۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علاقه» ثبت شده است

جزیره گمشده

 

 

هندونه زنگ زده میگه من پارکم با حامد بیا ببینمت. حامد رو دورادور میشناختم خیلی ادم خوبیه .هیچوقت حضوری ندیده بودمش . رفتم خیلی کیوت بود بعد یه بی تفاوتی خاصی هم داشت ترکیب با نمکی رو ساخته بود . یکم اولش هسچ حرفی نداشتیم بزنیم مسلما . رفتیم اونور نشستیم یذره حرفمون اومد :| بعد هندونه گفت بریم شهربازی . قراربود فقط قدم بزنیم و بچه ها رو نگاه کنیم من کشتی صبا دیدم ذوق کردم هندونه میگه خب الان برو اونبارا همش نمیشد بری . هشت سال گذشته ابود از اخرین باری که سوار شده بودم اونم فسقلی بود . خلاصه با حامد نشستم اولین بارش بود خیلی خوشش اومد برده بودمش هم ردیف یکی مونده به اخر :))) 

رفتیم سینما مثلا پنج بعدی  . خیلی چزت بود ولی خیلییی خندیدیم . یسری پسز بچه های نوجوون بودن بعد یکیشون پیشش نشسته بود میگف هی سعی کرد اراباط برقرار کنه باهام بعد دیگه دیده بود واکنس نداره فقط لبخند میزنه دست حامدو داشت میکند :))جیغ و داداشون خیلی خنده بود:)) 

دیروقت شده بود حسابی منم اصلا به روی خودم نیاوردم :دی 

باهام با سر کوچمون اومد همونجا باید ماشین میگرفت البته هم . من این هفته رو هفته دوست یابی نام گذاری میکنم :)) 

 

+دختری که تو کافه اشنا شده بودیم بهم پیام داد امروز بسی ذوق کردم :)) 

 

+بالاخره خجالت رو گذاشتم کنار به م ر ز پیام دادم :دی 

 

+به ف هم تو تلگرام گفتم هنوز نخونده ولی :دی 

 

1900 __

مرا بشنو از دور

 

صبح حالم بد بود گیج و منگ اومدم بیرون کلاسمم نرفتم حتی . هوا خنک بود زمین ها خیس و بارون نم نم . نمیدونم چی شد یهو از بازارشهرمون در اوردم همونی که حالت عادی نمیتونی راه بری پراز ادم و وسیله و صداست . همونی که مثل هاگوارتز میمونه که راه پله هاش میچرخیدن هرباریه جا درمیومدن اینجام اینجوری هربار یه مسبردرمیام هنوزم همه جاشو بلد نیستم . عاشقشم هفت هشت صبح که هیچکی نیست مغازه ها بستن بعصیا دارن تمییز میکنن و میان . همونجوری که رسیدم یهو اهنگ بازار مهرداد مهدی شروع شد . میچرخیدم دور خودم بلند بلند اهنگ میخوندم و از این تنها و تو یه دنیای دیگه بودن لذت میبردم . میرفتم مسیرهایی رو که حالت عادی نمیشه رد شد . کلی عکس گرفتم و خلاصه تویه خیابون دراومدم . دلم میخواست برم کافه اون ماون سر شهر تو اون برجه . تو ادرس زده بود طبقه اول رفتم بسته بود . تو مپ نگاه میکردم که دیگه چه کافه ای داریم که قصدم یه جا دیگه بود که چشمم خورد به یه کافه‌ی گوگولی که یادمه قدیما همش میخواستم برم . رسیدم اونا رفتم تو تراس(بام؟!) . یه نمایشنامه همرام بود . طبق معمول اولین سفارشمو نداشتن بعدی هم نصفش بودو نبود :)) کلی خندیدیم  وقتی یکم ار اوردنش گذشته بود دیدم یکی اومد پیشم نگاه کردم دیدم دختره‌ی میز اون گوشه ایه بود . گفت سلام چی میخونی؟ کتابو نشونش دادم میگه اگه بخوای میتونی بیای پیش ما سیگارم اذیتت میکنه نمیکشیم . گفتم بدم نمیاد و بلند شدم رفتم پیششون . کلییییییی حرف زدم حرف زدیم و بشدددددت خودم بودم . باورم نمیشد . اولین بارم نیست اینجوری ولی این حجم مچ شدن و تفاهم اصلا تو باورمون نمیگنجید . دراین حد که عکس صفحه قفل گوشیم و قاب گوشیم که یه طرحن مال اونام بود :)) خیلیییی لذت بخش تئاتر کار میکردن و اتفاقا یه نمایشنامه هم پسره داد کنارمه که بخونمش . بحث مکان های موردعلاقه تو شهر بود میگم من عاشق پل هواییم یهو باط شگفت زده و جست و خیز کننان بودن که دختره گفت حالا خوبه پلش هم همون مل موردعلاقه ما باشه . گفتم فلانجا جند ثانیه سکوت هرکی یجا افتاد :))) اونام بطور جداگانه اونجا پاتوقشون بود باورم نمیشد اصن :))) همونجوری که باهاشون بودیم یهو مری که پارسال رفته بود کانادا اومد . دیروز با یسری بچه ها برنامه گذاشته بودن بیرون رفته بودن من نمیتونستم قرار شده بود هفته‌ی دیگه ببینیم هم رو که باورم نمیشد اینقدر اتفاقی اونجا ببینمش دلم براش خیلی تنگ شده بود .
خلاصه که امروزم به معاشرت و دوست جدید و عجیب پیدا کردن گذشت ...میگفتن اولین بارمون بود این کارو میکردیم نمیدونیمم چی شد بطور جداگانه یهو همین تو ذهنمون بود مخصوصا اون لحظه که داشت ازت سفارش میگرفت خیلی خودت بدی انرژی میفرستادی:)) جالبش اینجاست که بعد تو حرفاشون فهمیدم اون کافه ای اول رفتم یکی هم طبقه هشتمش بود . من اگه میدونستم اینجا نمیومدم و این اتفاقا نمیفتاد . اینجایی که اومدم اول فکر کردم بستست نمیدونستم باید از پله اضطراری بالا برم . اگه اون نوشته انگلیسیه توجهمو جلب نکردا بود که متوجه اهنگ شم نمیرفتم . میخواستم برم پایین چند طبقه پایین تر هم یه کافه بود چون ...

دکتر گف نیاز نیست عمل کنم هرچند انجام بدم بهتره اگه نه بازه چکاپ ها رو کوتاه تر کرد و یه آزمایشم داد و خب بخیر گذشت . با بابا رفته بودم بعد بابا کار داشت پیاده داشتم میومدم و یادم اومد من چقدر این مسیر رو تو موقعیت های عجیب طی کردم با ادما و حال های مختلف . اون تک تک شب های اون دوماه که از فیزیوتراپی میومدم و اکثرا زمین خیس بودو هوا خنک یکم سرد تراز امشب و ولی همون حال و هوا...

۲ نظر
1900 __

چگونه از شیش به شیش بانیم ساعت فاصله برسیم


دست میکنه تو موهام با همون لحن خودمون میگه که دوستم گم شده اینجا نیست؟:)) درسته نشد اونجور که باید باهاش صمیمی بشم اما دوسش دارم یه دنیا .نسبتمون زنداداش خواهر شوهره ولی گفتنش  یجوریه . فقط روشنکه همین . نسبتمون روشنک بالاکه :)) جفتمون همینجورییم.


جمعه رو نگفتم که چهارتایی رفتیم بیرون :))) چاقوی پلاستیکی و هندوانه/ دریا/ سماق و نمک /خدا چه قشنگی خلق کرده/ ننه/ افتابگردون و نه به خشونت علیه گل های موردعلاقه/ تجارب زندگی /بسه دیگه چقدر حرف میزنین /سگ/ من فکر کردم کوچیک تر ازمنی/ چقدررررزیباست اره اسمش خرزهه وای میخوام باهاش عکس بگیرم راستی بچه ها گیاه سمی استش :)) / .حالا کلا برنامه این بود من بودم که رفیقشو ببرم بیرون که اون دوتا حرف بزنن ولی خب برنامه عوض شد . 


کلاسم شده شنبه چهارشنبه ساعت شیش . یه زبان اموز جدید هم اومده . 

یه بخش سوال این بود که دانش اموز جدید جای خالی کلاس می اید . من نوشته بودم از . استاد میگه به درسته میگم استاد من بیرون کلاس بودم :)) نگاه این از دست رفته و امیدی بهش نیستی بهم انداخت .


یه چند مورد نیمه غر هم نوشتم ولی نمیذارم اینجا .همینقدر  بچه خوبی شدم ^^


۲ نظر
1900 __

از هر دری سخنی فلان


اسم سرخ پوستیم میتونه لهیده از امتحانات باشه :|

میگم که بلاگرا یه چیز دیگن بلکل . هیچی دیگه فلشامو دادم یه دوست بلاگری برام سریال بریزه و بسی خوشحالم . بعد اینکه با توجه به چیزی که تو ذهنم بود احتمالا اون باری که دیده بودمش به ادم اشتباهی سلام کرده بودم که بعیدم نیست وگرنه نمیشه یکی اینقدر عوض شه که :))) خلاصه هی یادش میفتم قراره از محبت یکی یه عالمه سریال داشته باشم . :)

یکی ازم خواست تو مسابقش شرکت کنم پاشدم رفتم اونجا که عکس بگیرم در این حین که دنبال زاویه خوب بودم دیدم آسمون اونور چه بنفش صورتی نارنجی قشنگی شده .  حیف نمیشد دوتاشونو تو یه قاب گنجوند .

میگم نارنجی میخوام میگه نارنجی نه یچی نزدیکش دارم میرم میبینم صورتیه :| بخدا منم تو رنگا خوب نیستم آما نارنجی از صورتی تشخیص میدم دیگه.


داشتم برمیگشتم دیدمش از دور همینجوری داشت با لبخند نگاهم میکرد رسیدیم به همدیگه گفت خوبی سلام با لبخند عمیق تر . یا شاخ در اورده بودم تو قیافم یچی خراب بود یا هیچ دلیل دیگه ای برای اون حجم خوش اخلاقیش ندارم . بزور یه سر تکون دادن و لب تکون دادنه سلامامون اخه  :)) موهای من الان نصف موهاشه و بسته بودش و بسی جذاب شده بود . :) هنوزم هنگم از رفتارش .

 


ظهر دیدم پای دیوار کنار در  اون ساختمون که تو غروبا خیلی قشنگه ،نشستن میگن میخندن . موهایی که سفیدیاش یه دنیا بیشتراز سیاهیاشه و لبخند قشنگ و مهربونش و دل پاک و مهربونیاش که انتها نداره و خنگی و مظلومیتش ازش بهترین ادم رو ساخته  . خنگی که میگم رفتاریه بیشتر وگرنه داره دکترای فیزیک میگیره .
به تمام دوستاش حسودیم میشه حتی، که با همچین ادم فوق العاده ای در ارتباطن . ویژگی منفی هم داره ولی از نظر من اونقدرام منفی نیستن . مثلا یهو یه جدیت خاصی برش مستولی میشه و رفتار میکنه یا ذهن بیش از حد منطقی داره رویا پرداز نیست اصلا .
کاملا ازین تیپ ادماییه که خوشم میاد . اهل مسافرته و تمام تلاششو میکنه که همه جا لذت ببره . اهل کویر و اسمونه و مدل خونه های مورد علاقمون هم یجوره و خیلی جاهای موردعلاقم موردعلاقشه و خب سلیقشو میرسونه :))) تصور اینکه تو اسمون یچی نشون بدی و خیلی رویا پردازانه نظرت رو بگی و اون برگررده کاملا علمی توجیهت کنه و توضیح بده هم لذت بخشه . (بخاطر رشتش و فعالیت های نجومیش )
 ازیناست که کنارش میتونی شیطون باشی خودت باشی وگرنه من یکی از تستام برای ابنکه ادما رو به دایره رفاقت نزدیکم راه بدم که باهاشون بیرون برم همش همینه که یهو میگم بشینیم و میشینیم یا طبق عادت که میرم روی جدول که راه برم برخوردش چطوریه یا مثلا میای بدویم و تادااا چند دقیقه بعدش صدای خندمونو وایسستا منم برسماست که میاد . این در عین موجه بودنش همینقدررادم پایه ایه . خلاصه بشدت ازین تیپ ادماست که دوسشون دارم کاش یه کپی ازش بازم وجود داشته باشه و پیداش کنم .این کپی باوررکنین حق منه سهم منه . . . غروبم دیدم اونجاست . چرا اینا رو میگم ؟ نمیدونم . سوتفاهم نشه ها من بهش حسی ندارم اصلا . فقط مدت هاست تحت نظر دارمش که بشناسمش و موفق شدم گفتم یجا ثبتش کنم درموردش به کسی که نمیتونم بگم بهرحال .:))

۱ نظر
1900 __

یه دریای آبی پر قایقایی


دیروز ساعت چهار با دخترخاله جان داشتیم از اخرین دقابق کنار هم بودن استفاده میکردیم که آهنگ گذاشته بودم . همون دخترخاله ای که چندروز پیش پیام داد داره اهنگ اتوبوس ابی گوش میده و به یادم افتاده ... داشتیم اهنگ گوش میکردیم و میخوند تو که خودت طوفانی ارامم کن ... داشتیم ازشون حرف میزدیم گفتم که چقدر دلم براشون تنگ شده 

 اینا گفته بودن که باز زود میان اینام پیداشون نیست. 

امروز از خواب پاشدنی داشتم اینسنامو چک میکردم . یکی دایرکتمو چک کرده بود که اصلا اانتظار نداشتم . متعجب از قلبی که اونجا بود داستم استوری میثمشون رو نیگاه میکردم که رفتم تو پست و تادااااا . اسم شهرم اسم کافه ...در واقع هشت ساعت بعداز اینکه گله کررم چرا نمیان گفتن که دارن میان ... یه شبشو که با ح جیمی باید برم ولی یه شب تنها میرم که حرف بزنم باهاشووون حتما...

باورم نمیشه فقط هنوز قلبم تند میزنه ... :(


بعدا نوشت: رفتم تلگرام چندین نفرم اونجا فرستاده بودن برام :)))) دلم به تک تکشون گرم شد

۲ نظر
1900 __

sorma


رد که داشت میشد یهو زد رو استیکری که چسبوندم به کتاب و گفت که هاپلهاف یا گریفندور؟ گفتم ریونکالا . گفت عه جدی ؟ فکر میکردم گریفیندوری ولی :)) گفتم خودم فکر میکردم هاپلهاف باشم  .فکر کنم خودشم ریونکلایی استش ولی .یکی از دلچسب ترین مکالمات کل این روزام شکل گرفت به همین سادگی . هیجوقت فکر نکرده بودم از نطر بقیه چه گروهی بنظر میام . چی دیده بود ازم که میگه گریفندور و از اون بدتر چی فکر میکنه که اینقدر از ریونکالایی بودنم تعجب کرد :))))) 

الکی الکی یه دونه رو اشتباه نوشتم .نشد مدافع عنوان قهرمانی باقی بمونم :))  جلسه بعد خودش نمیاد استاد جایگزین داریم سر فاینالم نیست.پنجشنبه هفته بعد هم پایان ترمشه و این ترم شفاهی نداریم شکر خدا . 

خیلی خوش گذشت امروز کلاس کاش همش همینقدر خلوت باشیم . 

سر امتحان یکی رو ننوشته بودم که یهو ترجمشو گفت اینقدر چسبید .بعد از یک ماه و یک روز هم اومدم کافه همیشگیم دلم تنگ شده بود مثل اینکه .

بعد تو راه آنیتا منو مهشید رو دید سلام کردیم و اینا گفت دیگه نمیخواد بیاد :| براش سخت شده درسا :| بعد این همونیه که جلسه های اول خیلی بلد بود:))) بچه ها یجوری اب رفتن که من دارم میترسم کم کم .استاد تازه گف قرار نبود گروه مارو داشته باشه یهو برنامه عوض شد خیلی مدت بود ترم یک نداشته و دیگه هم قرار نیست و من چه خوشحالم ازین بابت . 

درمورد امتحان فاینال حرف زدیم میگه سوال اخرتون اینه که پنج خط از خودتون بنویسین و خودتون رومعرفی کنین بعد قبلش بهم گفته بود خطم ریزه من یه قیافه غم گرفته ای داشتم میگم که من که خطم ریزه میگه تو سه خط بنویس :)) به ولله سه خط بنویسم نمرمو کم کنه خون به پا میکنم :)) از قصد میخوام تلاش کنم سه خط شه :دی 

یه مدل اره رو تلفط میکنم که دوتا حالت داره یه مدلش برای مسخره کردنه . تریپ اره تو که راست میگی. سه بار نزدیک بود بهش بگم :)))) دوبار قیافم همون لحنی شد دید منو :)) ایشاالا که ادم کینه ای نباشه .



بعدا نوشت: الان یه حدسی دارم که چرا فکر کرد گریفندورم :دی درمورد مقابله با ترس گفته بودم :)) در این حد ولی؟

۵ نظر
1900 __

اینجا دیگر وطن کسی نیست خداآن را پس گرفته


این روزا که صحبت سریال چرنوبیل استش و چه ندیدین چه دیدین و فهمیدین ماجرا از چه قرار بوده وقتشه کتاب صداهایی از چرنوبیل رو بخونین که بفهمین برمردمش چه گذشته . روایت اولش هم اگه اشتباه نکنم روایت همسر آتش‌نشان استش . کتاب خاطرات ادمای اون زمانه و من اولین کتابی بود که از این نویسنده خوندم و عاشقش شدم . هنوز هم دردناک ترین کتابیه که خوندم و با صفحه صفحش اشک ریختم . هنوزم یاد قسمتش میفتم که اقاهه کلاهی که باهاس میرفت اونجا کار میکرد رو داده بود به بچش و تادااااا تومور مغزی . هنوزم اعتقاد دارم هر ملتی جز کمونیست ها بودن نمیتونستن از جونشون بگذرن و برن اونجا کار کنن ... این پایین کپی پستی که اون زمان بعد تموم شدن کتاب نوشته بودم رو میذارم با همین تیتری که برای اون پست بود و اینجا نوشتم و جزو جملات کتاب بود و هیچوقت یادم نمیره . اولین برخوردم با این ماجرا مربوط به مستندی بود که تو سال روزش اول دبیرستان اگه اشتباه نکنم بودم از منوتو پخش شد و همش گوشه ذهنم مونده بود تا اینکه این کتابو خوندم و تو نت درموردش خوندم و خوندم و خوندم . بازم میگم سریالش فقط روایت ماجرا بودن اصلا متوجه عمق فاجعه نمیشه ادم از احساسات ادما کمتر حرف میزنه . 


هوف خدای من هوف خدای من....
 یکی از وحشتناک ترین کتابهایی که تاحالا خوندمو دارم تجربه میکنم.ایکاش اینقدر شهامت داشتم میرفتم اتیشش میزدم.
 فکر کنم تشعشعاتی که تو کتاب ازش حرف میزنن به خود کتابم رسیده...واقعا این کتاب خارج از محدوده توانایی احساسی من برا چیزهایی که ادما توش گفتن استش...
اینقدر فجیع استش که خط به خطش میره تو استخونم حک میشه.
 ایکاش جرئت جدا کردن یه بخشهایی رو ازش داشتم.ولی واقعا کلمه ها گم میشن...
فقط میتوانم از این دوتا واژه 'فاجعه چرنوبیل ' استفاده کنم....

+چندوقت پیش که کلید بودم رو کتابی درمورد جنگ ها و حسابی روحیم بهم ریخته بود یه تایمی زدم تو کارایی متفرقه تر خوندن الان دارم کتابی رو میخونم که توش سربازی که قبل از این اتفاق  تو جنگم بوده گفته جنگ بهتر بود.اون جا مرگ شرافت مندانه بود.میدونستی چطور میمیری.الان وقتی برمیگردی خونه تازه مرگ شروع میشه....

۲ نظر
1900 __

یه حس بیخیالی


دیشب برای اولین بار با هندونه رفتم کنسرت . ساعت بد بود که اگه خانوادم دقیق خبر داشتن و با توجه به تایم برگشت نمیذاشتن با یسری دروغ و برگشت به خونه هندونه اینا حل شد :)) برگشتم رفیقش اومد دنبالمون . زمین خیس هوا خنک رعد و برق خیابونایی که یجا شلوغ و یجا خلوت بودن خیلییی حس خوبی داشت . یاد اولین کنسرت پالت افتادم که اونم سالنش تو همون مسیر بودو موقع برگشت نم نم بارون بود که میخورد تو صورتم...
و آما خود کنسرت :دی این تنها خواننده پاپ جدیدیه گوش میدم . با اولین اهنگش که شنیدم و به هندونه دادم هم ازینجا عاشقش شدم که شبیه یکی از آهنگ های ایتالیایی که خیلی خیلی دوسش دارم بود . خود خوانندش هم به شدت گوگولی ساده خجالتی و دلنشین بود . قشنگ چندجا براش مردم :)) دوتا آهنگ اجرا کردن بعد صدامشکل پیدا کرد بعد دوباره که برگشت گفت چندتا خوندم و فلان مردم همه گفتن یکی داشت باورش میشد :))) میگفت گیرم اوردین؟ دوتا خوندم ولی اشکال نداره دوباره میخونم . یه چندتا حرکت دیگم زد که نمیگم :دی
آخرشم یکی از اهنگای موردعلاقمو نخوند :| دوست داشتم بزنمش :)) درمورد جای فوق العادمونم چیزی نمیگم که خیلی خوب بود :)) دوبار هم اهنگ اولیه رو خوند . برای اولین بار تو زندگیم با تمام وجودم داد زدم :)) حس خوبی داشت :دی
حس میکنم کلی چیز میز میخواستم بگم که یادم نمیاد:)) بعد دیگه چون خیلی بهم خوش گذشته بود نمیشد ادامه داشته باشه تا صبح از شکم درد نخوابیدم :| هنوزم دارم جون میدم بجاش موقع برگشت از خونه هندونه اینا تاکسیش کولر داشت و منم جلو نشستم اصن یه وضعی:))
اقاااا همههه تیپ زده بودن حتی هندونه هم خیلی شیک و رسمی من تحت هر شرایطی اصالتمو حفظ میکنم و توتالی اسپورت بودم :))
یه ماشینه بود که بطری اب رو روی سقف ماشینشون جا گذاشته بودن داشتن همینجوری میرفتن که اون لحظه که گره خورده بود رفتم گفتم دادم دستش برگشتم هندونه میگف تو نباید یکم تمرین کنی یه حرکتی بزنی . همین بطری جامونده یه خنده میدی برمیگردی؟اگه الان امشب امیر نمیومد ماشین نمیتونستیم گیر بیاریم نباید یه حرکت میزدی برسونتمون ؟:))) اینقدر دیگه یسره گفت و خندیدیم .من کلا هیچ حرکتی بلد نیستم بعد اونم همچین کاری. همه ماشینام اهنگاشو میذاشتن داشتن میرفتن منم که حرصم گرفته بود اونو نخونده همون گوشه برا خودمون گذاشتم :)) نامرد فیلم گرفت و حواشیش یادم بمونه :دی


امروز پیام اومد که با عرض پوزش کلاس فرداتون کنسل و من خوشحال ترین شدم . چون هم فردا امتحان داشتم هم اینکه اینجوری اخرین جلسه که فاینالمون بود دیگه سوم نیست و میره برای پنجشنبه . اونجوری من دوم و سوم امتحان ترم دانشگاه داشتم بعدازظهرش هم این، قشنگ میمردم . فردا قراره ح جیمی رو ببینم و شادمانم و دلتنگ . 

1900 __

müze


امروز برای حدود چهل دقیقه بعد کلی توی آفتاب ظهر بودن تجربه‌ی بهشت داشتم . از زمان افتتاح اون کافه بهشتی تصمیم داشتم برم نمیدونم چرا نمیرفتم.
چیزی که واضح و مبرهن استش برای همه ، من عاشق ارسی ام و خوردنی محبوبم ، بخ در بهشته . تو کافه ها اونایی که ابغوره با درار دارن هم براشون امتیاز ویژه ای قائلم . اینجا یه دیوار شیشه ای ارسی، پنجره ها ارسی، کلی وسائل قدیمی دار، روی میز گلدون های شیشه رنگی گذاشته و از همه مهمتر یخ دربهشت داشت .ابغوره نیز هم . یخ دربهشتش واقعا یخ در بهشت بود :((( ترش ، زیاد ، یخ خرد شدش بشدت لطییییییف و یه ظرف فسقلی که شیشه رنگی بود توش شربت کنارش هم ابلیمو طبیعی . اسم کافه؟ مکانی که دوست دارم توش کاررکنم . اومدم پایین که حساب کنم نمیتونستم لبم رو از حالت لبخندش جمع کنم.زل میزدم یه جا لبخند میزدم. طفلی شک کرده بود به سلامت عقلم :)) اومدم بیرون نمیدونستم کدوم وری برم :)) اقاهه با تردید دوباره داشت نگاهم میکرد :))

۳ نظر
1900 __

57: ev


امروز که ابرای سیاه و سفید کنارهم بودن بدین شکل که پیاده روی اینور خیابون بارون نبود و اونور میبارید .مسلما هم من اونوری بودم که بارون بود. همونجوری که یه نقطه هوا دم داشت یه نقطه باد خنک میزد . ترکیب عطر توت فرنگی و خاک و بارون و پالتی که تو گوشم میخوند شهر مارا بغل خواهد کرد ...

اون موقعیتی که دلم میخواد یهو از هیاهوی مرکز شهر بچرخم داخل اون شبه پاساژ برم ته ، پله هارو برم بالا به مورد علاقه ترین پنجره زندگیم برسم و زل بزنم به ادمایی که راه میرن و خیال پردازی کنم که رفتم تو اون ساختمون نیمه متروکه و بلند سمت راستم .



1900 __