دیشب درگیرکارگاه ذهن بودم  دیروقت بود اومدم بلند شم مسواک و روتین رو برم که حس کردم به اون مهره برجسته گردن اون پایین استا وزنه بستن از بس درد میکنه گردنم و اونجا . شونمم گرفته بود شدید . به زور کارامو کردم تا صبح از درد نتونستم بخوابم .
رفتم دنبال کارم مثل اینکه اون اتفاقی که چهارده روزه ازش میترسیدم نمیافته . اسم و مشخصاتمو نوشت تازه مسئولش نبود گذاشت براش پنجشنبه سایتشون برام وا میشه گفت برم فرم پر کنم بقیشم عادی انجام بدم مشکلی پیش بیاد برم بگم . باورم نمیشه همینقدر ساده ‌‌‌فقط زار زار زدم زیر گریه خیلی بد شد .
با همین گردن نابود چون دلم برا غم گریز تنگ شده بود رفتم از شانسم این نمیومد . :( تهش اومد بهم لبخند میزد میخواستم بگم بجا لبخندپاشو تو بیا نه اون :(( ولی خیلی رفتارم زشته . عملا با این خیلییییی بیشتر گرم میگیرم بنده خدا اون یکیم خوبه باهام خیلی خوب برخورد میکنه ها . امیدوارم توجه نکرده باشن :)) عاشق اون لحظه شدم که صرفا برا اینکه بهم سلام کنه کنار در بودم حواسم نبود بلند سلام کرد الکی از در بیرونو یه نگام انداخت :))))) مجبوری اخه از همون فاصله سلام کن خب بخدا میفهمم .
اومدم خونه یکم با مشقت خوابیدم سرم داشت میترکید دیگه یه کهنه رویی تشریف اورد اینقدر عربده زد بیدار شدم :/ مامان اومده بود . فهمیدم دیگه قصد نداره پیش اون دکترم بریم از بس بداخلاقه و تغییری ایجاد نکرد تو سرم و اینا .
دیگه پریودم شدم که مجموع دردهام تکمیل شه . :| الانم پیش هندونه ام فردا میایم خونمون که دخترخاله جانم داره میاد اینجا . الان کل پشتم و شونم درد میکنه . شبیه ادم اهنگی شدم .


+دیشب وقتی نابود بودم به ح جیمی گفتم میای بازی کنیم ؟ بی چون و چرا ازین بازی های تلگرامی که تا حالا انجام نداده بودم اورد بازی کردیم خندیدیم حواسم پرت شه . هیچ وقت یادم نمیره کارش ... ماچ بهش اصن .