آخرین جمله مامان قبل رفتن این بود که مواظب باش تو این مدت مریض اینا نشی . البته باشن یا نباشن تو مریضی های من تاثیری نداره چون همه کارامو باز باید خودم بکنم ولی خب کلا. دقیقا در کمتراز دوازده ساعت از رفتنش من گلو دردم شزوع شد .ساعت شیش کلاس دارم با یه دنیا تکلیف و امتحان . هنوز ناهار درست نکردم خوابم میاد .حال ندارم همه وجودم درد میکنه و حتی توان لباس عوض کردن و دکتر رفتن ندارم . مسلما امتحان نداشتم نمیرفتم کلاسو هرچند که درس مهم قراره بده . تصور اینکه امروز تو کلاس باید حرف بزنم جواب بدم تمرینا رو بخونم با این گلوم حالمو بدتر میکنه. صبحم دانشگاه بودم .
خلاصه که سر سفر رفتن مامان بابا و تنها موندنم با این سرعت دچار این دست حرفا که اره زندگی تنهایی فلانه اینه اونه مریض شی یکی یه لیوان اب نمیده دستت و فلان و اینا اگه من برم مستقل شم بعد جابجایی فکر کنم متوجه میشم سرطان دارم :| (حس میکنم این تیکه رو خیلی بد نوشتم فقط خودم میفهمم چی گفتم)
حالا باز خدا کنه فقط به همین ختم شه . ما محلمون بیش از حد امنه بزنم به تخته. چهارده سال حدودا اینجایی تک و توک سرقت شنیدم . اینقدررررر قبلش مامان اینا حرفش رو زدن تمهیدات اندیشیدن که من بشدت نگران شدم الان . قربانی شدن سلامتیمو البته بهش ترجیح میدم اما ‌کلا .
کاش یکی بود تمرینا رو میدادم برام حل کنه یدور نکته ها و گرامر امتحانم میگفت بهم . لغتا به جهنم.خودم تو تختم فرو میرفتم بیهوش میشدم تا پنج که برم کلاس .

+نگفتم هفته پیش جمعه مراسم اشنایی خانواده‌ی هندونه اینا بادوست پسرش بود؟؟ یه روز اون روزو بنویسم حتما .


++این حق من نبود شروع تنها موندنی که این همه ذوقشو داشتم با مریضی مببوده باشه:((((( شروع سرماخوردگی های پارسالمم که تا دی ماه کش اومدن هیجدهم مهر بود .تف . من رسما تجزیه شدم یدور پوست ریزی کردم . اینجوری بود که تا خوب میشدم در حد یه روز،سرمای بهدی شروع میشد .