دال اومد قلقلکم بده که ازم حرف بکشه منم گفتم درو وامیکنم در ماشینته که اسیب میبینه درو قفل کرد :)) جوان میگف اونی که حمله میکنه و داد میزنه بازنده ست . راست میگفت ؟ نمیدونم .
صبح ها با ارامش میبینمش که دماغ و گونش از سرما قرمز شده و بقیه پوستش سفید تر از قبل . میبینمش و فلج نمیشم . اینکه چه حالی داره اون وقت صبح سیگار میکشه رو درک نمیکنم البته :دی دیروز به محض اینکه دیدمش اهنگم داشت عوض میشد و "فقط برقص " ارسلان پخش شد . همونی که یمدته میتونم گوش بدم و قلبم فشرده نشه و باهاش برقصم . همونی که اون موقع میگفتم به هندونه که هنوز امادگیشو ندارم . دیدی گذشت ؟ دیدی تونستی ؟ اون الان برخلاف جدیت و بی اعصابی سر صبحش منو میبینه با لبخند سلام میده و من یبار نگاهش میکنم که سلام کنیم یبار نگاه نمیکنم .اگه نگاه کنم هم بشدت سرد و جدی درحد سر تکون دادن :)) کلا احساس قدرت میکنم برا خودم . خوشحالم که قوی شدم . اما یسری چیزا روتین شده برام دلم نمیاد ترکشون کنم . یکی همین سر صبح هاست . یکیش از این مسیر رفتنه . من عادت ندارم داخل مغازه ها رو نگاه کنم جز اینجا رو . اینم دلم نمیاد ترک کنم که نبینم در چه حاله . اگه دیده بشه البته :دی دوست دارم برم داخل همون بخش خودش . خلوت باشه ببینم باز فرار میکنه ازم یا نه . ببینم اونجا حالم چطوری میمونه به همین خوبی یا اونجا میشکنم و اینا همه فیکن ؟
پ.ن : دوست دارم خودمو پتو پیچ کنم تو بالکن بشینم فقط زل بزنم به ماه عزیزم ... نه با کسی حرف بزنم نه کاری کنم . خیلی خستم خیلییی .