امشب دل من هوس رطب کرده


شنبه صبح از خواب پاشدم برم دانشگاه دیدم نمیتونم و حالم عمیقا بد بود نه میتونستم نفس بکشم نه میتونستم خودم رو سرپا نگه دارم .خلاصه نرفتم و طبق اصل ثابت شده استادی که این همه وقت حضور غیاب نکرده بود انجام داد.همه‌ی کلاسای اون روزم رو هم .
بعدازطهر بهتر بودم اومدم برم کلاس زبان دیدم اسمون پر ابر سیاهه . یکمم دیر راه افتاده بودم . سه تا انتخاب داشتم مسیری که دوازده دقیقه پیاده راه بود مسیری بیست دقیقه ای و یکی که سه چهار دقیقه پیاده روی داشت ماشین میگرفتم و سرکوچه پیاده میشدم و گفتم لباسم خنکه ماشین بشینم . نشون به اون نشون که ساعت پنج دقیقه به شیش بود من نه تاکسی گیرم میومد نه ماشین شخصی رد میشد نه کسی نگاه میکرد نه اسنپ نه تپسی نه ماکسیم (اینا رو همون لحظه نصب میکردم) خلاصه عملا خودمو. انداختم جلو یه ماشین مقصد اول گف نه به زور خودمو چپوندم گفتم میدون جلویی پیاده میشم البته تا میدون پایینی رفت . پول خرد هم نداشت کرایه نگرفت خیراز جوونیش ببینه . اها یادم رفت بگم اخه یه بارون سیل اسا گرفت جاتون خالی نبود :| بعد اونجا که یه ماشین گیرم اومد و ترافیک  و کل کوچه رو بدو بدو شیش و ده دقیقه رسیدم . کلی پله داره بعد اونجا که میخوای وارد شی که پشخوان و ایناست یه در شیشه ای داره که یکم داخله و جلوش سرامیکه . کلاس ما ته راه روی دست چپ این در استش. من اومدم در رو وا کنم سُر خوردم و با در رفتم تو و برگشتم . در این حین که میرفتم داخل با استادم چشم تو چشم شدم و لبخند زدیم :))))) نمیتونم حجم ضایع بودنشو وصف کنم شما یکی رو که اویزونه به دستگیره‌ی این در شیشه ایا که رو دستگیره ازین جینگیلی هایی که صدامیخورن داره رو متصور شین که حین هل دادن در ، پاش سرخورده .:))) رفتم داخل به ترکی میگه در رو ببند من اصلا نمیفهمیدم چی میگه گوشم گرفته بود فقط صدای نفس زدنام تو گوشم بود بعدمتوجه که شدم عین خنگا داشتم میرفتم بیرون در رو میبستم :))))))) اومدم بشینم پام خورد سطل اشغا رو انداختم :)))))))) خیلی داغون بودم خیلیییی هنوزم یادش میفتم استادمو تحسین میکنم که خودشو کنترل کرد:))  تمرینمون یکیش اینجوری بود که بگیم که تو این موقعیت چیکار میکنیم .بیشترین گزینه های پیشنهادی برای کلیدمو جا گذاشتم بود . :)) عملا هممون یه پا دزد درون داشتیم رو نکرده بودیم . الان میگم چرا به این اشاره کردم .
دوشنبه صبح از خواب بیدار شدم و خوشحال که سرمام خیلی بهتر شده و فقط یکی از کلاسام قرار بود تشکیل شه و یهو پریود شدم  هرچی به ساعت کلاسم نزدیک تر میشدم دردم وحشتناک تر میشد . در این حد که خودمو به درو دیوار میزدم . خیلی کشک بود اگه یه غیبت دیگه میخوردم . چون از زودتر شروع کرده بودم قرص و کارای امنیتی رو انجام دادن یکم میتونستم صاف وایستم . تپسی گرفتم که خیرسرم زیاد تکون نخورم رانندش عملا با ترمز رانندگی میکرد. دید من قیافم درهم پیچیده در خویشتن خویش جمع شدم نگران شده بود تازه :/ گفتم میشه کمتر ترمز کنین :| بعد استاد حضور غیاب نکرد:/
امروز قراربوداز یکی یه بسته بگیرم بعد اینقدر هی زنگ میزد من تند اومدم پایین کلیدم بالا رو در موند اومدم برم بالا دیدم باد زده در پایین بسته شده و برق قطعه نمیتونم زنگ همسایه هارو بزنم و ساعت هفت و ربع اینا بود . داشت دیرم میشد هیچکی بیرون نمیومد شمارشون رو هم نداشتم دیرتر زنگ بزنم بگم بردارن اومدم ازشون میگیرم و اینا .  یه نکته دیگم بگم من ازین گیره ماری سیاها که ارایشگرا موهارو شینیون میکنن هزارتا میزنن به سر، ازینا همیشه بابت قابل پیش بینی نبودن موهام تو کیفم دارم . چند وقت پیشا یادمه داشتم کلیدمو برمیداشتم صداشونو شنیدم که افتادن زمین . هزچی نگاه کردم پیدا نکردم که بندازم دور بیخیال شدم و گشتم و گشتم پیداشون کردم و بعد ازکلی کلنجار رفتن و بالا پایین رفتن تونستم در پایین رو وا کنم :|||||||||  دیگه زین پس میخوام بزنم تو کار دزدی:/// بعد اسنپ گرفتم کلی هم گرون بود که برسم به کلاسم و بااااااز حضور غیاب نکرد. کلاس اخریش هم حضور غیاب نکرردددد.  باز از خوش شانسی هام میگم .

+ من کلی برنامه داشتم مامان اینا نیستن یبار دیروقت برم بیرون یا برم بیرون دیر برگردم و کلا نشد که بیرون برم . :|  کلمو کجا بکوبم دقیقا؟؟:|
مطمئنم برگردن هزارتا کار پیش میاد که من دیروقت مجبور میشم برگردم دهنمو سرویس میکنن و فکر میکنن این  یمدت همش تا دیروقت بیرون بودم ://// 



۳ نظر
1900 __

بزکوهی


کلاسم تموم شده هوا خنک رو به سرده گاها بارون میباره نشستم تو پارک از پشت سرم که زمین چمن اموزش فوتباله صدای فریاد و توپ میاد از جلوم صدای توپ پینگ پنگ . باد میزنه اهنگام رندوم پخش میشن .جلوتر یه درخته که کاملا زرد کم رنگ شده و اطرافش همه سبزن .

گلوم میخاره و سرم سنگینه هنوز ولی کی اهمیت میده .

مسیح دیگه اونجا کار نمیکنه و اون دیدار اتفاقی جمعه رو حس میکنم اخرین باری بود که دیدمش و تموم شده . دیگه واقعا همه‌ی اون اتفاقا و کارا خاطره‌ان .  حس عجیبیه . اگه کلا نبینمش انگار هیچوفت وجود نداشته .اینستاهم که پست نمیذاره و کی میدونه عجیبه کلا کل ماجرا . اگه جمعه اخرین باری باشه که دیدمش نکته عجیبترش میشه این که نوزدهم بود و واو چون اخرین نوزدهم قبل کاری که کردم بود :))) اونم چی با دوست دخترش دیدمش :))) 

داشتم میومدم کنار رودخونه موندم یکی اشغالشو پرت کرد رفتم پیشش .در کمتراز دوقدمش سطل زباله بود بهش میگم میگه انداختم ماهی ها بخورن . :| گفتم زباله میشه فقط نمیخورن .تواین کثافت ماهی داریم مگه؟ بعداز من معذرت میخواست هی:/

تو هوا یه عطر غریبیه که دلمو پراز غربت میکنه . من مطمئنم زندگی قبلی‌ای داشتم که هی دلتنگش میشم  کاش بفهمم کجاست که برم یبار و اروم شه .شاید از برای همین جهانگرد باید بشم 

کی میدونه؟

۱ نظر
1900 __

شادمان باد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

امریادرخواست‌یافاقدوحاوی‌یاتروترین‌ومضاف‌مضاف‌الیه


آخرین جمله مامان قبل رفتن این بود که مواظب باش تو این مدت مریض اینا نشی . البته باشن یا نباشن تو مریضی های من تاثیری نداره چون همه کارامو باز باید خودم بکنم ولی خب کلا. دقیقا در کمتراز دوازده ساعت از رفتنش من گلو دردم شزوع شد .ساعت شیش کلاس دارم با یه دنیا تکلیف و امتحان . هنوز ناهار درست نکردم خوابم میاد .حال ندارم همه وجودم درد میکنه و حتی توان لباس عوض کردن و دکتر رفتن ندارم . مسلما امتحان نداشتم نمیرفتم کلاسو هرچند که درس مهم قراره بده . تصور اینکه امروز تو کلاس باید حرف بزنم جواب بدم تمرینا رو بخونم با این گلوم حالمو بدتر میکنه. صبحم دانشگاه بودم .
خلاصه که سر سفر رفتن مامان بابا و تنها موندنم با این سرعت دچار این دست حرفا که اره زندگی تنهایی فلانه اینه اونه مریض شی یکی یه لیوان اب نمیده دستت و فلان و اینا اگه من برم مستقل شم بعد جابجایی فکر کنم متوجه میشم سرطان دارم :| (حس میکنم این تیکه رو خیلی بد نوشتم فقط خودم میفهمم چی گفتم)
حالا باز خدا کنه فقط به همین ختم شه . ما محلمون بیش از حد امنه بزنم به تخته. چهارده سال حدودا اینجایی تک و توک سرقت شنیدم . اینقدررررر قبلش مامان اینا حرفش رو زدن تمهیدات اندیشیدن که من بشدت نگران شدم الان . قربانی شدن سلامتیمو البته بهش ترجیح میدم اما ‌کلا .
کاش یکی بود تمرینا رو میدادم برام حل کنه یدور نکته ها و گرامر امتحانم میگفت بهم . لغتا به جهنم.خودم تو تختم فرو میرفتم بیهوش میشدم تا پنج که برم کلاس .

+نگفتم هفته پیش جمعه مراسم اشنایی خانواده‌ی هندونه اینا بادوست پسرش بود؟؟ یه روز اون روزو بنویسم حتما .


++این حق من نبود شروع تنها موندنی که این همه ذوقشو داشتم با مریضی مببوده باشه:((((( شروع سرماخوردگی های پارسالمم که تا دی ماه کش اومدن هیجدهم مهر بود .تف . من رسما تجزیه شدم یدور پوست ریزی کردم . اینجوری بود که تا خوب میشدم در حد یه روز،سرمای بهدی شروع میشد .

۴ نظر
1900 __

آمار و کاربرد ها


فقط میخوام ازین خراب شده برم و بهش فکر میکنم که تا یکسال و دوماه دیگه باید این ماشین های خط سبزه میدون گاز رو سوار شم حالم بهم میخوره . ازین دانشکده و ادماش و همه چیش . از تمام دانشجوهای خارجی اینجا که با بلوز شلوار و شال میگردن  الان دو قدم اونور ترم نشسته و زورشون به اونا نمیرسه به ما گیر میدن.حراست احمقمون . من که نمیتونم کاش یبار اینجا با تمام ادمای عقده ای که داره اتیش بگیره . کاش یه موجود ماورا طبیعی بودم که جای اشک اتیش میومد از چشمام و هممون میسوختیم و تا این بغضی که داره خفم میکنه ول کنه . از تمام اونایی که نمیخوان کمک کنن به خاطر دوزار پول بیشتر ایندمون رو اتیش زدن زندگیمونو جهنم کردن .این همه کارمند این همه استاد فقط یه استاد سالم و یه مسئول سالم که میخواد کمک کنه و زیر دستاش نمیذارن؟ طبیعیه؟؟؟ ازین خراب شده برم بیرون بلکل تکذیب میکنم جوون ترین روزامو اینجا اتیش زدن .سه تا کلاس طولانی دارم و بعدش بدو بدو برم کلاس زبان و بعدش با هندونه بریم نشون نگاه کنه ... نه کارای زبانمو کردم نه کارای دانشگاه نه انرژیشو دارم ازین صندلی جدا شم برم کتابخونه که یکم انجام بدم ...  تنها چیزی که میتونه بلندم کنه اینه که الان فرم انصراف رو پر کنم پاشم برم بالا دنبال تاییدش همین .این که هفته ای که گذشت و به تک تک دانشجو هایی که فهمیدم اومدن ثبت نام امار هشدار ندادم که هرچی سریع تر برین و پشتتونم نگاه نکنین احساس میکنم  حق الناس گردنمه..‌. 


+واقعا باید ما اینجا نگران همچین چیزایی باشیم؟؟ سیریسلی؟؟ نه واقعا؟؟ 

1900 __

ابرهای خوردنی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

باقیافه کودکانه روز اول مهر مانتوسرمه ای نپوش


بشدت بی حوصلم این روزا بشدت عصبانیم . دوست ندارم برم خونه نشستم دورمیدون یه دختری داشت از دور میومد بسی هم شبیه دوست دختر امیدنعمتی بود  تلفن جلو گوشش بود حرف نمیزد دیدمش منو دید طبق عادت لبخند زدم یهو اومد سمتم دست داد سلام کردیم .بسی ذوق کردم و هنوزم حسش توم موندهد. خیلی هم گرم و دوستانه دست داد .
امروز با آذی وشروینا و نازنین بعد کلاسامون رفتیم پارک. جلومون اب بود قایق درست کردیم مسابقه دادیم کلی خندیدیم . بعد رفتیم دوتایی برامون اموزش خراب بازی گذاشتن از قانوناش گفتن :))) شیش هفت تا قانون داشت . بعد دیگه بیخیال شدیم برگشتنی چهارتایی داشتیم راه میرفتیم دوتا اقاها بودن که یه سگ گنده داشتن منم که میترسم . چسبیده بودم  به دیوار اونم هی میومد سمتم به سختی کنترلش میکردن . من دیگه رفتم از خیابون برم اونم نشست با سگش حرف زد بعد کلا یه سمت دیگه رفتن سر خیابون رسیدیم که یه سکو و مجسمه استش که ببینیم چه کنیم دیدم دارن میان من رفتم سمت مجسمهه بعد سگه داشت میومد بالا میگه کلا دنبالته:)) بعد ما کلی نشستیم اومدیم بریم دیدیم دارن میان :)) تو پارک بودیم یه پسره داشت میدوید خیلی تو تیپ محبوب من بود . بعد سری بعدی که داش میومد گفتم بچه ها من بلند شم برم بدوم که یهو پسره همونجا نشست :)))))) دیدیم داشت نرمش میکرد . سری بعدش دیگه اینوری نیومد از مسیرکناری رفت:)))))) الان شروینا استوری کرده مسابقه قایقرانیمونو:))) چقدر خندیدیم چقدر اون فیلم رو دوس دارم که به گزارشگریه نازنینه

درمورد هرچی چه بنویسم چه بگم انگار جادوش از بین میره .

اون روز تو دفترم از سر ذوق از اون کورسوی امید بازشده نوشتم دیروز فهمیدم که نمیشه دیگه . پریشب از فلانی گفتم به یکی .دیرورخیلی استثنایی دیدمش و بشدت سرد و بد برخورد کرد روشو کرد اونور. خیلی ناراحت شدم که نکنه از دستم ناراحته . نکنه من دیر همش متوجه شدم که اینه یا سلام کرده بهم دیر جواب دادم بهش برخورده دیگه محل نمیخواد بده . فقط دعا میکنم که خسته میبوده باشه یا حوصله نداشت اصلا نفهمیده باشه که منم . اصولا خب چیزی نیست که مهم باشه فقط چون فلانی استش دلم نمیخواد باهام سرد شه:( و یه دنیا مثال دیگه .
شنبه خیلی بی تفاوت از حموم اومدم بیرون قرار بود کیفمو بدم ح جیمی و اینا یهوددیدم دوستم زنگ زد پاشو بیا که کلاسامون داره تشکیل میشه.  باورتون میشه؟؟؟ سی شهریور بود هنوز :((( مثل اینکه یکشنبه های هفته زوج وحشتناکی از نظر استادی دارم:| واقعا بنظرم یک استعداده که بتونی توی یک ساعت و بیست دقیقه هرموضوعی رو ربط به خودت و پز بدی . :|
چقدر لوازم تحریر گرون شده لعنتیییی .
دیرور با ح جیمی رفتیم کتاب فروشی جدیده که وا شده و خیلییی شلوغه بعد رفتیم گوگولند کلی گفتیم خندیدیم با عین .

متن بالا رو نشسته بودم نوشتم تو راه  یسر رفتم کتابفروشی سر کوچه‌. بخش زبان جدیده .یکی که تازه اومده و شبیه هوتن شکیباست داش رد میشد اومد گف شما کمک نمیخوای درمورد سطحشون پرسیدم برداشت شروع کرد به خوندن :/ میگه زبان مادریمه بلدم ،زیاد ولی به الفبا تسلط ندارم باز خوب میخوند. باهامم همون زبان صحبت میکرد :/ فارسی جواب میدادم یا خودمو به نشنیدن میزدم :))) یهو داش یه صفحه پیدا میکرد شروع میکرد برا خودش اهنگ خوندن . :)) یه فاز خاص و بی تفاوت عمیق تری داشت :)) فامیلیشم صدا کردن نفهمیدم اسمشو ولی فهمیدم . میرفت دوباره میومد پیشم میخوند ترجمشو میپرسید ازم .استادم اینقدر جزبه جز نمیپرسه . یکم دور تر وایستاده بود یهو گرامر پرسید ازم :)))) داشتم میترکیدم از خنده . هنوزم یادش میفتم خندم میگیره خیلی خوبه .رفتم لوازم تحریرش اونی که اون پشت بودو صدا کردم نشنید بعد خودش اومد باز . میگم کاغذنوری دارین ازین چهار حلقه ایاش . هنگ کرد یچی گف میگم  مثلا پاپکو نوری :)) دیشب هم با ح جیمی همین بحثو داشتیم میگف فکر کردم کاغذایین که از خودشون نور دارن یا روشن میشن یا زیر افتاب مثلا نوشتش میاد :)) بچم همچین ذهن خلاقی داره . مسیح هم نبودکلا .شاید بالا بود نمیدونم.

۲ نظر
1900 __

ابرو میندازی بالا بالا


چرا دقیقاامروز که سریال دارک رو شروع کردم باید زلزله میومد ؟:)) کسی دارک رو دیده بگه که از قسمت چندم ادم دقیقا میفهمه که کی به کیه؟:)))

الکی شلوغش میکنن ولی . خدای جهان زیر زمین بندری گذاشته شاید جشنی چیزیه که این همه باهم زلزله زد . دوباره زلزله زد و مامان من کلید کرد که اون لامپ روشویی روشن باشه .مادر من بخدا زلزله بزنه جدی باشه بخوایم بریم بیرون برق قطع میشه بیخیال شو. نورش تو اتاق منه خب :| تازه من امن ترین نقطه رو دارم .تختم ازین مبلیاست که دسته داره و کشوییه . بعد این فاصله‌ای که دسته درست کرده و فضای بین دیوار و قسمت پایینه تختم ازین مثلث امناست کافیه قل بخورم :)) 


+امروز سر اون  کوچه منتظر بودم یه پلاک اصفهان ازم ادرس پرسید . بعد که راه افتادن تا پنج ماشین پشتش پلاک اصفهان بودن . عملا اگه بد متوجه شده بوده باشه اون همه ادم گم میشن :)) بعد اینکه تو اون کوچه چه میکردن دقیقا :)) 

+با ح جیمی بودم که یهو پ بهمون پیوست :| عجیب ترین موقعیت ممکن بود . چیزی که واضح بود اینه که حالش از ح جیمی بهم میخورد و این حس متقابل بود و دیگر اینکه متوجه ست که من میپیچونمش :| یه دورم مسیح رو به روم اورد :/ خیلی بد بود خیلی :)))  ح جیمی میگف در عرض پنج دقیقه سه نفر ادم سیصد تا دروغ گفتیم :)) از همه شاخدار تر هم خوشحال شدم از دیدنت موقع خدافظی اون دوتا بود :| بجاش باعث شد برگردیم بریم یخ در بهشت بخوریم و همین مهمه . بالا نشسته بودیم میگه ولی جلو پدرام خیلی خانم بودی گفتم خب جلو تو خود خود خودمم اونجا داشتم سعی میکردم دوستانه رفتار کنم فقط . لبخند میزد . ح جیمی عمیقا یکی از بهترین رفیقایی بوده که تو زندگیم داشتم و برای اون هم همینجوری.  خدا کنه اگه کسی وارد زندگی هرکدوممون بشه درک کنه صمیمیت و رفاقتمونو .

داشت میگف ولی فلانی خیلی ادم فروش بود یهو شروع کردیم ادم فروش روبا مسخره بازی خوندن بعد گف اروم بگیر الان دوباره مسیح میبینتمون و عملا درست بشو نیست :)) اون روز واقعا ضایع بود . 


+دلم میخواست اون برنامه رو شرکت کنم الان چک کردم دقیقا چهارشنبه ساعت شیشه که من کلاس دارم:( الان مطمئنم برنامه بعدیشون دیگه کتابایی که من خونده باشم یاداشته باشم نیست:| خورد تو پرم :( .


+ اینا یادم باشن دیگه کل امروز رو یاداوری میکنن .

۴ نظر
1900 __

سخت دلبسته‌ی خاک


پنجشنبه یه برنامه بود که بازدید از یه بخشی از یه محله‌ی قدیمی شهرمون بود . بالاخره به آرزوم رسیدم و رفتم داخل اون حموم متروکه . از کاشی های زیبای قجریش که ریخته بودن و خاک گرفته بودن تاااا اون قسمت نورگیرش که گیاه اویزون شده سبز شده بود . یه همراه هم داشتیم که دکترای معماری میخوند و کلی توضیحات تکمیلی بهمون میداد . درمورد کاشی ها و نماداشون اطلاعاتش خیلی زیاد بود . منم که عاشق کاشی . قرار شد کتاب معرفی کنه البته مقاله دراین زمینه بیشتر داریم . بعد امروز رفتم دنبال کتاب یسریاشون خیلی کلی بود به کارم نمیومد اونایی که تخصصی تر بودم نداشت . دوتا کتاب دیگه پیدا کردم بنظرم جالب بودن یکمم یکیشونو خوندم خوشم اومد. رفتم دنبال کارای دیگم برگشتنی رفتم اون یکی کتابفروشی شاید داشته باشه که نداشت و رفتم که چرخ بزنم یه کتاب روی قفسه ها بود که یادم اومد قبلا جزو معرفی های یه باستان شناس بود تو اینستا‌. "گیسوان هزار ساله " خاطرات حفاری های یه باستان شناسه . سریع برداشتمش .
دلم یه کتاب از نشر چشمه میخواست ازین نازکاش و اونایی که یه روایت جدی و رسمی و تلخ و نااامید دارن . یه لحنی شاید شبیه یک انسان یک حیوان . یکم نگاه کردم چشمم نخورد.اومدم خونه شروع کردم به خوندنش و خیلیی دوسش دارم .به شخصیت خسته و احساسی داره خود اقای یغمایی خیال پردازی هاشو کامل درک میکنم .بیرون صدای بارون میاد هوا یکم سرده.  نمیخوام به هیچی فکر کنم جز الان همین لحظه همین لذت بی استرس کتاب خوندن . دلم تنگ شده بود. کتابش ازیناست که جلد متحرک دارن و یه قهوه ای خاکستری و تاریه کلا . کاغذشو کنار میزنی یه جلو قهوه ایه که اسم کتاب محو کنده شده. عمیقا حس و حال خودشو داره . دوشبه برگشتم به اتاق خودم و نشستن رو تختم و بودن تو این اتاق رو عمیقا دل تنگ بودم اونم وقتی با خوندن کتاب موردعلاقه همراه باشه. 

۳ نظر
1900 __

لیلا



اینکه صدای اذان و نماز تموم شد رو پشت بومی که رو به کوه جنگلی که مه داشت دربرمیگرفتش نشسته بودیم صدای رودخونه پایین پامون میومد و علی داشت اهنگ کردی با سوز فراوان میخوند همونی که از دست رفته و یجاش میگه زردی درختا تقصیر پاییزه زردی و پژمردگی من از دوری عزیز یا یه همچین چیزی. هوا که داشت خنک خنک میشد ...
بعد رفتیم سمت قبرستون محبوبم . قبلش منو علی رفتیم مسیرو تا اون جاده ادامه دادیم.همون مسیریه اون بار رفتیم کوه نوردی و برف بود و این سری توی مه ادامش دادیم و بچه هی ذوق میکرد .محمد همون قبرستون موند .برگشتیم رفتیم پیشش و از اخرین قبر یه مقدار اونور تر دره بود و ویوی روبه رد ماسوله و همونجا که نشسته بودیم مهش اونقدرررر غلیظ شد که دیگه روبه رومون صرفا محل قرار گیری ماسوله بود وگرنه جز سفیدی چیزی دیده نمیشد .عمیقا اونجا میتونست پاتوقم باشه تف تو دوری . کاش میشد خونه ابدیم اونجا باشه حداقل :( برگشت تو مه و جنگل و بارون و ...


+محمدی که برام عروسک گرفت . تصادف احمقانه ای که کردیم . اونم بخاطر یکی که نمیخواست از پل هوایی بره چند قدم اونورتر پل هوایی بود بعد ماشین جلویی احمقمون تو لاین سرعت یهو ترمز کرد که رد شه اون ماهم موندیم ولی دوتا پشتیامون نموندن :/ بعد شاکی هم بود نکبت :چشم غره الان دیدم دستم کبود شده:)) خیلی ضد حال بود کلا .
این سه تا (علی محمد و دوست پسر هندونه که بعد تصادف هم رفت باباشو ببینه . البته هندونه و اون کلا جدا از ما بودن این دفعه) یه مدل خاصین هرجا میرن به سرعت عجیبی با فروشنده و ادماش ارتباط میگیرن :| منو هندونه عمیقا پوکر فیسیم . ماشین رفتنیمون هم یادم باشه چطور رانندگی میکرد یا اون لحظه که محمد یکساعت و خرده ای روپشت بوم دراز کشید خوابید:|




۴ نظر
1900 __