۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مژکیان» ثبت شده است

یه روز غرها تموم میشن


پاس شدنم توتالی منوط به نظر استادمه :دی
ح جیمی رو دیدم رفتیم رو نیمکت همیشگیمون تو پارک نشستیم گپ زدیم میگه عوض شدی میگم نه فقط خسته‌ام میگه خستگیتم دیدم میگم اونا خستگی روزانه بود من الان احساس فرسودگی میکنم .قانع شد.
رفتیم سمت خونه اشون که بره منم برم زنگ بزنم مژکیان میاد یا نه . توراه ،گل فروشی بود با نرگس هایی دسته ای ده تومنی . سرخوش و مست از عطر و لطافتش بالاخره نرگس امسالم هم جور شد . یکیشو کندم دادم بهش . داشتیم خداحافظی میکردیم که مثی رو دیدم .رفیق قشنگ و دوست داشتنی وبلاگیم، منتظر بود .مژکیان هم گفته بود میاد . بغلش کردم یه دل سیر دیگه رفیقش اومد اونم با یه تک شاخه راهی کردم رفت . گل رو توی کوله‌ام گذاشته بودم .الان تو هال پیش مامان ایناست ولی اتاقم عطرش میاد و کیفم بشدت عطرش رو گرفته .:ایکس
نزدیک خونه مژکیان پل هواییه .رو پله هاش موندم دیدم داره میاد . ناراحت بود .نفهمیدمم چش شده بود .خودم؟ از دیروز که حالم بد بود و کلا خودش هم نبود یه غمی نشسته بود تو دلم . میخواستم محکم بغلش کنم بلکه کم شه . دیدمش حس کردم چقدر ناراحت ترم . به روی خودم نمی اوردم . نمیدونم از سر کلافگی و دلتنگیه یا هورمون ها ربختن بهم . دستشو کندم به واقع . گفتم میشه اسنپ بگیریم بچسبم بهت؟ گفت اره عزیزم . گفته بودم ماشین نشستن کنارش رو دوست دارم؟ اصلا مگه همین تو جاده بودن نبود مقاومتش رو شکوند؟مقاومتم رو شکوند؟
اولش سرمو گذاشته بودم رو شونش بعد گذاشتم رو پاش . دوست داشتم گریه کنم . یعنی پر اشک بودم ها ولی گریه نکردم . گوشیشو نشونم داد و شعر و ماجرایی که تعریف کرد یادم باشه .رفتیم همون کافه هه که با دوستاش همش میریم . میگم یعنی واقعنی دونفری بالاخره؟:)) دستشو گرفتم شروع کردم حرف زدن . تو چشای جفتمون اشک بود . یهو صدای اذان مغرب هم اومد . ساکت شده بودم کاپشنش رو پوشیده بودم و نفس میکشیدم عطر دوس داشتنیش میپیچید تو دماغم .بهش میگم چهرت یادم میره بخاطر همین هربار روبه روت قرار میگیرم مثل اول متعجب میشم .شبیه عکسات نیستی . باید ازین عکس تکونی ها باشه .نیم رخت هم اصلا حس و حال چهره اتو نداره . یجور جادویی استش صورتش مگه میشه اخه؟ باهام حرف زد کلی . ارومم الان . ناراحت نیست دیگه.
خوابم میاد. درس دارم . دلم بشدت فیلم میخواد . یه فیلم جدید ازین مادر ناراحت دار ها یا ارباب حلقه ها .
کارگاهی که ثبت نام کرده بودم هم استش همینجوری که پیام هاش میره بالا عصبی ترم میکنه . تو بین اینا قدرت الویت دهیمو از دست دادم .

+ دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ/ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ/دانی که پس از مرگ چه باقی ماند/عشق است و محبت است و باقی همه هیچ



۱ نظر
1900 __

آخیش


در یک اقدام احمقانه  همین الان درس فردا رو درس محذوف یاد کرده و درسی که قصد حذف داشتم رو به روی میز  بازمیگردانیم .فردا برم جزوش رو بگیرم :)) باید ولی تو یه روز جمعش کنم :| تا دیداری دیگر بدرود اطلاع، سلاام نمونه .
امتحان اندیشه با سوالاتی بسی سخت گذشت . اینقدر خط خوردگی داشت برگه‌ام (دراین حد که یه جواب پنج خطی که دومی ای هم بود که جواب داده بودم رو خط زدم دوباره درستش رو نوشتم) به حدی هم بدخط بود که دلم برا استادم میسوزه :))
بعد مژکیان ِعزیزدل اومد . آخیش اینقدر دلم تنگش بود که دوست داشتم از گردنش اویزون شم بعد خودشم که همش رعایت این چیزا رو میکنه منو دید کله‌ام رو چسبوند به خودش اینقدر غیر منتظره بود که شوکه گشتم هیچ اکتی نزدم حالا من راه افتاده بودم که رد شم که برم اون سمت کلا بخاطر همین چشمم خورد به هندزفریش، سیاه میدیدم تا دقایقی دیگه به روش نیاوردم :)) درنهایت با اون هندزفری منو کور میکنه یا منو کور میکنه .
منِ ناهار نخورده رفتیم یه میلیون تا غذا سفارش دادیم:))) خوبه ناهار خورده بود :)) بعد یهو گفتم که گوشیم پیام ها رو پاک کرده میشه مال تو پاک نشده باشه میخوام برا فلان روز رو بخونم . بعد اول گفت اره پاک شده یهو دیدم اورد اول اول من ذوق شده بودم . بعد پیام هارو اورد .برای اولین بار حالت خجالتش رو دیدم .  باورم نمیشد این همون پسرک پرروی منه :ایکس خیلی حالتش عجیب بود . هم میخندید هم خجالت میکشید به روی خودش هم نمی آورد ‌.یه بار باید گوشیشو کش برم همه رو بخونم .
رفتیم کوچه‌ی محبوبمون . ولی چون یه ربع دیگه‌اش زبان داشتم نشد بریم داخل اون کافه جان . دستم بوی عطرش رو گرفته بود وسط امتحان هی ذوقم میومد .
سه نفر بودیم هم فقط . امتحانمونم تو همون کلاسی که امتحان ترم یکمون بود تشکیل شد .بعد الان اینجوریه که عبیر تعیین سطح داد رفت  کتاب دوم . ماندانا خانم نمیدونیم چرا نیومد چون جلسه پیش گفته بود میاد . منو عرفان و المیراییم :))) یه حال دهن سرویسی دارم :)) البته متین که تابستون اومده بود گف ممکنه باز اینجا باشه بیاد . امتحانم که بخش گوش دادنیش رو عملا یکی نوشتم فقط ،فاجعه بود :))
اینجوری بودم که همه کلمات قبل و بعد رو میفهمیدم بعد دقیقا خود همون کلمه رو نه . :| یه عالمه حرف میزد (یه فایل رادیویی بود) بعد عکس دوازده تا هنرمند بود باید شغل قبل هنرمندیشون رو مینوشتیم :| اطلاعات عمومی هم جواب بود:))
متن رو میگم چقدر باید نوشت ؟ میگه چقدر نوشتی میگم سه تا .میگه نه دیگه حداقل حالا چون خطت ریزه پنج تا بنویس . اخرشم چهارتا نوشتم :)) میگم دیگه اخه فعل هام تموم شد هیچ کاری قرار نیست انجام بدم میگه تو سوالای دیگه نگاه کن الهام بگیری :))
 بقیه رو راضی بودم ‌.
بعد ولی یه ساعت پیش تو اینستا یه پست دیدم به زبان جدیده کل کپشن رو تونستم بخونم و بفهمم و خب شست برد .اصلا مگه همین مهم نیست؟

+یک خواب ملوسی بر من حاکمه از اونور هم چون امتحان نمیدم انرژی گرفتم . از اون یکی ور هم مژکیان که مافیاست قراره هم اومد مجبورش کنم بخوابه کنسله . یه کارگاه لذید معماری کاربردی ثبت نام کردم . امشب جلسه دومشه و هفتاد تا پیام دارم ازش تا همین الان .پیام ها فایل های صوتی حتی تا بیست دقیقه و متن و عکس و این هاست . حالا بین اینکه اونارو گوش بدم و نکته برداری کنم .یه فیلم که نصفه دیده بودم رو کامل کنم یا فرندز ببینم یا کتاب بخونم یا بخوابم،سخت گیر افتادم‌  .

۱ نظر
1900 __

حقیقت انسان


بیدارشدم اندیشه بخونم :))) بعد تموم شد فاینالم رو بخونم بعد تشریف ببرم دانشگاه اطلاع بخونم .بعد امتحان بدم بعد دلخوش کننده ترین بخش اون یک ساعت و خرده ای مژکیان رو دیدنه که مسیر دانشگاه تا کلاس زبانم رو پوشش میده .امتحان میدم و بدو بدو میام خونه . همچنان خواب کنسل و اطلاع میخونم . یحتمل فردا صبحم همین موقع بیدارم و دارم اطلاع میخونم . بیام بعد انجام کار آذی به خودم قول خواب دادم .بعد هم بشینم پروژه سری کار کنم یکم .دو تا گربه تو کوچمون بدجور کلاهشون رفته تو هم صداهای به غایت بلند تولید میکنن کاش حمله کنین به هم تامام شه . :/

دارم از استرس فلج میشم یه همچین حالیم .

۲ نظر
1900 __

Ali müdür müdür?


دیروز بادگرم بود .امروز باد میزنه شدید اما هوا ابری و خنکه و البته پراز اشغال و خاک.یه نقطه ای تو بین ابرها وا شده نور خورشید میاد داخل . دوست ندارم درس بخونم اصلا .اصلا هم تو این هفته چیز خاصی نخوندم که امروز بخوام این کارو بکنم و دهنم سرویسه .شنبه هم اندیشه امتحان دارم هم دوساعت بعدش فاینال زبان .یکشنبه هم ساعت هشت  امتحان سخت نظریه‌ی اطلاع رو دارم که دوجلسه خوندم ‌کلا .بیشتر از امار، انتگراله .:/
هوا هوای اینه که در بالکن رو وا بذاری بشینی فیلم نگاه کنی . یه فیلم کلاسیک . یه فیلم اقتباسی از یه رمان کلاسیک . یه فیلم جنگی . یه فیلمی که زمان اتفاقش قدیم باشه مدرن نباشه اصلا .هوا هوای اینه که بی تفاوت بری تو بازار بزرگ قدم بزنی . بری اون پاساژ ترسناکه که طبقه بالاش کاموا میفروشن و چون اولین باری که یادته تو برف بود تصورت رو عوض کنی.هوا هوای قدم زدن تو گلساره چون شبیه هوای بعد امتحانای ترم دبیرستانمه و این عادلانه نیست .
رکورد سریع ترین گذر ترم میرسه به این ترم زبانم . نهایتا جلسه‌ی پنجم شیشم باید باشه نه اینکه تموم شه . دیروز اومدیم یه متن بخونیم دوتا شخصیت داشت یه دختر یه پسر . یهو گفت فاطمه احمد باش من دیدم احمد خیلی حرف میزنه با لبخند نگاهش کردم میگه خب  میخوای اون یکی باش عرفان احمد شو :)) چسبید که فکر کرد لبخندم ازپسر بودنشه نه طولانی بودنش.بعد تو متنم یه کلمه‌ی طولانی بود که رسیدم بهش یه لحظه مکث کردم که بخونم تو دلم خودش گفت با خنده نگاهش کردم لبخونی طور گفتم صدسالم نمیتونستم بگمش :)) خودشم میدونست اینو که چون وقت نبود گفت که بگذره . اردیبهشت این کتاب تموم میشه .یعنی دوتا سطح رو تموم میکنم .از لحاظ لغتی خیلی عقبم . بعددامتحانا تو بهمن بشینم یک دور از اول بخونم .گرامری اوکیم لغتی نه . یکی بزنه تو سرم فیلم نگاه کنم . کاش یه سریال فرندز طور ترکی داشتیم . کوتاه ،طنز، بدون سوتفاهم و موضوعات اکثررسریالاشون .
دوروز وقت دارم تا نظریه صف بندی رو بخونم دوازده جلسه‌ی پر پروپیمونه . بعد باید برا امتحانای ترسناک هفته اخر که حجم درسیشون در وصف نگنجد و پروژه های زیاد اماده شم .
یکی از گل هام افتاده بود تو این باد ها .تو بالکن داشتم خاکشو جمع میکردم با دست میریختم تو گلدون . مژکیان بیدار شد بالاخره . نگفتم ؟ قراره صبح ها بیدارش کنم که موفق هم نمیشم  . همین که سگ هم نمیشه چون دارم بیدارش میکنم راضیم . بجاش تبدیل میشه به یه پسر بچه‌ی پنج ساله که باهام چونه میزنه و یه عالمه اصوات نامشخص از خودش درمیاره . میگه داری چیکار میکنی میگم خاک بازی :))) اخه ما پراز خاطره‌ایم با اون اهنگ شایع که یجاش میگه شاید یکی پیدا بشه قاطی شه تو خاک بازیمون .بعد برگشت درجواب ،ادامه‌ی اهنگ رو خوند که میگه تو جات همین بغله بگو خب .
از کل اتفاقاتی که باهاش افتاد نگفتم . از ارتباط خوبم با مادرش از فاجعه ای که جلوی پدربزرگش دراوردم . ازین که دفعه اولی که مادرش رو دیدم رفتیم ازمایشگاه بعد رفتیم مطب دکتر دفعه دوم که دوروز بعدش بود تو بیمارستان بود. مژکیان هنگ برخورد مادرش با منه .:)) من هم .
از حرفای بد دوشنبه از اون لحظات بد.ازدیروز و ازمایشگاه و بی نسخه بودن و یهو یادم اومد که مطب دکتر مادرش همون روبه روئه رفتیم .:)) از کلی خاطره‌ی قشنگ و لحظه ای که بی تاریخ و بهم ریخته تو مغزم رهان .



+تیتر مربوط به اخرین گرامریه که یاد گرفتم داشتم فکر میکردم سیریسلی الان اینجوری خنگ میشه جمله؟

۲ نظر
1900 __

آب هویج


به پستی که گفتم یک ابان که اون استوری رو گذاشتم فکر نمیکردم یک آذر اون حرف رو بشنوم، اینو اضافه میکنم که فکر نمیکردم یک دی مادرش رو قرار باشه ببینم :| 

1900 __

سیب‌زمینی ویژه


دوشنبه بعد ناراحتی اول رفتیم تو انتهایی ترین نقطه شهر نشستیم .در چندقدمیمون ترافیک و سمت چپ پشت اون ساختمون نیمه کاره معروف ترین خیابون شهر .دست انداخت دور شونم شروع کرد صحبت کردن هیچی از حرفاش نفهمیدم فقط دوجمله یادمه اون لحظه سه تا جمله بود البته .

اون که اروم برام حرفاشو زمزمه میکرد که از دلم دربیاد حالا هرچقدرم دوباره چندساعت بعد عصبانیش کرده بوده باشم .

چهارشنبه بخاطرش کلاس زبانمو نرفتم . تو اسنپ با پرتو کلی گفتیم خندیدیم . دانیال که دیگه ناامید شد هندزفری گذاشت .راننده هم مسن بود فقط با لبخند دیگه رانندگی میکرد .یهو سرشو گذاشت رو شونم دستم رو گرفت و تبدیل شده بود به مظلوم ترین ادم . اروووووم ،جمع شده در خود .داشتم میمردم براش آخه تو دلم یه میلیون تا پروانه بال بال میزدن .باید اعتراف کنم که دوسش دارم و دلتنگش میشم . 



+این اون بخشی استش که از پست قبل میخوام سریع چشمم بخوره .

1900 __

هم افت جونه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

مثل خورشیدکه هست بالاسرت



امروز یه میانترم دارم که کلا سه جلسه استش ولی حساب کنین میانترمی که فقط سه جلسه بوده باشه و حجم سختی درسش . پراز اثبات های وحشتناک و مثال هایی که اگه خارج این مدلایی که داده امتحان بده بی جواب باقی میمونه .
پنجشنبه جمعه قراربود چندین دور راحت بخونم اما بخاطر هندونه نشد . مجبور بودم منم برم شهرپدری همسرش . شت الان دیگه باید بگم همسسسررر هندونه .
اتفاقای اونجا بماند بعدا مینویسم . دیشب دیروقت رسیدیم سه ساعت و دوسه دقیقه خوابیدم ودارم میخونم امتحان رو . ساعت دوازده امتحانه . ده تا دوارده هم کلاس غیرقابل غیبت دارم . دلخوشم به دیدار بعد دو با مژکیان ‌. تنها انرژی ای که بیهوش نشم و بخونم که با نگرانی پیشش نباشم .از ترس مشروطی تو فکر حذف یکی از سه درس این استاد استم . :| شاید نمونه دو رو حذف کنم که نرسیدم میانترم بدم کلا .یا اطلاع با میانترم وحشتناکش که از پنج یک شدم ؟:/
رفتنی به شهر پدریش از یه سمت دیگه رفتیم یه بخشی رو که بریم تاکستان و اونوری بریم اون یکی ماشین کارت بنزین رو تو اون جایگاهی که اسمش رو نمیدونستیم جا گذاشت برگشتنی فهمیدیم :/
خدا برکت دهااااد ویز رو چون فقط یادمون بود بعد پلیس راهه و اونجوری . ویز هم نامردی نکرد یه مسیر عجیب و ترسناک از یه روستای نیمه متروکه و ترسناک تر از جاده‌ی ترسناک تر هیچی اطرافش ندار مارو اورد :)))) اوضاعی بود . محلش شبیه حس و حال فیلمای زمان جنگ رو داشت .
اینا اینجا بمونه برام چقدر حرف دارم بزنم . چقدر حتی نرسیدم پست قبل رو کامل کنم .
+اگه من تا ۲۳ دی نمیرم فیلا نخواهم مرد .
++ وعده‌ی یه تولد عجیب و خاص درپیشه .اینقدر رویایی استش برام اگه بشه که هیچی اصن:)) یادم نیست چی شد که این پیشنهاد رو داد . تو همون کافه عجیبیه بودیم اتفاقا . فقط بشدت منوط براینه که اون روانی پولشو پس بیاره:| نکبت .نه بخاطر تولدها بخاطر اذیتی که داره سرش میشه .

۱ نظر
1900 __

Ölmek mi?Unutulmak mı?


الان برای اولین بار از مرگ ترسیدم .
روی پل هوایی سبزبزرگه‌ی کنار در دوم قبرستون شهرمونم و دارم قبرهارو نگاه میکنم . به قبر اون خانمی که اسم کوچیکمون یکیه نگاه میکردم دیدم الان هچیکی نمیدونه من کجام . اگه بمیرم نهابتا دوسه هفته یادم باشن. یکسال بعد فقط فکر مراسمن دیگه هیچکی منو یادش نمیاد میمیرم و پاک میشم انگار هیچوقت نبودم . هییییچ وقت . قبرم کنار خیابون ادما تند تند راه میرن ماشینا بوق میزنن برا زنده ها.ادمایی که وجود قبر من اینجا قراره پول دربیارن با شستنش با فاتحه خوندنش اونم تازه اگه کسی بیاد بالاسرم که بخوان بیان ازش پول بگیرن .تازه تر اینکه اینجا که پر شده میریم اونی که جاده تهرانه و اصلا خوش مسیر نیست.دیگه هیچ کی حاضر نیست اون همه راه بیاد . من که رشت ادمای زیادی رو ندارم  .تازه ترترش اینکه من قبری که دوس دارم سنگ زبادی نداره که کسی بخواد بشورتش . اگه حرفمو گوش کنن مراسم نگیرن پولشو بدن ادمایی که لازم تره براشون چی . همش میگفتم اگه کسی دوسم داشته باشه کمرنگ میشم فراموش نمیشم و حالا فکر میکنم کاملا قراره فراموش شم . من ادم به یاد موندنی نیستم نهایتا اگه چشمشون به پالت بخوره وسیله های نارنجی ببینن اگه ماه ببینن و من تو یادشون بیام همین میمونه ازم . ح جیمی ممکنه به این مجموعش پل هوایی و موهای کوتاه فر اضافه شه . مژکیان مثلا فیل و ریش هاش؟ اصلا ازکجا میفهمه من مردم ؟ وقتی تلفناشو جواب نده کسی .میره اینستا پیام بده بده مثلا به رفیقام؟ اونا اصن از کجا قراره بفهمن؟ هندونه مثلا یچی تو اینستا بگه و مارال ببینه اینجوری بچرخه؟
خودم ادم خاطره بازیم ادمای زندگیم که مردن دردشون هنوز برام استش . من نه دوس دارم فراموش شم نه دوس دارم درد شم چه وضع چرتیه...

یبار حالا از مراسم ایده الم میگم :)) منی که یه میلیون بار اومدم قبرستون تو حال خوب و بد چرا یهو اینجوری شدم؟
اگه همینقدر الکیه چرا زنده ایم؟ 


۲ نظر
1900 __

پلاس وان


جورابه ، نارنجیه ، فیل داره ، مژکیان هم برام خریدتش . حالا همه باهم :دیگه حالی به ادم میمونه؟؟ نه والا . احوالی به ادم میمونه؟ نه به الله...


با پرتو و دانیال رفتیم کافه. بشددددت با پرتو حال کردم فوق العاده بود این بشر . تهش تو اسنپ کلی مسخره بازی دراوردیم . قرار شد با مژکیان بهم بزنم برم سمت پرتو :))) 


از دستم ناراحته فکرکنم. فقط امیدوارم که فکر و خیال خودم باشه ناراحت نباشه :( الانم رفته مافیا  جواب نمیده :(


مثلا اونجایی صبح داشتم بهش میگفتم خیلی خانم شد تیپم..  قرار بود لش بیام که با پرتو ست شم اخه :)) البته پرتو هم لش نیومده بود . گفت عکس بده دیده بود مانتوم سبزه .(من از هشت صبح دانشگاه بودم اخه) اونم دانشگاه بود یه تایمی .دیده بودم پیراهن ابی تنشه اومد دیدم پیراهنش سبزه میگه دیدم مانتوت سبزه گفتم ست شیم . نمیرم برا توجهش به جزییات؟؟ 


الان متوجه شدم تو رشت اولین کافه ای که باهاش رفتم بود :| یا حتی اولین کافه بعد رل :))  کلا ما چه ادم های هیچ جا نرویی استیم :))) 



درمورد نمیدونم چی حرف زدیم دیدیم سلیقمون یکیه پرتو میگه کی لباس بدوزیم :)) ما دوتا جدی برو برا یه ده پونزده اون همونجوری عدد میگفت ما میگفتیم برو دانیال میگه ولشون کن باید کفن بدوزیم پای اینا باشه :))) همینقدر جفتمون به هم حرف چرت و الکی نمیزنیم راضی ام.



جورابه رو حدس میزدم بخره برام ولی فکر میکردم کادو تولدی چیزی ‌.



بعدا نوشت: به شدت از دستم عصبانی بود سر اون موضوع بشدت :| خودشم میدونه دیکتاتور بازی باز داش درمیاوررد ولی باز مسئولیتشو قبول کردم :/ خیلی بد بود:(


۱ نظر
1900 __