خب دلم میخواد حرف بزنم نه از تمام حال بدی که این یکی دوماه اخیر درحال تجربه بودم بلکه از دیروز که رفتیم اسکله که غرق مه بود . از امروزی که کلاس صبح رو خواب موندم و حالا رو یکی از نیمکت های سبز پارک بانوان نشستم .همونیه که یبار روز تاسوعا یا عاشورا روش دراز کشیدم و خوابیدم . الان نشستم و هندزفری تو گوشم صدای ساز زدن یه خانمی از یه بلوک اونورترمیاد و من مقنعم رو انداختم تو گردنم و باد میپیچه تو موهای کوتاهم و غرف لذتم. پاهامو جمع کردم بالا و گشنمه. منتظرم یکم زمان بگذره برم کافه جان . دلم ازین املتا که توش سوسیس داره میخواد .
هوا خیلی لطیفه و یه ذره رو به خنکه که افتاب پشت ابره بخاطر همین بعضی نقطه ها گرم تره. و من الان فکر کنم تو یکی از همون نقاط دلبرم .
بچه های یه مدرسه ابتدایی رو اوردن اینجا و چندتا چندتا سوار حیوون های سیمانین که بچگی من ، توی یه نقطه دیگه شهر بودن و من عاشقشون بودم و همیشه میرفتم رو کانگوروش که سر بخورم با مغز بخورم رو علفای پایین .
با شروع هفته بعد شروع یه دوره جدیده برام . که برای رسیدن به رویاهام و تصویر ذهنیم براش باید تلاش کنم . فکر بهش استرس اور و نگران کنندست اگه این همه تلاش کنم تهش که به بابا گفتم مخالفت کنه چی؟یا موفق نشم که باز مهم نیست . یچی میشه دیگه نه؟



*او و دوستانش اهنگ بوی پیراهن یوسف