۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علاقه» ثبت شده است

54: این قسمت ماشینی که حرف اومد


دانشگاه: دوازده دور رفتم . تو یک دقیقه آخر به شکل استثنایی بعداون همه دویدن تونستم سه دور برم که هنوز نمیدونم چطور:)) خدا کنه اون یه دور رو نادیده بگیره :| ماشین مارال خیلی نابوده .کلی رفتنی درموردش گفتیم . برقش مشکل داشت هیچی نمیشددفهمید گاها یه لحظه روشن میشد و اینا که رفتیم پمپ بنزین دیدیم از کاپوتش دود میاد و اونجایی که کیلومتررو میزنه قاطی کرده بود یچی شبیه اووف انگلیسی  نوشته شده بود . برگشتنی لاستیک  دود میکرد و بوی بدی میداد که یحتمل از لنت بود دیگه کلی مسخره بازی دراوردیم که زیاد ترمز نکنه مجبور سدیم باهاش تا سرخیابونشون بریم:))  یعنی میتونم یاد امروز بیفتم تا ابددبخندم .
عید: دیروز به هندونه داشتم میگفتم که من چقدر دلم میخواد اون کلیپ بمیییر ای مرغ لعنتی رو دوباره ببینم . برا حداقل ده سال پیشه که داشتیمو اینا .میگفتم پیداش اگه کنم روزی عیدمه . امشب دیدم تو استوری تگم کرده عیدمو تبریک گفته .برام پیداش کرد :اشک ذوق مردم قشنگ ...
کلاس :  من فردا میرم از گردن استادم اویزون میشم به نشانه تشکر :))) غروب کلی سرچ کردم تو نت اون سوالی که نکتشو نگفته بود رو پیداکردم دیدم درست نوشتم .  الان نمره ی کوییز و کلاسیمون رو گذاشت بالاخره .. تازه غروب از موسسه پیام اومد که عکس پرسنلی بذار که سهولت نمره دهی شه برا استاد:)) جا داشت بگم هروقت استادم عکس گذاشت حتماا.عررره دوبار.
امروز به مامان گفتم که از تابستون میخوام برم کلاسش نمیتونستم بگم الان میرم :دی. استقبال هم کرد . بعد حتی درمورد ارشد هم گفتم . اونم چیزی نگف ولی اونجوریم نبود که حس کنم با دیوار حرف میزنم . تجربه عجیبی بود .


۱ نظر
1900 __

49 :


چند وقتی میشدکه کتاب رمان نخونده بودم . آخرین کتابم مربوط به جنگ بود و یه نمایشنامه که هنوز تمومش نکردم و فضای بشدت سرد و دیالوگ های جالب داره . جایگزین کتاب جنگی توی کیف یه کتاب تاریخیه که خلاصه وار ، راوی تاریخ ایرانه و یه کتاب هم از فرهنگ عامه برای ارشد که بسته به سنگینی کیف بین این سه تا کتاب جابجا میکنم .
کتاب نویسنده محبوبم رو چند ماه پیش شروع کردم و دیگه سراغش نرفتم . هوااا خنکه تو خونه و بشدت صدای پرنده ها میاد از دسته جمعی گنجیکشا تا یاکریمی که روی نرده ی بالکن که تو اتاقمه نشسته یه پرنده دیگم ایتش که صداشو نمیشناسم. گاهی وقتام صدای دویدن بچه ی همسایه بالایی میادو خیلی محو صدای تلویزیون رو از هال میشنوم . داشتم میگفتم هوا خنکه و پرده رو از سمت تخت کنار زدم درنتیجه یه نور نیمه طلایی که حاصل برخورد افتاب به قسمتای بالایی حلب پشت اون خونه که جلومه تو اون یکی کوچه و باعث شده غروبام نور زرد بیاد داخل رو دارم. دامن شبه جینم تنمه با تی شرت سبزه و موهایی که خیلی بانمک فر خوردن بدون اینکه تصمیم داشته باشن برن هوا و لم دادم تو تخت ‌.  کتاب نویسنده محبوبم رو بی توجه به یه دنیا کاری که دارم برداشتم که بخونم . یه دنیا کار به معنی واقعی کلمه یه دنیا کاارر. به تمام این حال یه لبخند محو هم اضافه کنیم . تا وقتی این نور استش میخوام کتابو بخونم . دلم تنگ شده بود برای توصیف برای قصه گویی برای لحن قشنگ نویسنده جانم . کتاب گنده ایه و یه فونت ریزی داره که بدون عینک یکم اذیتم ولی خب . خیلی لذت بخشه ورق زدن یه داستان و فصل بندی ...

۰ نظر
1900 __

45 : تورا با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است


من عاشق غروبای بعداز بارونم . امروز هوای عجیبی بود ابرهای بارون دار درصلح و ارامش کنار ابرای سفید بودن گاها افتابم بینشون بود و بعضی جاها کامل با وجود گرمش حضور داشت .
بعدازظهر دراز کشیدم که به چرت بزنم و یهو رعد و برق و بارون بشدت شدید که سرعت و شدتش غیرقابل وصفه شروع شد . هرچند الانم که اینا مینویسم دوباره داره میباره . این فاصله که هوا خنک بود پرنده ها هنوز پرواز میکردن و صداشون میومد . رو برگای گل بیسکوییتی آب بارون جمع شده بود و رو گلبرگاش بارون نشسته بود ، توی بالکن موندم و همه چی رو تو ذهنم ول کردم و تمام ذهنم پر شد از تصویر پرنده ها و آسمون کاکتوسا و گلهای قشنگ دورتادور بالکن . سرجام موندم و این هوا رو این تصویر رو نشوندم تو مغزم . ازونا که اگه یبار ریشمو از خاک در بیارم و راه بیفتم با اسم خونه میان اول ذهنم .
کلی این روزا رو تو یادداشت های گوشیم نوشتم که منتقل کنم اینجا و حیف اونا رو بخوام بگم اینو نگم . اومدم تو به زندگی عادی برگشتم
 همون ذهن قروقاطی همون تصمیمایی که گرفته نمیشن و همون میانترمی که فردا دارم و هنوز شروع نکردم...
+عکس برای صبح حوالی هفت و نیمه . این قسمت اسمون دقیقا پشت این تابلو و بین درختاش همیشه قشنگه  همیشه. میتونم یه پوشه یک ساله ار غروبا و صبح های زود این قاب داشته باشم...


1900 __

42 : دکتر مهربون به حق ترین اسم بود که سیوش کردم



خیله خوب . من میمیرم عمیقا دارم حس میکنم قلبم طاقت نداره و این چند روز هی تیر میکشه . وقتی مردم رو سنگ قبرم بنویسید مرگ بر اثر خوشبختی ... 

*من این چندروز رو با مهربون ترین آدم دنیا گذروندم . خوش بحالم خوش بحالم ... 
1900 __

41 : سرزمین بازگشت*


دیروز فوق العاده رو ننوشتم نه؟
صبح کلاس داشتم هشت صبح . بماند یه دنیا با دوستا خندیدیم سر خنگ بازیا و نظریه ای که امیر منتشر کرد :))
خود کلاس که هیچی :))) بعدش البته پریود شدم از درد به خود پیچان خودمو داشتم میرسوندم خونه که بچه های گس داشتن میخوندن . یکم موندم حرف زدیم . یه نیم ساعت بعدش دقیقا مهرداد مهدی داشت اجرا میکرد :(((( اینقدر شکمم درد میکرد نمیتونستم راه برم ولی الان که فکر میکنم چه خوب شد نرفتم . چون تو موقعیت رویایی تری دیدمش .
رفتم اسکن:| تاحالا طبقه بالا که اتاق یه دکتری بود نرفته بودم یه فاز سواحل هاوایی خاصی داشت :)) بعد لعنتی اینقدررر فشار داد گلومو میخواستم بگم حاجی اگه اون کیستو کج کرده تو اینقدر فشار دادی کج تر شد:/ هنوزم رد انگشتاش درد میکنه . قراربود با هندونه برم سینما که نرسیدم کارم خیلی طول کشید یه ربع دیر رسیدم رفتم برای نوازنده جون جوراب خریدم . بعد کلی موندم داشتم یخ میکردم که مائده بیاد خیلییی سرد بود لعنتی . بعد که بغلش کردم گفتم عه من رادیو اکتیویم نباید بغلت میکردم سوژمون بود کلا:))
در حین انتظار از نوازنده جون جایزه گرفتم خر ذوق بودم .
دوستای شقایق هم بودن . رفتیم بازار هرکی یه خریدی داشت دیدم داریم میایم سعدی بچه های گس داشتن  تمام ناتمام پالت میزدن . دوتایی اروم تر میرفتیم که بیشتر بشنوم دیدم مهرداد مهدی نیست دیگه ناامید سدم که بخواد بیاد . یهو بچه ها رفتن کافه ای که ازش خوشم نمیاد کناررنونوایی . داشتیم به هم میگفتیم تزجیح میدیم جا کافه پول بدیم برا چاقاله بادوم و الوچه رفتیم بالا باهاشون خدافظی کردیم پله های تندش رو پایین اومدنی از وسطای پله ها یهو صدای اکاردئون شنیدم یه پله پایین تر دقیقاجلوی کافه وسط پیاده راه بود و منی که از اون وسط پرواز کردم به معنی واقعی کلمه و لبخند گنده ی دندونی که از صورتم جمع نمیشد... مهرداد مهدی وسط پیاده راهی که خیابون خودمونه . تو یه هوای بشدت رشت . غروب و هوای سرد و زمین خیس ارزوی چندین و چندسالم. یهو افتادم وسط ارزوم . پله ها رو پایین اومنی فکر کنم هاگوارتز شده بود که پله ها چرخید و من تو یه دنیای دیگه در اومدم.
کنار درخت بودیم . همزمان که رسیدم اینم چرخید سمت من با لبخند خوش امد گفت بعد سر تکون داد سلام کرد. یه پسره اومد سمتم این وسط وسط داشت میگف اجرا داره و توصیح و فلان گفتم میدونم :)) بلیطم تو جیبمه الانم . گف پس اینو نگه دارم برا یکی که نمیدونه :)) یکم گذشت نوازنده جون برگشته میگه پنجشنبه میای گفتم اره. گفتم اهنگا لو نرن :)) ولی فکر میکنین من میتونستم برم ؟ هرگیز ...
برای اولین بار تو زندگیم عمیقا لال شده بودم .حرف نمیتونستم بزنم باهاش. کار بجایی رسیده بود که هندونه حرف میزد بجام :))) البته بهشم گفتم یه چیزایی ولی خب . هندونه تو اون قسمت حرفای اخر که یسره تشکر و تعارفه طرف مقابل با لیخند سر تکون میده و تشکر میکنه بود گفت پس کلا مرسی اومدین رشت یهو جدی گف رشت؟اروپاعه چیه بابا :)) اینقدر خندیدیم سررحالتش :))
رفتیم از جلو گس که رد میشدیم گفتم اگه اینم پالت بود الان همینجا گریه میکردم یهودتوجه کردم دیدم دارن ماهی و گربه میخونن :| مائده میگف همین تعجب کردم پالت میخوندن میگفتی اگه باشه بعد من کلا نمیشنیدم اون لحظه چیزی که بخوام بفهمم :)) رفتیم خریدمونم کردیم . دوباره با دوست عزیز تبلغات چی مواجه شدیم لبخندزنان رفتیم :))
با لذت رونیمکت خیس اول امام نشستیم میخوردیم و سرخوش ترین بودم . هندونه میگف بدنت الان کشش نداره اوردوز میکنی میمیری :))
اونجا هم بودیم گفتم که یه مقوله داریم به اسم نام گذاری فیلم و کتاب. تو لحظه های مختلف میگیم مثل فیلم شد و اینا یه جملمون عجیبه اصولا هم مسخره وار میگیم.  داشتم اون لحظه که والس تهران رو میزد ،نباید الان چرخید پیاپی؟ گفت چرا بعد دوربین بره بالا و دور شه و اهنگ تیتراژ شه . منم گفتم اسمشم میشه دختری که در ارزویش مرد . گفت مرد چیه عزیزم یخ کرد مغزش را از دست داد هرچی جز چیز احساسی که گفتی با حالی که ازت میبینم:))))
شب داشتم برای  بار نمیدونم چندم ارباب حلقه ها میدیدم که خسته شدم رفتم اینستا دیدم زهرا یکی از پستایی که تو مسیر اومدن به اینجا موندهدبود و ساز زده بود رو برام فرستاده میگه ببین اخه دلم خواست بیام پنجشنبه و دوتا اونورترم بلیط خرید :) قراره با کناریش صحبت کنم من برم اونور . خوشبحال کناریش میشه چون صندلیم جای خیلی خوبی بود .:)) جای مائده خالیه البته دیگه کنارمون جا نیست که براش جور کنم.گفته بودم دیشب که دیگه این ماه پول و فلان .
دیروز روز قشنگ من بود . تا ابد میتونم به ارزوم فکر کنم و باورم نشه ...


*تیتر اسم یکی از اهنگای البومشه و به یاد تمام دفعاتی که از شهرداری رد میشدم تو خیالم یا واقعیت چرخیدم و چرخیدم و دویدم باهاش...

1900 __

39 : کسی ارشد مرمت خونده؟


دیروز روز سختی بود برام . یکماه برنامه ریزی کرده بودم به خودم مطمئن شده بودم خیالم راحت شده بود قراربود از دیروز شروع کنم که صبح جواب اقای الف ب رو خوندم که فهمیدم این راهش نیست و بلکل درخود شکستم .بشدت ذهنم بهم ریخته بود و اعصابم نابود شده بود . حس یک هفته عقب موندن و برنامه یکساله ای که به باد رفت یه مقداری هم ضرر مالی که امیدوارم که یه حدیش رو بتونم جبران کنم .
این مسیر خیلی دشواره . از نظر جمعیتی اطلاعاتی و وابستگی به ریشش . واقعا ترسیدم که موفق نشم . اونجا برگ برنده داشتم اینجا هیچ کمکی نمیکنه هییییچ . رقیب خیلی بیشتر و خب منو از هدفم دور  میکنه . چقدر ممکنه بتونم موفق بشم؟ اینجا سه مرحله میشه .یکی همین از پسش براومدن اولیه استش دومی خودش رو به سرانجام رسوندن با اطلاعات پس زمینه ایه صفر ! ندونستن حتی یک نرم افزار مرتبط و اصلاحات حتی . توصیحاتشو که میخوندم میدیدم لعنتی چقدر چیزاییه که دوسش دارم ولی ادامش خیلی ترس ناکه و اینکه اگه مطمئن بودم تموم شه میتونم هدف اصلیمو تیک بزنم یه چیزی . همونم امیدی نیست ...
میترسم از پسش برنمیام . یه جنگ بی نتیجه دیگه با خانواده بمونه رو دستم ...
قراره شوهرعمم با اون اقا هماهنگ کنه یه روز ببینمش سوالامو بپرسم راهنماییم کنه . امیدوارم اون بگه چی کنم بهتره . اون بتونه کمکم کنه بعد برسم به هدف .اینقدر هدف اصلیمو دوست دارم که بخاطرش حاضرم هرکاری بکنم .

مهردادمهدی ،یکی از نوازنده های محبوبم دیروز پست گذاشت که داره میاد شهرم و باعث شد علاوه بر اینکه یه دل سیر گریه کردم از خوشی ناگهانی یکم حالم عوض شه . بعد این مدت بی حس بودن حسام حسابی قروقاطی طور جریان دارن . اجراش پنجشنبه عه و اون روز اولین جلسه کلاسم استش که نمیتونم غیبت کنم . زین سبب میخوام برم دخیل ببندم که ساعت شیش شیش و نیم باشه اجرا ...
امروز هم تو دانشگاه دیدم که نمایشگاه کتاب قراره پنجشنبه ببرن :| همینقدر خوش شانس طور . ولی اگه کلاسم مزاحم اجرا نشه میشه گفت عدو سبب خیر شد که نرفتم تهران :)) ولی چقدر دوست داشتم برم :( نه بخاطر خود نمایشگاه بلکه میتونستم به دوستای ندیده تهرانیم بگم بیان اونجا ببینمشون:((

+برای اینکه زیاد این چندروز عقب نیفتم رفتم یه کتاب مشترک رو گرفتم . جذاب هم استش بسی .

و باز هم تکرار میکنم کسی اینجا ارشد مرمت خونده یا کسی رو میشناسه که خونده باشه و بهم معرفی کنه یسری سوال دارم.

تو این حال اشفته شب یسری مهمون داریم که واقعا حوصلشونو ندارم . امیدوارم چه خبر از درس تموم میکنی امسال؟ ترم چندی ازم پرسیده نشه

۰ نظر
1900 __

33 : که اینجور خلاصه


دیشب درگیرکارگاه ذهن بودم  دیروقت بود اومدم بلند شم مسواک و روتین رو برم که حس کردم به اون مهره برجسته گردن اون پایین استا وزنه بستن از بس درد میکنه گردنم و اونجا . شونمم گرفته بود شدید . به زور کارامو کردم تا صبح از درد نتونستم بخوابم .
رفتم دنبال کارم مثل اینکه اون اتفاقی که چهارده روزه ازش میترسیدم نمیافته . اسم و مشخصاتمو نوشت تازه مسئولش نبود گذاشت براش پنجشنبه سایتشون برام وا میشه گفت برم فرم پر کنم بقیشم عادی انجام بدم مشکلی پیش بیاد برم بگم . باورم نمیشه همینقدر ساده ‌‌‌فقط زار زار زدم زیر گریه خیلی بد شد .
با همین گردن نابود چون دلم برا غم گریز تنگ شده بود رفتم از شانسم این نمیومد . :( تهش اومد بهم لبخند میزد میخواستم بگم بجا لبخندپاشو تو بیا نه اون :(( ولی خیلی رفتارم زشته . عملا با این خیلییییی بیشتر گرم میگیرم بنده خدا اون یکیم خوبه باهام خیلی خوب برخورد میکنه ها . امیدوارم توجه نکرده باشن :)) عاشق اون لحظه شدم که صرفا برا اینکه بهم سلام کنه کنار در بودم حواسم نبود بلند سلام کرد الکی از در بیرونو یه نگام انداخت :))))) مجبوری اخه از همون فاصله سلام کن خب بخدا میفهمم .
اومدم خونه یکم با مشقت خوابیدم سرم داشت میترکید دیگه یه کهنه رویی تشریف اورد اینقدر عربده زد بیدار شدم :/ مامان اومده بود . فهمیدم دیگه قصد نداره پیش اون دکترم بریم از بس بداخلاقه و تغییری ایجاد نکرد تو سرم و اینا .
دیگه پریودم شدم که مجموع دردهام تکمیل شه . :| الانم پیش هندونه ام فردا میایم خونمون که دخترخاله جانم داره میاد اینجا . الان کل پشتم و شونم درد میکنه . شبیه ادم اهنگی شدم .


+دیشب وقتی نابود بودم به ح جیمی گفتم میای بازی کنیم ؟ بی چون و چرا ازین بازی های تلگرامی که تا حالا انجام نداده بودم اورد بازی کردیم خندیدیم حواسم پرت شه . هیچ وقت یادم نمیره کارش ... ماچ بهش اصن . 

1900 __

26 : چطور بود؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

25 : و قسم به زیباترین غروب آفتاب


اینو باید از دیشب بنویسم .

از دیشب که رفتم تئاتر و بعد با هندونه هماهنگ شدم اومد خونمون . شب درحال درس خوندن و بحث حال بد این روزامو اشک و استرس و فشار بیش از حدی که رومه . میگفت میخوای بیای تو بغلم گریه کنی ؟ و میدونستم اگه برم دیگه نمیتونم متوقفش کنم .
خوندم و بیدار موندم . امتحانمم بد نبود حس خوبی داشتم بعدش .
شب جوان پی ام داد که دارم یه تست روانشناسی انجام میدم رنگ های موردعلاقتو بگو و این داستانا . که امروز مشخص شد برای چی میخواد . عاشق کادوش شدم . یه گردنبند گل بهی سنگ طرح گل . البته نزدیک بود از ماشین پرت شه بیرون :)) یحتمل نارنجی بود که ترسیده بود گل بهی شده بود .
امروز قرار بود بعد امتحان با  ح جیمی برم بیرون . درواقع رفتیم هم کافه . هی بیرون رو نگاه میکرد اعصابم داشت خرد میشد . میگفت فردا تولدته شاید مسیح و دعوت کردم :)) دیگه زد تو فاز مسخره بازی منم که خسته و نابود ترین بودم گیراییم در حد جلبک بود . دیگه گیر ندادم تا اینکه دیدم هندونه و جوان با کیک اومدن . من کپ کردم قشنگ . همین . کلی خندیدیم و اینا بماند با ماشین فوق العاده جوان رفتیم شهر کناری در واقع یه محله ای ، دریا . کلی اونجا موندیم رو کاپوت نشستیم از دریا لذت بردیم . حرکات مارپیچ رفت :)) یهو ح جیمی و جوان اومدن قلقلکم بدن من شیون کشان فرار کردم :)) میگفتن مگه مرعی اون حرکت رو میری :))
منم بعد برا انتقام کاری کردم که قسمتی از شلوار ح جیمی خط افتاد پاره شد هنوزم عذاب وجدان دارم از قصد نبود تقصیر ماشین بود در واقع :(  البته اونم نیشگون سهمگین گرفت :/
اون دوستی هم که پیدا کرد بماند .
خلاصه فوق العاده بود امروز . کنار اونایی که دوست دارم سپری شد . 

چقدر حس میکنم بد نوستم اصلا حق مطلب ادا نمیشه ولی مهم اینه که بخونم خودم تک تک لحظه ها و خنده ها و حرفا یادم میاد .
هوا هم خیلی خوب بود ...

۵ نظر
1900 __

23 :تئاتر آشپزخانه


داشتیم برنامه میریختیم که کی بریم تئاتر . بعد بحث این بود که چقدر بازیگراش زیادن . ۳۵ تا بازیگر داره . میگه وقت نمیشه همشون یه خط دیالوگ بگن احتمالا ازشون تو نقش قابلمه استفاده میشه :)))  مهم اینه بازیگر جانم قابلمه نباشه بقیش مهم نیست :)) 

قبل ترشم دوباره وقتی که چینش سالن عجیب بود برامون گفتم شاید اون سی تا صندلی تماشاچیاش مورد استفاده قرار میگیرن اونجام گفت اره قابلمن مثلا :)) این دوستم خیلی جدیه . این جوری حرف میزنه اصلا بهش نمیاد :))) کلا رابطمون  عجیب بود برام  . دوره راهنمایی صرفا هم مدرسه ای بودیم حتی سلامم نمیکردیم . دبیرستان هم از دوم هم کلاسی شدیم در حد همکلاسی هم موندیم . بعد که مدرسه تموم شد خیلی ناگهانی گفت میای بریم سینما :| بعد بحث تئاتر شد از اون موقع میریم تئاتر باهم . تهران دابشو هم میریم .  بعد کنکور دماغشو عمل کرد یه ماهی میشد گذشته بود بعد دقیقا فردای جراحیم بود داشتم میمردم داشت از درد و سختی عمل میگفت دیگه منم نگفتم باور کن خودمم کمتر از بیست و چهار ساعته که به هوش اومدم . دیگه همون جوری ای بابا گویان چت کردم :))

1900 __