اومدن میگه چیه یه کتاب قدیمیو چندباررخونده برات جذابه؟ میرم صفحه ای رو پیدا میکنم که داره جدا میشه میگم اینجا. اینکه دیگه مجبور نیستم قسمتای بی اهمیت و اون لحظه نیاز ندارمش رو بخونم میرم سر بخشای موردعلاقم. مثل فیلم که جلو میزنیم . ازم میگیرن کل صفحه رو چندبار میخونن میدونم هیچوقت نمیفهمن کجاش برام جذابه . چیش منو مجذوب کرده که منه حساس به کتاب به مرز نابودی کشونده صفحه‌ش رو . میگم اذیت نکین خودتونو هنوز منو اونقدر نشناختین که جملشو پیدا کنی . من تو جمعشون از همه جدیدتر بودم و خجالتی تر . اونا بشدت ادمای موفق و خفن و حتی از نظر ظاهری زیباتری بودن ناخوداگاه تو جمعشون منزوی میشدم و تا کسی باهام حرف نمیزد ساکت میموندم اولاالبته . یمدتی گذشته بود رفیق تر بودیم همه . نشسته بودیم تو خونشون تازه یوتیوب گردیمون و دیدن کلیپ های کلد پلی تموم شده بود .گیتارشو برداشت و  اهنگ زرد رو خوندو زد . اون یکی تی شرت زرد پوشیده بود کلی سر به سر جفتشون گذاشته بودیم .

بعد همه پخش و پلا بودیم . دونفر تو حیاط رو درختا بودن سه نفر بالا منم داشتم  هال و تمییز میکردم بی نظمیش رو مخم بود. اومدن کمک و یکم گذشت گفت اون کتابی که همیشه همرات بود امروزم استش؟ گفتم تو کیفمه اگه میخوای برو بیار اومده میگه اون صفحه پر پر شده هاش اولیشو بیار اونی که یبار اوایل نشونمون دادی . یادم بود اوردم براش پیدا کرد جمله رو . جفتشون پیدا کردن .تو گروه من کمترین برخورد و صبحت رو باهاشون داشتم اینقدر حواسشون به من بود فهمیده بودن شناخته بودنم طبق گفته خودشون البته . یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگیم بود .هنوزم یادش میفتم قند تو دلم اب میشه. 

میتونم کتاب کتاب از اون روزا بگم.شاید بعدا باز بگم .همش منه خاطره باز سعی کردم خاطراتشونو بلاک کنم . شبیه فیلم ها بود همه چی . دختر پسرای قشنگ و جذاب منی که هیچ جوره هماهنگ نبودم :)) . 

الان شیش سالی از اون تصادف میگذره . سهیلی که درجا مرد و نتونستن ار ماسین درش ببارنو تو اتیش سوخت . سوگلی که رفت بیمارستان همزمان شده بود با اماده شدن ازمایشاتش و خب به سرعت رفت تو لیست پیوند های اورژانسی و نشد... جون نزدیکای تهران تصادف کرده بودن اونجا بستری بود . میگف سپهر الان رشته اومده دنبالت بیا باهاش ببینمت و من نمیتونستم بخاطر خانوادم و همونجا مرد یکی دوروز بعد درخواستش و حسرتش تا ابد باهامه تا ابد نتونستم اخرین خواسته رفیقمو عملی کنم تو دلم سنگینه . بعد اون اتفاقا شد که هربار هرجایی میرم تا جایی که مامان اینا بذارن و اگه تنهام تا جایی که بتونم میخوام لذت ببرم که مگه دنیا چند روزه که مگه کی میدونه باز اون اتفاق تکرار میشه . هربار از هندونه و دخترخالم و زنداداش و داداشم خدافطی میکنم محکم بغلشون میکنم . 

سپهر؟ کم اسیب دیده ترین جمع از ظاهر بود . مامان باباشون با کلی شکستگی بودن و بچه هایی که دونه دونه از دست میدادن . همه سکوت سپهر رو گذشته بودن پای شوک . کم اسیب بود چون شیشه پشت خرد شده بود و پرت شده بود تو بلوار وسط . هیچکی نفهمید سرش ضربه خورده ‌ . تمام مدت سپهر نه گریه میکرد نه حرف میزد نه هیچی . یه روز زنگ زد هیچی نگفت زودی رفتم پیشش محکم بغلم کرد و زد زیر گریه . هنوزم میتونم رد دستشو حس کنم اشکای گرمش .بعد من مجبور شدم برم سه روز یجایی و اونجا که بودم باباش گفت سپهر بیدار نمیشه ... 

فرید نتونست اینجا رو تحمل کنه رفت از ایران . چندماهی گذشته بود رفته بودم پیش مامان باباشون .هنوز خودشونو غرق نکرده بودن . داشت از علاقه سپهر به من میگف . ار اینکه هم سپهر هم فرید دوستم داشتن جفتشون بخاطر همین سکوت میکردن و البته سن کمه من . گذاشته بودن بزرگتر که شدم صبحت کنن  شاید . انتخاب من هم قرار نبود چیزی رو عوض کنه و ... 

نگفتم اون دونفر اول هم همین سپهر و فرید بودن . 

با فرید کم و بیش در ارتباط بودم . دوستای دیگمون هم بودن .یاشار و دوست دختز خارجیش ماری . چندسال پیش با کلی حساب اختلاف زمانی برداشتم دقیقا ساعت تولدش به فرید پیام دادم با صد ذوق و انرژی و چرت و پرت گویی . چندروز گذست و بی جواب بود. .عجیبم نبود خیلی وقتا غیب میشد میرفت کمپ حرف زدن با من براش عادی نبود . یه هفته گذشته بود فکر کنم هم اتاقیش پیام داد که اون روز فرید خودشو حلق اویز کرده و همین . یاشار هم مثل من بیخبر بود اخه کشوراشون همون اوایل از هم جدا شده بود و ... به همین سادگی . نتونست دووم بیاره . من همشونو از دست دادم . وقت زیادی نداشتیم برای باهم بودن . اکیپ و رفیق چندین و چندساله نبودیم .بعد اونا دلم هیچوقت اکیپ نخواسته ... 

من تنها بازمونده اون جمعمم و دلم برای تک تکشون میتپه . هنوزم نمیتونم بذارم خاطره هامون از حالت بلاک در بیان . 

امروز داشتم برمیگشتم یهو یکی رو دیدم که بشدت شبیه سپهر بود. نمیتونستم نگاهش نکنم . اینقدر دست و پام شل شد که که کیفم از دوشم افتاد . بعدداین همهههه وقت یک آن حس کردم که سپهره ‌. اومد میگه مشکلی پیش اومده . صدام در نمیومد گفتم نه شبیه یکی از دوستام بودین فقط . رفیقش خندید گف اکست بود ؟؟ من نمیفهمم چرا بهم میزنین که اینجوری شین و اینقدر عصبانی شدم که نمیدونم قیافم چطور بوددکه ادامه نداد از شبه سپهر معذرت خواهی کردم گفتم دلم تنگ شده فقط خیلی وقته که نیستن هیچکدومشونو خیلی وقته مردن نمیدونم چرا امروز اینجوری شدم یهو . قبلا هم پیش میومد یکی شبیهشونو ببینم ولی لبخند زنان رد میشدم . میگه دلتنگی و میفهمم . خدا رحمتشون کنه و کشون کشون راه افتادم ‌. 

کاش میشد یبار خوابتونو ببینم . دلم براتون خیلی تنگ شده مثل اینکه ...