۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ح_جیمی» ثبت شده است

بوسه‌ی یواشکی


۲ نظر
1900 __

یه روز غرها تموم میشن


پاس شدنم توتالی منوط به نظر استادمه :دی
ح جیمی رو دیدم رفتیم رو نیمکت همیشگیمون تو پارک نشستیم گپ زدیم میگه عوض شدی میگم نه فقط خسته‌ام میگه خستگیتم دیدم میگم اونا خستگی روزانه بود من الان احساس فرسودگی میکنم .قانع شد.
رفتیم سمت خونه اشون که بره منم برم زنگ بزنم مژکیان میاد یا نه . توراه ،گل فروشی بود با نرگس هایی دسته ای ده تومنی . سرخوش و مست از عطر و لطافتش بالاخره نرگس امسالم هم جور شد . یکیشو کندم دادم بهش . داشتیم خداحافظی میکردیم که مثی رو دیدم .رفیق قشنگ و دوست داشتنی وبلاگیم، منتظر بود .مژکیان هم گفته بود میاد . بغلش کردم یه دل سیر دیگه رفیقش اومد اونم با یه تک شاخه راهی کردم رفت . گل رو توی کوله‌ام گذاشته بودم .الان تو هال پیش مامان ایناست ولی اتاقم عطرش میاد و کیفم بشدت عطرش رو گرفته .:ایکس
نزدیک خونه مژکیان پل هواییه .رو پله هاش موندم دیدم داره میاد . ناراحت بود .نفهمیدمم چش شده بود .خودم؟ از دیروز که حالم بد بود و کلا خودش هم نبود یه غمی نشسته بود تو دلم . میخواستم محکم بغلش کنم بلکه کم شه . دیدمش حس کردم چقدر ناراحت ترم . به روی خودم نمی اوردم . نمیدونم از سر کلافگی و دلتنگیه یا هورمون ها ربختن بهم . دستشو کندم به واقع . گفتم میشه اسنپ بگیریم بچسبم بهت؟ گفت اره عزیزم . گفته بودم ماشین نشستن کنارش رو دوست دارم؟ اصلا مگه همین تو جاده بودن نبود مقاومتش رو شکوند؟مقاومتم رو شکوند؟
اولش سرمو گذاشته بودم رو شونش بعد گذاشتم رو پاش . دوست داشتم گریه کنم . یعنی پر اشک بودم ها ولی گریه نکردم . گوشیشو نشونم داد و شعر و ماجرایی که تعریف کرد یادم باشه .رفتیم همون کافه هه که با دوستاش همش میریم . میگم یعنی واقعنی دونفری بالاخره؟:)) دستشو گرفتم شروع کردم حرف زدن . تو چشای جفتمون اشک بود . یهو صدای اذان مغرب هم اومد . ساکت شده بودم کاپشنش رو پوشیده بودم و نفس میکشیدم عطر دوس داشتنیش میپیچید تو دماغم .بهش میگم چهرت یادم میره بخاطر همین هربار روبه روت قرار میگیرم مثل اول متعجب میشم .شبیه عکسات نیستی . باید ازین عکس تکونی ها باشه .نیم رخت هم اصلا حس و حال چهره اتو نداره . یجور جادویی استش صورتش مگه میشه اخه؟ باهام حرف زد کلی . ارومم الان . ناراحت نیست دیگه.
خوابم میاد. درس دارم . دلم بشدت فیلم میخواد . یه فیلم جدید ازین مادر ناراحت دار ها یا ارباب حلقه ها .
کارگاهی که ثبت نام کرده بودم هم استش همینجوری که پیام هاش میره بالا عصبی ترم میکنه . تو بین اینا قدرت الویت دهیمو از دست دادم .

+ دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ/ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ/دانی که پس از مرگ چه باقی ماند/عشق است و محبت است و باقی همه هیچ



۱ نظر
1900 __

Ölmek mi?Unutulmak mı?


الان برای اولین بار از مرگ ترسیدم .
روی پل هوایی سبزبزرگه‌ی کنار در دوم قبرستون شهرمونم و دارم قبرهارو نگاه میکنم . به قبر اون خانمی که اسم کوچیکمون یکیه نگاه میکردم دیدم الان هچیکی نمیدونه من کجام . اگه بمیرم نهابتا دوسه هفته یادم باشن. یکسال بعد فقط فکر مراسمن دیگه هیچکی منو یادش نمیاد میمیرم و پاک میشم انگار هیچوقت نبودم . هییییچ وقت . قبرم کنار خیابون ادما تند تند راه میرن ماشینا بوق میزنن برا زنده ها.ادمایی که وجود قبر من اینجا قراره پول دربیارن با شستنش با فاتحه خوندنش اونم تازه اگه کسی بیاد بالاسرم که بخوان بیان ازش پول بگیرن .تازه تر اینکه اینجا که پر شده میریم اونی که جاده تهرانه و اصلا خوش مسیر نیست.دیگه هیچ کی حاضر نیست اون همه راه بیاد . من که رشت ادمای زیادی رو ندارم  .تازه ترترش اینکه من قبری که دوس دارم سنگ زبادی نداره که کسی بخواد بشورتش . اگه حرفمو گوش کنن مراسم نگیرن پولشو بدن ادمایی که لازم تره براشون چی . همش میگفتم اگه کسی دوسم داشته باشه کمرنگ میشم فراموش نمیشم و حالا فکر میکنم کاملا قراره فراموش شم . من ادم به یاد موندنی نیستم نهایتا اگه چشمشون به پالت بخوره وسیله های نارنجی ببینن اگه ماه ببینن و من تو یادشون بیام همین میمونه ازم . ح جیمی ممکنه به این مجموعش پل هوایی و موهای کوتاه فر اضافه شه . مژکیان مثلا فیل و ریش هاش؟ اصلا ازکجا میفهمه من مردم ؟ وقتی تلفناشو جواب نده کسی .میره اینستا پیام بده بده مثلا به رفیقام؟ اونا اصن از کجا قراره بفهمن؟ هندونه مثلا یچی تو اینستا بگه و مارال ببینه اینجوری بچرخه؟
خودم ادم خاطره بازیم ادمای زندگیم که مردن دردشون هنوز برام استش . من نه دوس دارم فراموش شم نه دوس دارم درد شم چه وضع چرتیه...

یبار حالا از مراسم ایده الم میگم :)) منی که یه میلیون بار اومدم قبرستون تو حال خوب و بد چرا یهو اینجوری شدم؟
اگه همینقدر الکیه چرا زنده ایم؟ 


۲ نظر
1900 __

پیکسل


پارسال تو همچین روزی برا اولین بار ح جیمی ،رفیق ریزه میزه‌ی کیوتم رو دیدم .امروز هم به یادش همو دیدیم و رفتیم نمایشگاه کتاب که پارسال هم رفته بودیم . کلی مسخره بازی دراوردیم و یادشو اوردیم چقدر همه چیز فرق داشت .
داشتیم غرفه‌ی ت رو نگاه میکردیم چقدرررر صدای مسئولش زیبا بود که یهو فیوز پرید تاریکی مطلق شد . میگف من تا حالا تو این وضع کتاب معرفی نکردم .داشتیم درمورد کتاب جنگی صحبت میکردیم نور گوشی انداخت و داشتم میگفتم عیب نداره فضا شاعرانه شد کتاب اینجوری چی دارین:)) غرفه کناریش داد میزد اسم اینا با لحن مسخره ای میگفت من میترسم :)) گفت همین غرفه کناری کتابای شعرهم داره میخواین برین اینجا:))))) رفتیم هم .
رفتیم یه غرفه با مسئول عجیبش کلی حرف زدیم از زندگیش گفت یه تصویر نشون داد اصلا شت بودیم . یه جا دیگه با قیمت های عجیب غریب مواجه شدیم :)))))) دیگه چهارمیلیونی رو بذارین وا نکنم . بعد قرن ها کتاب گرفتم از نمایشگاه از پیش دوست عزیز صدا قشنگمون .
الان وسط جابجایی و اماده شدنم برای فردا که برناممون یهو عوض شد قراره هشت صبح راه بیفتیم و ذوق دارم و همچنان باورم نمیشه .
به غایت خسته ام و جان در بدن ندارم . تمام تنم درد میکنه و باید یه دوسه روزی برم کما که حل شه ولی وقتش نیست .

۲ نظر
1900 __

لبخند


آهنگ که پخش میشد تو گوشم مادر و کالسکه‌ای که گیر کرده بود و پیرمرد عبوری سریع کمکش کرد بهم لبخند زدن صدای خنده پسربچه های ابتدایی .جلوتر صدای آکاردئون و خوندنش و بچه ای که محو با لبخند نگاهش میکرد . جلوترتر یه بچه ای که تا زانوم بود و جلوش دونه ریخته بودن برا کبوترا و داشتن میومدن جلوش رو زانوش خم شد و همه پرواز کردن و جیغ هیجان زده‌اش صدای پرواز دسته جمعی یکم اونورتر سه تایی که رو داربست داشتن اون ساختمون رو تمییز میکرد (یکی از شغل های محبوبم که بخاطر شرایط فیزیکی هیچوقت نمیتونم به عنوان ارزوهم بهس نگاه کنم )یکیشون بیکار نشسته بودو بچه های مهدکودکی‌ای که اومدن بیرون از اونجا متوجهشون شدن و باهم ارتباط برقرار کرده بودن . روبه روم توی اون سکوهایی که درختچه نیست و سبزه سبز شده دوتا گربه ها .
امروز شهرم میخندید.


+اشاره نمیکنم که صبح چقدر خوابم میومد و هشت دانشگاه بودم با خسته ترین استاد دانشگاه .کلاسمونم تو سایت بود چراغ خاموش... مایده کلی خرید داشت گفت انجامش بدم خودمم تندی با مامان رفتیم یه تیکه پارچه خریدیم حس کلاغ داشتم از بس دنبال یه تیکه مشکی براق بودم:| یه دنیا کار دارم یه دنیااااا ولی فردا از کله صبح باید بریم خونه‌ی عمم کارهارو انجام بدیم و کمک و اینا . شب بله برون هندونه استش جمعه هم عقد...


+درسمون زمان اینده بود و میگه ما تو فارسی خواه نمیگیم و فلان باید درمورد دوتا شکل و اتفاقاتی که می افته بنویسیم اول فارسی نوشتم به اول همه‌ی فعل ها خواه اضافه کردم به غایت مضحک شده :)) برم تمرینامو تموم کنم که بعد کلاس ح جیمی جونم رو میبینم که حسابی دلتنگشم .

۱ نظر
1900 __

Sınav


مهشید که گفته بود دیگه نمیخواد از ترم بعد بیاد ولی فکر نمیکردم دیگه امتحانشم نیاد . سعید هم نیومد متاسفانه همیشه اول از سعید سوال میپرسید بعد منو صدا میکرد الان با نبودش من اولین نفر میشم :|| دلمم برا جفتشون تنگ ممکنه بشه. مهشید اولین دوستم اینجا بود .


ح جیمی رو دیدم :( دلم براش تنگ شده بود .این هفته اصلا هیچی هم حرف نزدیم باهم .زنگ زدم بهش خاموش بود لست سیناشم یکی یه ماه یکی یه هفته شده بود . خداروشکر رفتم دیدم خودش اونجاست کلی حرف زدیم . هوا داره دلچسب پاییزی میشه و خوشحالم .
دلم میخواد برای هزارمین بار بلندی های بادگیر رو بخونم . چرا؟ نمیدونم . هنوزم اون سردی و رطوبتش  و تیرگیش برام جذابه .


یعنی یه موقعیت پیچیده‌ی مسخره ممکنه درست شه؟ واقعا من قراره اینقدر بدشانس باشم؟ یا همش نقشه استش؟:|

1900 __

ابرو میندازی بالا بالا


چرا دقیقاامروز که سریال دارک رو شروع کردم باید زلزله میومد ؟:)) کسی دارک رو دیده بگه که از قسمت چندم ادم دقیقا میفهمه که کی به کیه؟:)))

الکی شلوغش میکنن ولی . خدای جهان زیر زمین بندری گذاشته شاید جشنی چیزیه که این همه باهم زلزله زد . دوباره زلزله زد و مامان من کلید کرد که اون لامپ روشویی روشن باشه .مادر من بخدا زلزله بزنه جدی باشه بخوایم بریم بیرون برق قطع میشه بیخیال شو. نورش تو اتاق منه خب :| تازه من امن ترین نقطه رو دارم .تختم ازین مبلیاست که دسته داره و کشوییه . بعد این فاصله‌ای که دسته درست کرده و فضای بین دیوار و قسمت پایینه تختم ازین مثلث امناست کافیه قل بخورم :)) 


+امروز سر اون  کوچه منتظر بودم یه پلاک اصفهان ازم ادرس پرسید . بعد که راه افتادن تا پنج ماشین پشتش پلاک اصفهان بودن . عملا اگه بد متوجه شده بوده باشه اون همه ادم گم میشن :)) بعد اینکه تو اون کوچه چه میکردن دقیقا :)) 

+با ح جیمی بودم که یهو پ بهمون پیوست :| عجیب ترین موقعیت ممکن بود . چیزی که واضح بود اینه که حالش از ح جیمی بهم میخورد و این حس متقابل بود و دیگر اینکه متوجه ست که من میپیچونمش :| یه دورم مسیح رو به روم اورد :/ خیلی بد بود خیلی :)))  ح جیمی میگف در عرض پنج دقیقه سه نفر ادم سیصد تا دروغ گفتیم :)) از همه شاخدار تر هم خوشحال شدم از دیدنت موقع خدافظی اون دوتا بود :| بجاش باعث شد برگردیم بریم یخ در بهشت بخوریم و همین مهمه . بالا نشسته بودیم میگه ولی جلو پدرام خیلی خانم بودی گفتم خب جلو تو خود خود خودمم اونجا داشتم سعی میکردم دوستانه رفتار کنم فقط . لبخند میزد . ح جیمی عمیقا یکی از بهترین رفیقایی بوده که تو زندگیم داشتم و برای اون هم همینجوری.  خدا کنه اگه کسی وارد زندگی هرکدوممون بشه درک کنه صمیمیت و رفاقتمونو .

داشت میگف ولی فلانی خیلی ادم فروش بود یهو شروع کردیم ادم فروش روبا مسخره بازی خوندن بعد گف اروم بگیر الان دوباره مسیح میبینتمون و عملا درست بشو نیست :)) اون روز واقعا ضایع بود . 


+دلم میخواست اون برنامه رو شرکت کنم الان چک کردم دقیقا چهارشنبه ساعت شیشه که من کلاس دارم:( الان مطمئنم برنامه بعدیشون دیگه کتابایی که من خونده باشم یاداشته باشم نیست:| خورد تو پرم :( .


+ اینا یادم باشن دیگه کل امروز رو یاداوری میکنن .

۴ نظر
1900 __

ادکلن وود مردونه


باید از هیجانم بگم؟ قبلش اینو لازمه بگم که چندروزپیش  داشتم مینوشتم که ارزوهام در یک زمینه خاص همیشه بعداز حداقل دوسال رخ میده . بگذریم بقیه اینو بعدا میگم .
تیرماه ۹۶ بود که اومد که منو ببینه و دور بزنیم . داداششم بود .الان عقد کرده با کسی که هم دین خودشه مشکلی ندارن . از اینم بگذریم . اومده بود اینجا و من تو انزلی اولین بارم بود قایق مینشستم . خیلی کیف داد .قبلا شهر دیگه سوار شده بودم و اینجا نه . یکی از کارای گرونیه که دوسش دارم . اون روز هندونه هم بود و ما پره های ماهیگیری رو میدیدیم و میگفتیم خوش بحالشون اینجا میتونن بمونن و رفت تو لیست ارزوها . موندن تو پره‌ی ماهیگیری وقتی که دماغت پراز بوی شوری و موندگیه و صدای پرنده ها و قایق ها میاد .
یکشنبه بود که شوهرعمم زنگ زد که یکی یه پره‌ی تمیز داره و قرارشد بریم . در ورودی که باز میشد یکم جلوتر دوتا پله میخورد که یکم میرفتی جلوتر اب بود و قایقش اونجا بود و دروازه داشت . پله های کنار رو میرفتی بالا میرسیدی به یه اتاق چوبی و مبل های سیاه و سفید و سقف شیب دار .یه اشپزخونه فسقلی و روبه رو؟ بجای دیوار و پنجره نیم در های شیشه ایه قاب چوبی بود و یه در ابی فیروزه ای . با یه تاکسیدرمی حواصیل که بالا تو کنجش بود و بالای ورودی اشپزخونه تاکسیدرمی سنجاب . رو دیوار ؟ یه قاب بزرگ که توش پوستر پرندگان ممنوعه‌ی شکار بود ...
اون در/پنجره شیشه ای ها که رد میکردیم یه تلار بود و یه دست مبل و یه  تخت و جلو تر ؟ مرداب و درخت اونورش . شمت راست دورتر یه پل بود و سمت چپ یکم پایین تر یه رستوران که با قایق و یه مدل قایق که شبیه اسکلت اتوبوس سرویس مدرسه های خارج بود میشد دسترسی داشت . ار عطرش نگم؟ شوری و موندگی اب؟ از ابنکه لبه نشسته بودیم و پاهامونو تاب میدادیم و چه اهمیتی داشت شلوارم قیر گرفت .
قایق که رد میشد موج که میومد یه تکون ریزی هم میخوردیم .
بعدتر که تاریک شد کامل و مورد هجوم پشه ها بودیم اومدیم داخل . بعدشام مامان اینا بیرون بگو بخند داشتن و منو هندونه نشسته بودیم حرف میزدیم و یه حس و حال خاصی داشت رفتیم بیرون پشت درخت اون بالا ماه بود که روشن هم کرده بود و درخت ضد نور شده بودن و سایه ماهی که تو اب افتاده بود. تلار پرازززر حشره های گوناگون و داراکولا که من به شکل غیرقابل توصیفی ازش وحشت دارم و حتی دوتاشون رو دستم دیدم و اینقدر دستمو تکون دادم که مچ دستم داشت میشکست :))
قراربود طلوع ببینیم هندونه زنگ گذاشت ولی بیدارم نکرد .میخواس نزدیک تر میشد صدام کنه . بیدار شدم دیدم مامان و هندونه و باباش بیرونن . هوا سررررد سمت چپ و درختا نارنجی و روی سطح اب مه بود و پرنده هایی که بیدار بودن و زندگی میکردن . پره بغلی دوتا پسرا داشتن ماهی میگرفتن . بعد طلوع تک و توک قایقا میرفتن . 
صبح تر با بابا و مامان و هندونه رفتیم تو شهر دور زدن و تهش رفتیم اسکله محبوبمون بردیمشون اون سمتی که دوسش داریم و مامان بابا نرفته بودن .رو اون بلندی رو اون نیم ستونه نشستیم و هوا هم بشدت گرم بود .
بعدارظهر قراربود بریم قایق سواری که اونام اشنا بودن . بالا گفتم عاشق سوار قایق بودنم ؟ ازترکیب عطر سوخت و شوری و اب مونده و بادی که میخوره تو صورتت و بازی اطراف ،گیاه ها شکل های متفاوتش به وجد میام؟
یدک کش هم یادم بمونه :)) یا پسته دریایی یا باز فقط منی که اب ریخت روم :|
نمیدونم واقعا میتونم یه عکس فقط یه عکس انتخاب کنم به نمایندگی؟ 



+وقتی برگشتیم ح جیمی زنگ زد . منتظرش که بودم فواره روشن بود و باد میزد ماهایی که جلو نشسته بودیم خیس میشدیم من داشتم کیف میکردم . درواقع من و بچه کوچیکا داشتیم کیف میکردیم . اونا که اومده بودن شهربازی انگار با ذوق رو بهش بودن. یکی که تازه راه و حرف افتاده بود اومدم سمتم با موهایی که خیس شده بود میگفت آبه :)) 

با ح جیمی رفتیم پاتوق و به رسم چند هفته اخبر دلستر گرفتیم و رفتیم بالا. من کلش یبار فقط برگشتم پیاده روی پایین رو نگاه کردم که یهو دیدم مسیح و دوس دخترش دارن رد میشن. یه سگ ولگردم کنارشون بود :)) زمان بندی عالی بود اصلا :| دقیقا هم رفتن همون سوپریه ما خرید کردن . اب و ساقه طلایی بود بعد دختره میخواست ساقه طلایی بده به سگه . :| خب ادمشم به سختی اونو میخوره چه برسه به حیوونش اونم داوطلبانه . کلی هم مسیروباهاشون رفت هرچقدرم گفتم گازشون نگرفت :/ چرا اینا رو نوشتم ؟نمیدونم .دیدنشون اون بالا یجور عجیبی بود . اون بالا نشسته بودیم هیچ کی نمیدیدتمون همه میرفتن میومدن . همه چی  همونجوری بود که باید . همه چی همونجوری بود که دوست دارم هیچکی پل ها رو نگاه نمیکنه جز بچه ها و ادم های پل هواییایی . قانونش اینه برای بچه ها دست تکون بده ذوق کن ادما لبخند گل و گشاد بزن . همه جور ادمی اون پایین میره با داستان های مختلفش و یکی رد میشه که یجور دیگه میشناسیش و حس عجیبیه دیدن برش زندگی های مردم ...

۲ نظر
1900 __

غریق


من اونیم که همیشه دربه در دیدن طلوع از دریا بود . قراربود ایندفعه که پسرخالم اینا اومدن اینورا بریم .
یکم خواب موندیم نشد از تاریکی اونجا باشیم . بجاش تو مسیر اونجا که خیابون بازه دوطرق اون دورترا اینگاری که جنگله و مه الود طور بود ته جاده نارنجی بود . رسیدیم به مقصد پشت سرم ماه بزرگ و قلب بود و روبه روم طلایی و نارنجی و صورتی . اب دریا که مواج بود و موجایی که هر جهتی میرفتن . از شمال به جنوب از شرق به غرب .
یه حالی بود از خلوتی و شیطونی و نور قشنگ اونجا که انگاری روح واقعی دریا رو میدیدیم . خود حقیقیش بود و شیطونیایی که قبل شروع زندگی ما فعالیت میکردن . بعد که سروکله ادما پیدا شه تعطیل میکنن میرن تو فاز حفظ ظاهر جادو برمیگرده . یکمم یاد spirited away  افتادم .
بعد خیلی اتفاقی و یهو سروکلش پیدا شد و تند تند داشت میومد بالا . اعجاب‌انگیزترین بخش؟ این که با چه سرعتی داریم از بیرون از دید ادم فضاییا میچرخیم و با اون وضع داشتیم چطوری میدیدیم.
برگشتنی به سمت خونه غروب رو هم دیدیم و من ؟ همچنان با تمام جادوگربودن طلوع ،انتخابم غروبه ...

+چند ساعت قبلش که حدودا دوازده رفتیم که فاطی از خونه مامانش اینا وسیله برداره و بعد بریم دنبال دخترخاله جانم همونجا که هوا خنک بود اسمون سیاه بود و ماه تو مهتابی ترین حالت ممکنش بود و قمیشی میخوند
 تو هبچوقت نرفتی لب جاده تا انتظار رو بفهمی
پریشون نبودی که نگذشتن لحظه ها رو بفهمی ...
همون موقع که یکمم چرخ خوردیم تو خیابونا  دلم نمیخواست برگردم.

+شب قبل ترش که میشه چهارشنبه بود با ح جیمی رفته بودیم پاتوق نشسته بودیم و یه پدر و پسر اومده بودن جلوی ما مونده بودن هی باباش معذرت خواهی میکرد هی من خجالتم میومد که معذرت نداره بذار بچه کیف کنه .یا اون یکی فسقلی که عاشقش شدم و میخواستم بفشارمش تا حل شه تو من . :| بعد ح جیمی میگف که خیلی وقته ماه نیست و دلم تنگ شده یکم سربه سرش گذاشتم و یه مقدار جلوتر دوتایی باهم چشممون خورد بهش که افتابی طور بین اون دوتا ساختمون منتظرمون نشسته بود و بدون هیچ حرفی ساکت فقط زل زده بودیم بهش ... همونجا از ته دل اررو کردم کاش گرگینه بودم ازینا که با ماه تغییر شکل پیدا میکنن که حداقل این حسی که نمیتونم تحملش کنم بعد دیدن عظمت ماه یه خروجی میداشت سبک میشدم.


۲ نظر
1900 __

بخیه


دیروز شلوغ پلوغ که گرم ترین روز بود من از ده و ده دقیقه بیرون بودم نه و بیست دقیقه برگشتم :)) اولش قرار شد ف رو ببینم . حدس میزدم از من خوشش بیاد و اینا . بعد رسوندتم دانشگاه و بماند که فکر میکرد دانشکدم مرکزیه تا اونجا رفتیم دوباره برگشتیم :))) کلاسمم تموم شد ح جیمی جان رو دیدم .  رفتیم پاتوق اینقدر خندیدیم و مسخره بازی در اوردیم اینقدر حال نداشتیم که ولو شده بودیم .سرما هم خورده بود . بعد خلوت شده بود اهنگ گذاشته بود داد میزدیم میخوندیم :)) یه واقعیت تلخی رو گفت هنوز بهش فکر میکنم قلبم تیر میکشه. یه عکس هم از اونجا دارم که متاسفانه هیچ جا نمیتونم به اشتراک بذارم فقط برا هندونه فرستادم ولی بسی دوس دارمش :|
شب بود ف شروع کرد حرف زدن . من بعد مسیح تصمیم گرفته بودم دیگه گارد نداشته باشم اولین نفری که از نظر اخلاقی یکم اوکی بود حاضر باشم باهاش اشنا شم حداقل . یه تغییری ایجاد کنم با اون حال اون لحظه مغزمو درحال بهونه گرفتن دیدم :| حتی یه چیزایی رو گفتم که میگفتم خب الان پشیمون میشه ولییی نههه خیلی اوکی برخوردمیکرد :/ مدلش چطوریه ؟ هر دو طرف باید از هم خوششون بیاد وارد رابطه بشن یا نه فرصت میدن که ببینن خوششون میاد یانه؟ ح جیمی میگه دومیه . من تو ذهنم اولیه . امروزم قراره ببینیم همو . نمیدونم شاید بعدش تصمیم بهتری بتونم بگیرم .ادم خوب و مهربونیه قیافش یکم ترسناکه . برای زندگیش خیلی برنامه داره و تلاش گره . هندونه میگه بهش بگو فلان و فلان پس یمدت فقط اشنا شین بعد تصمیم میگیری بنطرم بی رحمانه ست این حرف . میخوام رکوردمو خراب کنم یعنی؟:))  اینجوری بودم که مثلا اگه فلانی و فلانی (عین و ر ) بودن هم اینجوری بودم یا راحت قبول میکردم؟ اصلا چرا تو این شلوغیا همچین تصمیمی گرفتم؟ بجاش نشد نتونستم همین شلوغیا بهونه خوبیه بنطرم :))
از دو هم بشینم کارای زبانمو انجام بدم دهنم سرویسه شنبه . باید کل تمرینا رو حل کنیم درسو بخونیم که رفع اشکال باشه  چهارشنبم فکر کنم کوییزمونه :)) من؟؟ هیچیییی الان یه هفتم گذشته هموناییم که یادم بود نیست دیگه :))

 

1900 __