از صبح دیر که پاشدم یه مقدار گوشیم رو پاکسازی کردم. حموم بودنی یکم حالم بد شد سردرد و افت فشار ولی خب کی اهمیت میده ناهارخوردم و چند قسمت بیگ بنگ تئوری. اونقدرا دوسش ندارم از طرفی باعث میشه بعضی لحظه ها قهقه بزنم. بعد مژکیان رفته بخوابه. لپ تاپ رو خاموش کردم زدم گوشی رو که رندوم اهنگ پخش کنه ظرف بستنی انبه به دست وسط اتاق پررنگم وایستادم و باد خنگ و نوری که از بالای سرم بازتاب میشد تو اتاقم تکون میخوردم و غرق لذت. رفتم هال یکم با مامان اینا بحث کردم.
بابا امروز شیفتش خونه‌ی مادربزرگ اینا بود از اون سمتم نمیتونه باماشین بره چون اونا یه شهر دیگه‌ی استانن. نمیدونم نباید این طرح استثناهایی میداشت؟ الان احتمال ابتلای بابا خیلی بیشتر میشه که اینجوری اونم بابا که اصلا نباید مریض شه بابا بیماری هاش.
اومدم تو اتاق هوا خنک تر شده موهام هنوز خیسه چشمام خوابشون میاد امروز رو بیخیال درس شدم دراز کشیدم رو تخت حین خوندن کتاب مورد علاقم و تصور همزمان اینکه چقدر فشار ممکنه باعث شه صفحه نگه دار محبوبم بشکنه.
در اتاقم که بسته نمیشه بخاطر کف پوش هم هیچی نگهش نمیداره بخاطر همین هی محکم باز و بسته میشه شاید پاشم ببندم پنجره رو بچه اروم بگیره.
همه‌ی اینا حالم رو خوب میکنه. امروز حالم خیلی بهتراز روزای وحشتناک قبله و خب آخیشش.
دیروز بعد از بیش از یک ماه قرنطینگی وقتی بعد افتاب قشنگ به بارون رگباری با فاصله شروع به باریدن گرفت. وقتی داشتم از پنجره سمت چپی تو هال درخت نارنجمون رو نگاه میکردم که چقدر جوونه زده و یهو عطر زمین بارون خورده بلند شد بافت نارنجی و شال مشکی رو برداشتم دویدم تو کوچه حس خوبی بود. این حس های خوبی که هیچکی نمیتونه از ادم بگیره.