نواخته میشه میام یهو نت های عجیب میزنم اون ضرب نباشه خبری از موسیقی نیست برام .
دوتا از فضاها و کارهایی که به غایت دوستشون داشتم الان دیگه جذابیت اولیه رو ندارن برام بعد حدودا یکی دوسال و در نتیجه از یه طرف خوشحالم چون وقتم رو بدون بهونه گیری ازاد میکنه از طرف دیگه هیچ جایگزینی برای خوشیشون ندارم .
این یه مدت ننوشتم از کنسرت او و دوستانش که با ح جیمی رفتم . عمیقا دوستشون دارم یه تجربه فوق العاده بود بماند که مغز ادمین تلگرامشون که برا بلیط فروشی بود خوردم :|. که فکر کنم ده اسفند رفته بودیم .
ننوشتم از سفر کرمانمون و دیدن اولین کسی که توبین بلاگرا رفیقم بود و الان مدتهاست وبلاگشو آپ نمیکنه ولی در ارتباطیم . 
ننوشتم از سال نودوهفت عزیزم .
ننوشتم از دیدن مسیح و دوست دخترش و منی که الان بالاخره فکررکنم دل کندم و راحت میتونم ببینمش و راحت میتونم عبور کنم ازش .
حتی ننوشتم از شهرکتابی که خوشم نمیومد و الان رفته جای جدید چقدر از قسمت کتاب فروشیش خوشم اومد . بجای دیوار ،نمای بیرونی ساختمون، شیشه استش و اون لحظه که افتاب اومده بود داخل و ترکیب نور و قفسه ها بینظیر بود. شاید بشه از لفظ رقص دونفره یا دیدار دو دوست صمیمی برای اون لحظه نام برد.
امروز اخرین روز تعطیلمه . باید تا حالا یکی از میانترم ها رو میخوندم و جزوه هارو پاکنویس میکردم بجاش اتاقمو تمییز کردم و یه قفسه ای که صدسال بود جابجا نشده بود رو پاکسازی کردم .یه طرح کلی برای تقسیم بندی مباحث کنکور ریختم . کتاب های نخوندم که توی قفسه جدا بودن رو قاطی خونده ها کردم که هم کمتر حرص بخورم هم جا برای کتابای جذاب کنکور واشه .حس عجیبی داره که بیشتر ایتم هاش خوندنیه . سال هاست ازین فضا دور بودم که حل کردنی کم باشه .بخاطر همین که کمتر اذیت شم از اقتصاد میخوام شروع کنم که خوندنی ها بمونه همزمان دوترم پیش روم .
دراز کشیدم رو تخت صدای یاکریم میاد . صبح بارون تند میبارید و الان خبری نیست هوا یکم سرده و یه افتاب محوی وجود داره که نور قشنگ و طلایی رو انداخته داخل .گفته بودم عاشق صدای پرنده های بعد بارونم؟  دوست دارم بعدازظهر برم بیرون ولی حس هیچ جایی نیست شاید رفتم کی میدونه .
از پنجشنبه کلاس دیگم شروع میشه تا سال بعد اگه همه چی خوب پیش بره به یه نقطه قابل قبول درش میرسم اینجور که میگن . 



*او و دوستانش اهنگ مری 

۱ نظر
1900 __

37

امروز خیلی ابروریزی بود . من همونیم که کلی رشته های مختلف ورزشی رو امتحان کردم کلی عاشق ورزش بودم و همیشه تلاش کردم کارم خوب باشه توشون . (از درس خوندن بیشتر. یعنی اگه بابام میذاشت خیلی تو ورزش موفق تر و سالم تر بودم حداقل :| )
این ترم ترییت بدنی دارم و خیلی غم انگیزه . اولش که بخاطر دستم یسری چیزا رو نمیتونم انجام بدم :/ امروز داشتیم برا امتحان تمرین میکردیم و فهمیدم دیگه ریه نمونده برام . قبلا ما دور پیست دو میدانی گرم میکردیم و یه دنیا میدویدیم عین خیالم نبود . الان غمم گرفته دور زمین بسکتبال قراره سیزده دور زیر شیش دقیقه رو چطور بدوم اونم وقتی که تو چهار دقیقه فقط نه دور زدم :| البته از خیلی ها بیشتر رفتم ولی کلا برای من خیلی بده چون سی ثانیه اخر داشتم سینه خیزان میدویدم بجای اینکه سرعت بگیرم .
ولی غم انگیز ترین نقطه اونجایی بود که داشتیم ایستگاه هارو میرفتیم . باید زیر یه دقیقه بریم همه رو  و من از وسط دراز نشست با توپ که اولین ایستگاه بود سرگیجم برگشت و سر سومین ایستگاه که باید وسیله هارو اینور اونور میبردیم نزدیک بود با مغز بخورم زمین و دیگه تعادل نداشتم تمام تنم میلرزید و همون وری رفتم سمت دستشویی :|  تهش گریم گرفته بودم ازین بدنم . الان یه مدته سرگیجه میگیرم سرم گنگ میشه پاهام شل میشه و تعادلم مختل میشه . خیلی ابرو برانه بود . استادم بعد اومد پیشمون بهم سیب و شیرینی داد یکم دراز کشیدم و اوضاع ضایعی بود .
دیشب دکتر بودم . برام ازمایشات برای گوش و اینا داده احتمالا از اونه ولی خب چیز از حس بدم کم نمیکنه و وقتی تمرین نکنم چطوری قراره زیر یه دقیقه اونارو برم . :(

1900 __

36 : وگرنه این ابی گرد/چه بی تو چه باتو میگرده تا ابد*


خب دلم میخواد حرف بزنم نه از تمام حال بدی که این یکی دوماه اخیر درحال تجربه بودم بلکه از دیروز که رفتیم اسکله که غرق مه بود . از امروزی که کلاس صبح رو خواب موندم و حالا رو یکی از نیمکت های سبز پارک بانوان نشستم .همونیه که یبار روز تاسوعا یا عاشورا روش دراز کشیدم و خوابیدم . الان نشستم و هندزفری تو گوشم صدای ساز زدن یه خانمی از یه بلوک اونورترمیاد و من مقنعم رو انداختم تو گردنم و باد میپیچه تو موهای کوتاهم و غرف لذتم. پاهامو جمع کردم بالا و گشنمه. منتظرم یکم زمان بگذره برم کافه جان . دلم ازین املتا که توش سوسیس داره میخواد .
هوا خیلی لطیفه و یه ذره رو به خنکه که افتاب پشت ابره بخاطر همین بعضی نقطه ها گرم تره. و من الان فکر کنم تو یکی از همون نقاط دلبرم .
بچه های یه مدرسه ابتدایی رو اوردن اینجا و چندتا چندتا سوار حیوون های سیمانین که بچگی من ، توی یه نقطه دیگه شهر بودن و من عاشقشون بودم و همیشه میرفتم رو کانگوروش که سر بخورم با مغز بخورم رو علفای پایین .
با شروع هفته بعد شروع یه دوره جدیده برام . که برای رسیدن به رویاهام و تصویر ذهنیم براش باید تلاش کنم . فکر بهش استرس اور و نگران کنندست اگه این همه تلاش کنم تهش که به بابا گفتم مخالفت کنه چی؟یا موفق نشم که باز مهم نیست . یچی میشه دیگه نه؟



*او و دوستانش اهنگ بوی پیراهن یوسف

۲ نظر
1900 __