امروز که ابرای سیاه و سفید کنارهم بودن بدین شکل که پیاده روی اینور خیابون بارون نبود و اونور میبارید .مسلما هم من اونوری بودم که بارون بود. همونجوری که یه نقطه هوا دم داشت یه نقطه باد خنک میزد . ترکیب عطر توت فرنگی و خاک و بارون و پالتی که تو گوشم میخوند شهر مارا بغل خواهد کرد ...

اون موقعیتی که دلم میخواد یهو از هیاهوی مرکز شهر بچرخم داخل اون شبه پاساژ برم ته ، پله هارو برم بالا به مورد علاقه ترین پنجره زندگیم برسم و زل بزنم به ادمایی که راه میرن و خیال پردازی کنم که رفتم تو اون ساختمون نیمه متروکه و بلند سمت راستم .