بخیه


دیروز شلوغ پلوغ که گرم ترین روز بود من از ده و ده دقیقه بیرون بودم نه و بیست دقیقه برگشتم :)) اولش قرار شد ف رو ببینم . حدس میزدم از من خوشش بیاد و اینا . بعد رسوندتم دانشگاه و بماند که فکر میکرد دانشکدم مرکزیه تا اونجا رفتیم دوباره برگشتیم :))) کلاسمم تموم شد ح جیمی جان رو دیدم .  رفتیم پاتوق اینقدر خندیدیم و مسخره بازی در اوردیم اینقدر حال نداشتیم که ولو شده بودیم .سرما هم خورده بود . بعد خلوت شده بود اهنگ گذاشته بود داد میزدیم میخوندیم :)) یه واقعیت تلخی رو گفت هنوز بهش فکر میکنم قلبم تیر میکشه. یه عکس هم از اونجا دارم که متاسفانه هیچ جا نمیتونم به اشتراک بذارم فقط برا هندونه فرستادم ولی بسی دوس دارمش :|
شب بود ف شروع کرد حرف زدن . من بعد مسیح تصمیم گرفته بودم دیگه گارد نداشته باشم اولین نفری که از نظر اخلاقی یکم اوکی بود حاضر باشم باهاش اشنا شم حداقل . یه تغییری ایجاد کنم با اون حال اون لحظه مغزمو درحال بهونه گرفتن دیدم :| حتی یه چیزایی رو گفتم که میگفتم خب الان پشیمون میشه ولییی نههه خیلی اوکی برخوردمیکرد :/ مدلش چطوریه ؟ هر دو طرف باید از هم خوششون بیاد وارد رابطه بشن یا نه فرصت میدن که ببینن خوششون میاد یانه؟ ح جیمی میگه دومیه . من تو ذهنم اولیه . امروزم قراره ببینیم همو . نمیدونم شاید بعدش تصمیم بهتری بتونم بگیرم .ادم خوب و مهربونیه قیافش یکم ترسناکه . برای زندگیش خیلی برنامه داره و تلاش گره . هندونه میگه بهش بگو فلان و فلان پس یمدت فقط اشنا شین بعد تصمیم میگیری بنطرم بی رحمانه ست این حرف . میخوام رکوردمو خراب کنم یعنی؟:))  اینجوری بودم که مثلا اگه فلانی و فلانی (عین و ر ) بودن هم اینجوری بودم یا راحت قبول میکردم؟ اصلا چرا تو این شلوغیا همچین تصمیمی گرفتم؟ بجاش نشد نتونستم همین شلوغیا بهونه خوبیه بنطرم :))
از دو هم بشینم کارای زبانمو انجام بدم دهنم سرویسه شنبه . باید کل تمرینا رو حل کنیم درسو بخونیم که رفع اشکال باشه  چهارشنبم فکر کنم کوییزمونه :)) من؟؟ هیچیییی الان یه هفتم گذشته هموناییم که یادم بود نیست دیگه :))

 

1900 __

بازمانده...


اومدن میگه چیه یه کتاب قدیمیو چندباررخونده برات جذابه؟ میرم صفحه ای رو پیدا میکنم که داره جدا میشه میگم اینجا. اینکه دیگه مجبور نیستم قسمتای بی اهمیت و اون لحظه نیاز ندارمش رو بخونم میرم سر بخشای موردعلاقم. مثل فیلم که جلو میزنیم . ازم میگیرن کل صفحه رو چندبار میخونن میدونم هیچوقت نمیفهمن کجاش برام جذابه . چیش منو مجذوب کرده که منه حساس به کتاب به مرز نابودی کشونده صفحه‌ش رو . میگم اذیت نکین خودتونو هنوز منو اونقدر نشناختین که جملشو پیدا کنی . من تو جمعشون از همه جدیدتر بودم و خجالتی تر . اونا بشدت ادمای موفق و خفن و حتی از نظر ظاهری زیباتری بودن ناخوداگاه تو جمعشون منزوی میشدم و تا کسی باهام حرف نمیزد ساکت میموندم اولاالبته . یمدتی گذشته بود رفیق تر بودیم همه . نشسته بودیم تو خونشون تازه یوتیوب گردیمون و دیدن کلیپ های کلد پلی تموم شده بود .گیتارشو برداشت و  اهنگ زرد رو خوندو زد . اون یکی تی شرت زرد پوشیده بود کلی سر به سر جفتشون گذاشته بودیم .

بعد همه پخش و پلا بودیم . دونفر تو حیاط رو درختا بودن سه نفر بالا منم داشتم  هال و تمییز میکردم بی نظمیش رو مخم بود. اومدن کمک و یکم گذشت گفت اون کتابی که همیشه همرات بود امروزم استش؟ گفتم تو کیفمه اگه میخوای برو بیار اومده میگه اون صفحه پر پر شده هاش اولیشو بیار اونی که یبار اوایل نشونمون دادی . یادم بود اوردم براش پیدا کرد جمله رو . جفتشون پیدا کردن .تو گروه من کمترین برخورد و صبحت رو باهاشون داشتم اینقدر حواسشون به من بود فهمیده بودن شناخته بودنم طبق گفته خودشون البته . یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگیم بود .هنوزم یادش میفتم قند تو دلم اب میشه. 

میتونم کتاب کتاب از اون روزا بگم.شاید بعدا باز بگم .همش منه خاطره باز سعی کردم خاطراتشونو بلاک کنم . شبیه فیلم ها بود همه چی . دختر پسرای قشنگ و جذاب منی که هیچ جوره هماهنگ نبودم :)) . 

الان شیش سالی از اون تصادف میگذره . سهیلی که درجا مرد و نتونستن ار ماسین درش ببارنو تو اتیش سوخت . سوگلی که رفت بیمارستان همزمان شده بود با اماده شدن ازمایشاتش و خب به سرعت رفت تو لیست پیوند های اورژانسی و نشد... جون نزدیکای تهران تصادف کرده بودن اونجا بستری بود . میگف سپهر الان رشته اومده دنبالت بیا باهاش ببینمت و من نمیتونستم بخاطر خانوادم و همونجا مرد یکی دوروز بعد درخواستش و حسرتش تا ابد باهامه تا ابد نتونستم اخرین خواسته رفیقمو عملی کنم تو دلم سنگینه . بعد اون اتفاقا شد که هربار هرجایی میرم تا جایی که مامان اینا بذارن و اگه تنهام تا جایی که بتونم میخوام لذت ببرم که مگه دنیا چند روزه که مگه کی میدونه باز اون اتفاق تکرار میشه . هربار از هندونه و دخترخالم و زنداداش و داداشم خدافطی میکنم محکم بغلشون میکنم . 

سپهر؟ کم اسیب دیده ترین جمع از ظاهر بود . مامان باباشون با کلی شکستگی بودن و بچه هایی که دونه دونه از دست میدادن . همه سکوت سپهر رو گذشته بودن پای شوک . کم اسیب بود چون شیشه پشت خرد شده بود و پرت شده بود تو بلوار وسط . هیچکی نفهمید سرش ضربه خورده ‌ . تمام مدت سپهر نه گریه میکرد نه حرف میزد نه هیچی . یه روز زنگ زد هیچی نگفت زودی رفتم پیشش محکم بغلم کرد و زد زیر گریه . هنوزم میتونم رد دستشو حس کنم اشکای گرمش .بعد من مجبور شدم برم سه روز یجایی و اونجا که بودم باباش گفت سپهر بیدار نمیشه ... 

فرید نتونست اینجا رو تحمل کنه رفت از ایران . چندماهی گذشته بود رفته بودم پیش مامان باباشون .هنوز خودشونو غرق نکرده بودن . داشت از علاقه سپهر به من میگف . ار اینکه هم سپهر هم فرید دوستم داشتن جفتشون بخاطر همین سکوت میکردن و البته سن کمه من . گذاشته بودن بزرگتر که شدم صبحت کنن  شاید . انتخاب من هم قرار نبود چیزی رو عوض کنه و ... 

نگفتم اون دونفر اول هم همین سپهر و فرید بودن . 

با فرید کم و بیش در ارتباط بودم . دوستای دیگمون هم بودن .یاشار و دوست دختز خارجیش ماری . چندسال پیش با کلی حساب اختلاف زمانی برداشتم دقیقا ساعت تولدش به فرید پیام دادم با صد ذوق و انرژی و چرت و پرت گویی . چندروز گذست و بی جواب بود. .عجیبم نبود خیلی وقتا غیب میشد میرفت کمپ حرف زدن با من براش عادی نبود . یه هفته گذشته بود فکر کنم هم اتاقیش پیام داد که اون روز فرید خودشو حلق اویز کرده و همین . یاشار هم مثل من بیخبر بود اخه کشوراشون همون اوایل از هم جدا شده بود و ... به همین سادگی . نتونست دووم بیاره . من همشونو از دست دادم . وقت زیادی نداشتیم برای باهم بودن . اکیپ و رفیق چندین و چندساله نبودیم .بعد اونا دلم هیچوقت اکیپ نخواسته ... 

من تنها بازمونده اون جمعمم و دلم برای تک تکشون میتپه . هنوزم نمیتونم بذارم خاطره هامون از حالت بلاک در بیان . 

امروز داشتم برمیگشتم یهو یکی رو دیدم که بشدت شبیه سپهر بود. نمیتونستم نگاهش نکنم . اینقدر دست و پام شل شد که که کیفم از دوشم افتاد . بعدداین همهههه وقت یک آن حس کردم که سپهره ‌. اومد میگه مشکلی پیش اومده . صدام در نمیومد گفتم نه شبیه یکی از دوستام بودین فقط . رفیقش خندید گف اکست بود ؟؟ من نمیفهمم چرا بهم میزنین که اینجوری شین و اینقدر عصبانی شدم که نمیدونم قیافم چطور بوددکه ادامه نداد از شبه سپهر معذرت خواهی کردم گفتم دلم تنگ شده فقط خیلی وقته که نیستن هیچکدومشونو خیلی وقته مردن نمیدونم چرا امروز اینجوری شدم یهو . قبلا هم پیش میومد یکی شبیهشونو ببینم ولی لبخند زنان رد میشدم . میگه دلتنگی و میفهمم . خدا رحمتشون کنه و کشون کشون راه افتادم ‌. 

کاش میشد یبار خوابتونو ببینم . دلم براتون خیلی تنگ شده مثل اینکه ...


۲ نظر
1900 __

میا




تو اتاق کوچیکه ،کوچیک ترین اتاق تاق منه ولی به اتاق سابق داداش و اولین اتاق من حالا که کسی توش نیست میگم کوچیکه، اتاق فول امکاناتی هم استش اتفاقا . تقریبا تابستونا اینجام . چرخ خیاطی مامان اینجاست تلویزیون قبلی کمد لباسا تخت درمانی جدیدی که خریدن و کولرم داره تازه ... یکی دوسال اول این خونه هم اینجا مال من بود. بگذریم . نشستم اینجا بعد از سردرد و حال بد دیروز و شبی که نخوابیدم تا صبح . صبحی که رفتم خرید و خیلی عجیب گذشت. کتابی که ده تومن بودبعدتر جای دیگه  تخفیفی که برام کتاب فروشی محبوبی که ولش نکردم زد .

وقتی که باز خیلی وقته چیزی نخوردم وقتی یه دنیا فیلم ندیده دارم اول یه فیلم به زبان جدیده گذاشتم بیخیال شدم . نمیدونم یهو چرا تصمیم گرفتم اونو ببینم ولی بالاخره موفق شدم برای بار دوم نگاهش کنم . اون بار سراسر ذوق بودم براش و این دفعه خب میدونستم دیالوگ چیه و پیش پیش براش گریه میکردم . تقریبا کل یک سوم انتهاییش رو داشتم گریه میکردم . ترکیب گریه گشنگی بیخوابی باعث شد نتونم بلند شم پاهام بی حسه و سرم بالاش هواش و از چشم به پایین پر از سنگه. نمیتوم پاشم ولی دوست دارم برم کتابشو بردارم یبار دیگه ورق بزنم . کتابی که تموم نکردم هنوز و هیچوقتم این کارو نمیکنم . چرا اینا رو مینویسم؟ شاید بعدا یادم بیاد شبی که قرار بود بمونم درس بخونم یا به یاد مرداد پارسال پاشم بزنم بیرون یا به یاد کارایی که باید ولی مرداد پارسال نکردم مثلا الان اماده شم برم کباب کثیف یا برم کافه کاری که هیچوقت نکردم یا کارایی که میکردم ولی ایندفعه تمومش کنم طور ... 

دوست دارم تمام پستای مرداد پارسال رو بخونم ولی یادم نمیاد رمزش رو  که بهترم استش نباید بخونم وقتی حس و حالش رو یادمه. مردادی که طعم ایستک هلو میده . شبایی که به دیدن سرگذشت ندیمه گذشت و کلاس استاد موردعلاقمو داشتم و قلبن پراز حس هایی که رنگشون سبز لجنی بود . 

مرداد امسال؟ نمیدونم چطور میگذره...

+یه کاکتوس همین موقع ها پارسال ولی، از روبه روی کوچمون اونور خیابون حدودای ساعت هفت گرفته بودم به یاد شخصیت دختر این فیلمش اسمشو میا گذاشته بودم . 

۳ نظر
1900 __

چرا باید حتما عنوان نوشت:|


مسئله پست قبل توتالی حل شد .دست و جیغ و هورا :)) 


داشت تار میزد .دوتا دخترا نشسته بودن رو زمین یه پسره کنار سطل اشغال مونده بود یه پیرمردی هم بود که داشت فیلم میگرفت . من اومدم میله‌ ای که برای روشنایی رو بغل کردم وایستادم هیچکی از وسط رد نمیشد و ارزو کردم کاش این قسمت دایره ای  این ارامش جدا میشد میرفتیم هوا ...

پسره بعد رفت سازشو گرفت خیلی هم خوب میزد من دیگه دیرم بود باید میرفتم . البته اگه یه چند ثانیه صبر میکردم مجبور نبودم مسئله پست قبل رو دست در دست هم شادو خرامان ببینم :| :)) خدا رسما شوخی داره باهام :))


مگه کتابای جامعه شناسی نباید همینجوری ریخته باشه؟؟ من چرا هیچکدوم از اونایی که میخواستم رو پیدا نکردم ؟؟؟:| اصلا هم کتابای ناشناخته ای نیستن :| 


تا مرداد تموم بشه یا تبخیر میشم یا از گرمازدگی جان به جان افرین تسلیم میکنم:| هنوزم اوکی نشدم . 


یادم باشه متن رو ننوشتم هنوز . نوبت دکتر نگرفتم هنوز . اون کتابم تموم نکردم :| فردام تیر تموم میشه .:| اون مشکل بزرگه هم حل نتونستم بکنم یکم ازین وضعیت بغرنج خارج شیم . خودم؟ دوست دارم تو استخر اب یخ فقط دراز بکشم هیج غلطی نکنم .یجوری همه چی از کنترل خارج شده که هیچ ایده ای ندارم . 


نمیشه یهو دارم رد میشم یکی یه هندزفری بده دستم بگه همینجوری برا تو ؟؟  :(  یا در غیر این صورت نمیشه من برنده اون مسابقه شم که بخش دیگه ای از زندگیمم راه بیفته ؟:((((( 


حتی حال ندارم جزومو نگاه کنم که برا فردا چیا رو باید حل کنم:| تازه یادمه گف میپرسه:|| بعد مشکل اصلیم اینه که کتابخونه دانشگاه فقط تا یک بازه :| من میخواستم تا غروب بمونم اونجا یکم هوا از داغی ظهر بیفته ولی مثل اینکه راهی جز تبخیر و معیان شدن نیست:| 


در ضمن چقدر مژه هاش قشنگ بود :))) یهو الان یادش افتادم .کنارم بود برگشتم یسوال بپرسم ازش قدش از منم کوتاه تره قشنگ تسلط داشتم :)) هم رنگ مژش هم مدلش:| بعد مژه های من چند ردیفن ولی کوتاه و بهم ریخته :| ارایش نمیکنم کلا ولی یه ریمل دارم که مشخص نمیشه اصن گاها مجبورم بزنم که یه جهت بهشون بده جلو دیدم نیان :| مال اون بلند پررر خوشگل :| ح جیمی هم مژه هاششش کم نظیره . بعد خیلی هم با اون همه بلندی نرمه . چند بارم ارایشگرش اشتباهی یکی رو کوتاه کرده مردک بی دقت:| 

همینقدر بی حوصله و پراکندم واقعا :))

۴ نظر
1900 __

هوای تو

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

چگونه از شیش به شیش بانیم ساعت فاصله برسیم


دست میکنه تو موهام با همون لحن خودمون میگه که دوستم گم شده اینجا نیست؟:)) درسته نشد اونجور که باید باهاش صمیمی بشم اما دوسش دارم یه دنیا .نسبتمون زنداداش خواهر شوهره ولی گفتنش  یجوریه . فقط روشنکه همین . نسبتمون روشنک بالاکه :)) جفتمون همینجورییم.


جمعه رو نگفتم که چهارتایی رفتیم بیرون :))) چاقوی پلاستیکی و هندوانه/ دریا/ سماق و نمک /خدا چه قشنگی خلق کرده/ ننه/ افتابگردون و نه به خشونت علیه گل های موردعلاقه/ تجارب زندگی /بسه دیگه چقدر حرف میزنین /سگ/ من فکر کردم کوچیک تر ازمنی/ چقدررررزیباست اره اسمش خرزهه وای میخوام باهاش عکس بگیرم راستی بچه ها گیاه سمی استش :)) / .حالا کلا برنامه این بود من بودم که رفیقشو ببرم بیرون که اون دوتا حرف بزنن ولی خب برنامه عوض شد . 


کلاسم شده شنبه چهارشنبه ساعت شیش . یه زبان اموز جدید هم اومده . 

یه بخش سوال این بود که دانش اموز جدید جای خالی کلاس می اید . من نوشته بودم از . استاد میگه به درسته میگم استاد من بیرون کلاس بودم :)) نگاه این از دست رفته و امیدی بهش نیستی بهم انداخت .


یه چند مورد نیمه غر هم نوشتم ولی نمیذارم اینجا .همینقدر  بچه خوبی شدم ^^


۲ نظر
1900 __

five feet apart


پیام اصلی این دست  فیلم ها که قدر زندگی رو بدونین و فرصت اندکه و فلان رو خیلی قبول دارم . من خودمم کلا همینجوریم که مگه چقدر زنده‌ایم که کاری که دوست دارمو نکنم شانسمو امتحان نکنم و فلان اماااا مشکلم با این بخششه که همش این مفهوم رو با نوجوون و جوانای مریضی که پراز شوق زندگی و هدف استند میخوان تو چشممون کنن که خاک تو سرت اونو ببین تو که سالمی و فلان و بیسار :| حالا ممکنه سالم سالمم نباشی ولی باز این چه سگ زندگیه و فلان . بحث بعدی برام اینه که من باز دست برنخواهم داشت و خیلی جدی تک تکشونو نگاه میکنم چون همینجوری از فضای بیمارستان بدم میاد نمیتونم تحملش کنم امااز  فیلمایی که تو اون محیطن خوشم میاد.

برگشته میگه تو چرا همش راه سخت تره رو انتخاب میکنی . این که اول تر استش رو بیخیال میشی گیر میدی به اون یکی . ساده بگیر .راست میگه دیگه.
یه کلمه طولانی هم بود مطمئن بودم تو خونه ،بهم میرسه بعد دوهزاربار خونده بودم بازم نتونستم بگم. میگه تو فارسی هم همین میگن . میگم خب من تو فارسیم نمیتونم بگم ولو اینکه نشنیده بودم. اصل کلمه هم یه زبان دیگست .

دیروز دوست پسر هندونه و دوستش(برای اینکه بعد کار راه افتاده بودن و تو جاده تنها نباشه و اینا )   اومده بودن اینجا . قرار بود من دوستش رو ببرم بگردونم اونا حرفاشونو بزنن بعدازظهر به هم برسیم بعد برنامه عوض شد همه با هم بودیم . اینقدررر خندیدیم اینقدر اون دوتا مسخره بازی دراوردن .  دیگه رفتیم دریا اونا رو تنها گذاشتیم خودمون هی میرفتیم میومدیم .خوش گذشت . برای ناهار یه جای سنتی طور رفته بودیم بعد خود اون خانومه پیشمون بود کلی گپ زدیم بعد گفتیم اونا اینجایی نیستن ما استیم . اون اومده هندونه روببینه میگه ببین خدا چی خلق کرده اون دوتا که باهم شما دوتا هم بهم میاین باهم باشین :)) از گل مورد علاقم که چقدر طرف خونه پدریشون  زیاده میگفتن خودشون که تهرانن الان من خودم به شخصه داشتم پر پر میشدم.:(

1900 __

هیچ

احمقانه ست . کل این روزها احمقانه ست . دیروز رفتم یه جشنی که دوست داشتم لحظه لحظشو گریه کنم و بزنم در گوش خیلی ها . میخواستم برم جلو و بگم خوشحالی؟ اون لحظه که پدر پیرت بغلت کرد و گفت بهت افتخار میکنم با من چشم تو چشم شدی لذت بردی؟؟؟ چه حسی داشتی اون روز تو اون اتاق؟؟؟ چه حسی داشتی همه برات دست میزدن ؟ از اینکه بقیه رو له کنی که خودتو بکشی بالا . که حتی به دوستامم نتونستم بگم . عکس بگیرم با اون عوضی های ردیف اول؟؟؟ دست بزنم به چرت و پرتاشون . یه این عمری هدر رفت و قراره با استرس بره ؟ به زحمت الکی که باید بکشم؟
از اون مراسم متنفر بودم و به اصرار دوست هام رفتم . حق پدر مادر منم بود اونجا باشن اما هیچی نگفتم . هندونه؟ حتی به اونم نگفتم و ازم ناراحت شده . میگه نشده صرفا بابت یادگاری بودنش میگه و خب من دوست ندارم حتی یه ثانیشو یادم بمونه . از صبح اینستامو جرات نمیکنم نگاه کنم . هیچ کدوم عکسا رو وا نکردم و حالا دیگه تلگرامم نمیتونم برم . دوتا از دوستای صمیمیم که صدسال به صدسال پروفایلشونو عوض میکنن عکس دوتایی منو با خودشون تو اون مراسم مسخره رو گذاشتن . عکسا رو فرستادن .
از صبح با هرلحظه یاداوری و هرچیزی که بهش اشاره داره به سرعت اشکم درمیاد. از صبح خودمو بستم به لپ تاپ و فیلم و سریال دیدن که سرم داره میترکه . حس میکنم بشدت نیاز دارم برم پیش مشاور.  فکر میکردم حالم خوب شده ولی این دوماه و نیم ارامش قبل طوفان بود به شکل بدتری به حال قبل اردیبهشتم برگشتم . دوست دارم برم مشاور ولی از پولش بگذرم حتی نمیدونم چی میخوام بگم .واسه تک تک هزار تومن پولی که الان دارم برنامه دارم و از طرفی هم تابستونه نمیتونم شاگردی پیداکنم ولی اگه هم پولش بود واقعا نمیدونم که میخوام چی بگم. از کجا باید بگم . از چی باید شروع کنم ار همون هشت سال پیش یا قبل تر از وقتی هشت سالم بود مثلا.

نمیدومم حس الانم خشمه بی فایدگیه یا ناراحتی بیش از حد...

۳ نظر
1900 __

از هر دری سخنی فلان


اسم سرخ پوستیم میتونه لهیده از امتحانات باشه :|

میگم که بلاگرا یه چیز دیگن بلکل . هیچی دیگه فلشامو دادم یه دوست بلاگری برام سریال بریزه و بسی خوشحالم . بعد اینکه با توجه به چیزی که تو ذهنم بود احتمالا اون باری که دیده بودمش به ادم اشتباهی سلام کرده بودم که بعیدم نیست وگرنه نمیشه یکی اینقدر عوض شه که :))) خلاصه هی یادش میفتم قراره از محبت یکی یه عالمه سریال داشته باشم . :)

یکی ازم خواست تو مسابقش شرکت کنم پاشدم رفتم اونجا که عکس بگیرم در این حین که دنبال زاویه خوب بودم دیدم آسمون اونور چه بنفش صورتی نارنجی قشنگی شده .  حیف نمیشد دوتاشونو تو یه قاب گنجوند .

میگم نارنجی میخوام میگه نارنجی نه یچی نزدیکش دارم میرم میبینم صورتیه :| بخدا منم تو رنگا خوب نیستم آما نارنجی از صورتی تشخیص میدم دیگه.


داشتم برمیگشتم دیدمش از دور همینجوری داشت با لبخند نگاهم میکرد رسیدیم به همدیگه گفت خوبی سلام با لبخند عمیق تر . یا شاخ در اورده بودم تو قیافم یچی خراب بود یا هیچ دلیل دیگه ای برای اون حجم خوش اخلاقیش ندارم . بزور یه سر تکون دادن و لب تکون دادنه سلامامون اخه  :)) موهای من الان نصف موهاشه و بسته بودش و بسی جذاب شده بود . :) هنوزم هنگم از رفتارش .

 


ظهر دیدم پای دیوار کنار در  اون ساختمون که تو غروبا خیلی قشنگه ،نشستن میگن میخندن . موهایی که سفیدیاش یه دنیا بیشتراز سیاهیاشه و لبخند قشنگ و مهربونش و دل پاک و مهربونیاش که انتها نداره و خنگی و مظلومیتش ازش بهترین ادم رو ساخته  . خنگی که میگم رفتاریه بیشتر وگرنه داره دکترای فیزیک میگیره .
به تمام دوستاش حسودیم میشه حتی، که با همچین ادم فوق العاده ای در ارتباطن . ویژگی منفی هم داره ولی از نظر من اونقدرام منفی نیستن . مثلا یهو یه جدیت خاصی برش مستولی میشه و رفتار میکنه یا ذهن بیش از حد منطقی داره رویا پرداز نیست اصلا .
کاملا ازین تیپ ادماییه که خوشم میاد . اهل مسافرته و تمام تلاششو میکنه که همه جا لذت ببره . اهل کویر و اسمونه و مدل خونه های مورد علاقمون هم یجوره و خیلی جاهای موردعلاقم موردعلاقشه و خب سلیقشو میرسونه :))) تصور اینکه تو اسمون یچی نشون بدی و خیلی رویا پردازانه نظرت رو بگی و اون برگررده کاملا علمی توجیهت کنه و توضیح بده هم لذت بخشه . (بخاطر رشتش و فعالیت های نجومیش )
 ازیناست که کنارش میتونی شیطون باشی خودت باشی وگرنه من یکی از تستام برای ابنکه ادما رو به دایره رفاقت نزدیکم راه بدم که باهاشون بیرون برم همش همینه که یهو میگم بشینیم و میشینیم یا طبق عادت که میرم روی جدول که راه برم برخوردش چطوریه یا مثلا میای بدویم و تادااا چند دقیقه بعدش صدای خندمونو وایسستا منم برسماست که میاد . این در عین موجه بودنش همینقدررادم پایه ایه . خلاصه بشدت ازین تیپ ادماست که دوسشون دارم کاش یه کپی ازش بازم وجود داشته باشه و پیداش کنم .این کپی باوررکنین حق منه سهم منه . . . غروبم دیدم اونجاست . چرا اینا رو میگم ؟ نمیدونم . سوتفاهم نشه ها من بهش حسی ندارم اصلا . فقط مدت هاست تحت نظر دارمش که بشناسمش و موفق شدم گفتم یجا ثبتش کنم درموردش به کسی که نمیتونم بگم بهرحال .:))

۱ نظر
1900 __

سکوی نه و سه چهارم من


  

و تامااام . به اون عدد یک در خط شیش نگاه میکنم وتمام سلول هام لبخند میزنن به دلیل شروع کلاسم . به تمام بدو بدو هایی که کردم . ساعت چهار پاشدن هام و تو تاکسی حل کردنام . . . 


پایانترمم صد میشدم اگه از مراقبمون سوال نمیپرسیدم و اشتباه بهم جواب نمیداد و باعث نمیشد جواب درستمو پاک کنم . :| بجاش یه سوال دیگه یه کمک محوی کرد به اون در . :دی  و اینکه قرار بود نمره ها اومد اس بدن . من شانسی رفتم دیدم اومده تو گروه برای اولین بار حرف زدم و گفتم . دقیقاااا دو دقیقه بعداز من استادمون اومد اعلام کرد و پین کرد .ازین ضایع تر :|


+سه ساعت دیگه باید پاشم و درسمو تموم کنم که برم امتحان اخر رو بدم ... برام ارزوی موفقیت کنین لطفا :| هم استاد با خواستم موافقت کنه هم امتحانمو خوب بدم :\


۲ نظر
1900 __