این روزا که صحبت سریال چرنوبیل استش و چه ندیدین چه دیدین و فهمیدین ماجرا از چه قرار بوده وقتشه کتاب صداهایی از چرنوبیل رو بخونین که بفهمین برمردمش چه گذشته . روایت اولش هم اگه اشتباه نکنم روایت همسر آتش‌نشان استش . کتاب خاطرات ادمای اون زمانه و من اولین کتابی بود که از این نویسنده خوندم و عاشقش شدم . هنوز هم دردناک ترین کتابیه که خوندم و با صفحه صفحش اشک ریختم . هنوزم یاد قسمتش میفتم که اقاهه کلاهی که باهاس میرفت اونجا کار میکرد رو داده بود به بچش و تادااااا تومور مغزی . هنوزم اعتقاد دارم هر ملتی جز کمونیست ها بودن نمیتونستن از جونشون بگذرن و برن اونجا کار کنن ... این پایین کپی پستی که اون زمان بعد تموم شدن کتاب نوشته بودم رو میذارم با همین تیتری که برای اون پست بود و اینجا نوشتم و جزو جملات کتاب بود و هیچوقت یادم نمیره . اولین برخوردم با این ماجرا مربوط به مستندی بود که تو سال روزش اول دبیرستان اگه اشتباه نکنم بودم از منوتو پخش شد و همش گوشه ذهنم مونده بود تا اینکه این کتابو خوندم و تو نت درموردش خوندم و خوندم و خوندم . بازم میگم سریالش فقط روایت ماجرا بودن اصلا متوجه عمق فاجعه نمیشه ادم از احساسات ادما کمتر حرف میزنه . 


هوف خدای من هوف خدای من....
 یکی از وحشتناک ترین کتابهایی که تاحالا خوندمو دارم تجربه میکنم.ایکاش اینقدر شهامت داشتم میرفتم اتیشش میزدم.
 فکر کنم تشعشعاتی که تو کتاب ازش حرف میزنن به خود کتابم رسیده...واقعا این کتاب خارج از محدوده توانایی احساسی من برا چیزهایی که ادما توش گفتن استش...
اینقدر فجیع استش که خط به خطش میره تو استخونم حک میشه.
 ایکاش جرئت جدا کردن یه بخشهایی رو ازش داشتم.ولی واقعا کلمه ها گم میشن...
فقط میتوانم از این دوتا واژه 'فاجعه چرنوبیل ' استفاده کنم....

+چندوقت پیش که کلید بودم رو کتابی درمورد جنگ ها و حسابی روحیم بهم ریخته بود یه تایمی زدم تو کارایی متفرقه تر خوندن الان دارم کتابی رو میخونم که توش سربازی که قبل از این اتفاق  تو جنگم بوده گفته جنگ بهتر بود.اون جا مرگ شرافت مندانه بود.میدونستی چطور میمیری.الان وقتی برمیگردی خونه تازه مرگ شروع میشه....