۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مژکیان» ثبت شده است

gideceğim


داشتم حرف میزدم که اره من یه بازه ای کلا توی فیزیوتراپی ها زندگی میکردم فلانجا بودم اونجا بودم یهو  گفت گذرت به فلان ساختمون نخورد گفتم چرا گف کدوم طبقه گفتم چهار :))) خاله‌اش بود :)))))) همونی که بچه‌اش همش پیش ایناست و خیلی جیگیره. :)) اصلا اسم فیزیوتراپیش به اسم خود مژکیانه من توجه نکرده بود م:))))) کلی خندیدیم امروز خوش گذشت .
ظهربود داشتم با یکی از دوستای پالتیم که جمعه کنسرت رفته بود حرف میزدم چیزایی که گفت منو کشتتتت . اصلا نمیتونستم تو کلاس گوش بدم که استاد چی میگه دوست داشتم گریه کنم . بعد یهو زد به سرم . پولم نداشتم چون دیروز کلاس ثبت نام کرده بودم شروع کردم به چک کردن دیدم هنوز چندتا خالی‌ان به دخترخاله جانم برا اولین بار تو زندگیم گفتم یه مقدار پول بهم قرض بده و موند درگیری برگشتن . برنامم این بودکه بعدداجرا برم ترمینال بیام اینجا بعد ولی متاسفانه نصفه شبه و خب یکم نگران کننده استش اونم تهران .بعد امروز به مژکیان داشتم میگفتم گفت خب من که اخرماه تهران دارم میرم اگه همون حوالی بود با تو میام بعد اجرا باهات تا ترمینال میام بعد میرم . من ؟ مردددم براش . هنوز خونه نرفته گفت رفت میپرسه میگه ‌... مسلما اولش مخالفت کردم که این خیلی کمک بزرگیه مزاحمت به این عمیقی و فلان گفت خودم گفتم و اینا خلاصه.... 
اومدم خونه دیدم دوتا هندزفری رو میزمه مامان تو کمدها پیدا کرد . خیلی قدیمی ان حتی یکی ازین مدلایی بود که پایینش کارتی طورن. صدای اون یکی ضعیفه ولی همین که کار میکنه اصلا درپوست خود نمیگنجم که . :))
دعا کنین جور شه برم پالت رو عمیقا نیاز دارم الان حسرت میخورم کاش حداقل زودتر به این درک میرسیدم جلوتر میگرفتم :(((((((((( هنوزم نگرفتم البته این سمتی که من میخوام کلا چهارتا خالی مونده الان همبنجوری هم داره پر میشه.بعد اصولا من تنها خونه هایی که میرم میمونم یکی از خاله ها و یکی از عمه هاست دیگه به بهونه‌ی خونه‌ی دوستی خوابگاهی چیزی میرم . امیدوارم یهو گیر ندن مامان اینا .:|

۱ نظر
1900 __

مفخور


میگه من اون صبح هایی که کلاس دارم بیدار میشم سگم قشنگ میگم من اینقدر خستم بیدار میشم با توجه به اینکه هرروز هشت کلاس دارم که حتی حال ندارم سگ شم فقط خوابم میاد. میگه مثل این میمونه که مهم ترین عامل طلاق ازدواجه :)) 

یه همچین دوستانی خلاصه :)) 


خریدای عقدش زیاد شدن نگاه میکردم به اون قفسه‌اش که چقدر عروس بود یه حس عجیبی تو دلم حس میکردم نمیدونم اسمش چیه . مادر پدرا چطور بچه هاشونو زن/شوهر میدن؟؟


دیشب از نگه داری گوشی و قاب و فلان حرف زدیم امروز یجور گوشیم زمین خورد که از دوناحیه قابم منفجر شده :|  الان شد یه گلس یه هندزفری یه سیم شارژر یه قاب  نیازمندی هام :/ 



با پیشنهاد فوق جذاب علیرضا یه کلمه جدید اضافه شد به اون گوشه . مژکی. البته اگه اجازه بدی بکنمش مژکیان :))  . بنا به دلایل بسیار که اگه بخوای جدا میتونم بگم بهت . دستت درد نکنه ولی باز 


1900 __

Üzüm

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

Sınav


مهشید که گفته بود دیگه نمیخواد از ترم بعد بیاد ولی فکر نمیکردم دیگه امتحانشم نیاد . سعید هم نیومد متاسفانه همیشه اول از سعید سوال میپرسید بعد منو صدا میکرد الان با نبودش من اولین نفر میشم :|| دلمم برا جفتشون تنگ ممکنه بشه. مهشید اولین دوستم اینجا بود .


ح جیمی رو دیدم :( دلم براش تنگ شده بود .این هفته اصلا هیچی هم حرف نزدیم باهم .زنگ زدم بهش خاموش بود لست سیناشم یکی یه ماه یکی یه هفته شده بود . خداروشکر رفتم دیدم خودش اونجاست کلی حرف زدیم . هوا داره دلچسب پاییزی میشه و خوشحالم .
دلم میخواد برای هزارمین بار بلندی های بادگیر رو بخونم . چرا؟ نمیدونم . هنوزم اون سردی و رطوبتش  و تیرگیش برام جذابه .


یعنی یه موقعیت پیچیده‌ی مسخره ممکنه درست شه؟ واقعا من قراره اینقدر بدشانس باشم؟ یا همش نقشه استش؟:|

1900 __