۱۷ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

17 : فصل چهار الگوهایی برای سری های زمانی مانا


پروردگارا به من نیرویی عطا فرما که این چهل صفحه ی جان فرسای باقی مانده را تا ساعت سه خوانده و بفهمم . که بروم خانه یه چرت بخوابم و بتوانم از پس پروژه طاقت فرسایش برآمده و پیروز میدان گردم و فردا امتحانش را با نمره سیزده حداقل پاس شوم :دی 

اینقدر شلوغه که میترسم برم ناهار بخورم سلف بیام صندلیم نباشه :)) میز است صندلی نیست .این است دانشگاه ملی . 

+دلم امتحان بی مفهوم و فرمول میخواد . یچیزی که داستانی بخونمش . مثل تاریخ جغرافی :(((( 


++فصل چهار که از همه مهم تر و طولانی تره رو تموم کنم اون چهارتا فصل دیگه چیزی نیستن :((( 


پ.ن: اون چون باران، یگانه تکراری بود که طراوت خود را داشت . از سری جملات روی میز نوشته شده که رو مخمه . یکی دیگم ریتمشو دوست دارم محتواشو نه که میگه : نرنجم که با دیگری خو کنی/ توبا من چه کردی که با او کنی 

پ.ن ۲ : ممکنه کسی مدل arma در eviews بلد باشه اینجا ؟

۴ نظر
1900 __

16 : خبر از حال من نداری


دیروز با جوان و دال و هندونه اومدیم بریم منطقه  . جوان قبول نکرد تاکسی بگیریم دوتا ماشینای دالم مکانیکی بودن . تهش با ماشین داغون خودش رفتیم . داغون که میگم داغونا . یه ماشین کلاسیک رو در نظر بگیرین تا اینجاش عشقه بعد فاجعه آغاز میشه فنر های عقب شکسته عقب ترمز داشته باشه ؟ استغفرالله :))) قراربود اگه اوضاع بد میشد درو وا کنیم با پا ترمز کنیم که بسان کتلت ماشین برنگرده :دی همه جاش یه داستانی داشت هیچ نقطه و جز سالمی نداشت هیچ جا بی اغراق :)) جز فندکش :| یجاهایی رو میگفت داغونه که من اولین بار اسمشونو میشنیدم .  هنوزم یادش میفتم خندم میگیره . خوش گذشت کلی خندیدیم :دی اینقدر این بیرون رفتن جزییات داره که از کجاش بگم اصلا . دال رو سرکار گذاشتن تو راه نمیدونم هنوز گفته بهش یا نه :دی بعد داشتم با دال حرف میزدم درمورد یه موضوع مشترکی . دیدم جوان به هندونه اس داد ‌.  با هندونه رفتم ارایشگاه پیاده شدیم بعد گوشیش زنگ خورد قطع که کردم دیدم که برگشته بود بهش گفته اینا خیلی بهم میانا . من ؟ دلم گرفت . دوست ندارم به هیچکی بیام . دوست ندارم با کسی آشنا شم اصلا . مطمئنم دیشب فتنه رو پایه ریزی کردن :(
از آرایشگاه بیرون اومدنی و ماشینا هم یادم بمونه :دی


+تو پست شماره ده از مبحثی مثل دومین تجربه ارتفاعی گفتم و دیروزی که دوباره باهاشون اتفاق افتاد ‌. 

۵ نظر
1900 __

15 : اینجا فانوسی روشنه

"فقط داری میای ژلوفن بیار معده ترکیده بهتر از اوضاع الانه که راه رفتن بقیم دردمو بدتر میکنه " میدونست چقدر نابودم دیده بود چطوری میشم . کلی به شانس بدم و حال داغونم خندیدیم .
اومد با چایی دارچین و نبات هم همراهش . من ِ کم چایی خور بی آپشن با لذت تمام تا ته خوردم . تا ته موندم کنارش درس خوندیم . تمام مدت تو دلم داشتم کیف میکردم که کنارمه که چقدر دل تنگش بودم . چقدر ما  این ترم باهم وقت نگذروندیم که چقدررر دوستش دارم . فقط خودمون دوتا بودیم و غرق لذت . رفتیم بوفه . داشت تصمیم میگرفت برگردیم کتابخونه که راضیش کردم بیرون بشینیم و به یاد ترم یک .به یاد دقیقا سه سال پیش رو اون نیمکت که اون موقع مثل ناموسمون بود و الان ولش کردیم ... خیلی وقت بود ننشسته بودیم اونجا . محوطه خالی هوا سرد درختای خالی شده ماهایی که بزرگ شدیم ماجراهایی که عوض شدن .

+ داد زد سلام کرد منم جواب دادم گف میخواستم هی سلام کنم حواستون پرت اطراف بود :)) گفتم عه فکر نمیکردم یادتون مونده باشم :))))) همینقدر داغونم من . نیاز به دشمن ندارم :دی 
1900 __

14 : بگذار سخاوتمندانه فراموش کنیم، هر آنکس را  که به ما عشق نمی ورزد


اگه کتاب The couple next door از انتشارات جنگل جاودانه رو  دیده باشین میدونین که چه لمس متفاوتی داره جلدش که برای من به غایت لذت بخش و جذاب استش . بشدت دلم در حال حاضر دست کشیدن و لمس کردنش رو میخواد اما یقین دارم که به محض نزدیک شدن بهش قلبم حالش بد میشه لج میگیرتش و مجبورم میکنه که آماده شم و برم بیرون ...
از کل کتابای اون بخش فقط دوتاشون ممنوعه نیستن برام . یکی که بعد اون ماجرا ها خریداری شده و نخوندم هنوز . یکی هم که خودم خیلی دوسش دارم و دلم نمیاد تمومش کنم . باقی ؟ دوست ندارم در موردشون حرف بزنم مخصوصا If I stay .
 
حالم بطور کلی در رابطه باهاش خوبه . آرومم این روزا . دیگه هی قلبم نمیزنه . هی یادش نمی افتم . هی نمیخوام برم ببینمش . حالت طبیعی دارم . گاهی هم نه حالم خوب نیست و گرفتم . فقط گاها یاد لبخند و خب گفتنش و اولین جملش میفتم و دلم میگیره و دوباره از نو ترک میخوره هربار و هربار و هربار هم مثل روز اول دردش رو حس میکنم .
میبینمش قلبم نمیریزه و جدیدا هربار قصد هم میکنم که باهاش روبه رو شم مثلا صبح ها نمیبینمش .  لذت میبرم که دارم پشت سر میذارمش هرچند نه کاملا چون هنوزم ته قلبم دوست داشتم که تجربش میکردم .



۴ نظر
1900 __

13 : پاک میشه شاید


سرما خوردم . دیگه بدنم شورشو در آورده . دیشب قرار بود بخوابم که چهار بیدار شم که دو کلمه بخونم که به امتحان ساعت ده هم برسم . بجاش یا تا صبح بیدار بودم به خودم از درد پیچیدم نفسم در نمیومد یا اگه لحظه ای خوابیدم کابوس دیدم و کلا به شکلی که یادم نمیاد چطور خودم رو سرپا تو اتاقم یا تو هال یا حتی تو دستشویی پیدا میکردم :| هیچی بلد نیستم و احتمال زیاد وقتی این میانترم رو خراب کنم افتاده ام . دوست دارم فقط و فقط بخوابم . بعد امتحان دوساعت بیکارم و بعدش کلاس دارم با یه استاد بی درک و شعور . قرار بود تو اون دوساعت درس بخونم که بعدش برم خوابگاه نون باهم رو پروژه سری فکر کنیم اما احتمالا بگم بعد امتحان بریم سراغ پروژه بعد بیام دنبال جزوه اون درس و برگردم خونه . 

پروژه سری؟ آیینه دق . یسری داده با ضرب و دعوا یافتم اما مدل نمیتونم بدم بهشون . در نتیجه تو این اوضاع شلوغ و تو فرجه ای که باید درس میخوندم به قاعده باید بگردم صدو خرده ای تا داده از نمیدونم کجام پیدا کنم :| مدل دادن؟ بلد نیستم :/ پاس شدنمون منوط به پروژه استش . هرچی بهتر انجام بدیم نمره بالاتری هم میگیریم . یعنی سقف نمره نداره شاید تا دوازده نمره هم باشه  . بعدشم باید براش از هرمرحله اسکرین بگیرم تایپ کنم  چه کردم و تحلیل کنم . هفته بعد دوتا امتحان پشت هم دارم که اولیش هم همین پروژه که تحویلم بایدتا قبل امتحان بدم . این هفته یه کلاس هم دارم و تنها دلخوشیم اینه که بعدش ح جیمی رو میبینم .طفلی دیده بود چه آشفتم میگف میخوای نبینیم همو بشینی سر کارات . اونور امتحانای پشت هم زیاد دارم که یعنی تو فرجه باید بخونم . کلا خدایا بیا منو بخور :(

یعنی من واقعا رنگ روز تولدم رو به شادی میبینم؟ 

۳ نظر
1900 __

12 : آغاز رقص شاخه های خشک


اون شب یک دقیقه از دوازده گذشت خبر اومدن زمستون رو داد . شروع کرد از دستاورد های پاییزش یا به قول خودش عجیب ترین سه ماه سالش گفتن . من ؟ داشتم فکر میکردم هیچوقت ته فصل ها اینجوری نگاه نکرده بودم چیا به دست آوردم .  پاییز امسال مهم ترین چیزی که به دست آوردم جسارت بود . تا آخراشم با عواقبش دست و پنجه نرم کردم . خوشحالم از بابتش . فهمیدم از پسش برمیام . هفته آخر پاییز واقعا هفته دشوار و فرساینده ای بود . از پس اونم براومدم . آخر هفته رو هم با دیدن عزیزان دلم جشن گرفتم .  پاییز امسال کتاب کم خوندم فیلم کم دیدم گیج ترین بودم .

+ دیروز با دخترخاله جان رفتیم ‌کتابفروشی ای که گوگولند اسمشو میذارم . ( کوچک ترین شباهتی هم به اسم واقعی و فضاش نداره صرفا به دلیل یه مسئله دیگه این اسم روش میمونه ) گوگولند رو بعدا یک بار توصیف میکنم . دوسش دارم .جذاب و دنج ترینه ، دنج ترین ...

۳ نظر
1900 __

11 : میرقصد زندگی


اولین روز ماه و ذوق تولدی که از الان بر من مستولی میتونه بشه . افتاب بی جون و  هوای خنک و منی که یه گپ نارنجی رو مانتوی سرمه ای محبوبم پوشیدم . تمام شهرداری با تزیینات زشت یلداییش رو دوست داشتم بدوم و بچرخم . دوستم منو کاشته و زنگ میزنم جواب نمیده ؟ مهم نیست .حالم ؟ عالی ترین . بعدازظهری که خالم اینا میان خونمون و دلی که بهونه پیتزا و دور دور گرفته . . . تنها ناراحتیم اینه که کتاب نیاوردم فقط جزوه سری زمانی همراهمه و نمیدونم دوستم میاد یا برم بیرون .

۴ نظر
1900 __