۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

38 : امروز اگه غمگینی مری یادت نره شادی روامروز اخرین روز نیست*


چندروز پیش به دنبال بسته ای که با اینکه کد رهگیریشو داشتم نمیتونستم چک کنم و هنوز دستم نرسیده بود رفتم اداره پستی که برا منطقمونه . اولین بار بود میرفتم همیشه کارامو تو اونی که معروف‌تر و قدیمیتر و قشنگ‌تره و به خونمون نزدیک‌تره انجام ‌دادم . ‌ برا پیگیری از اقا خوش اخلاقه دفترخدمت که پرسیدم ادرس داد کجا برم . عاشق ادارش شدم . بشدت باابهته . بعد من از اون حجم شکوه و ترسناکیتش جدا شدم رفتم بیرون . تو حیاط پشتی اداره محسوب میشد . تو حیاط پر از موتور ها و کامیون های پست بود . رفتم قسمت توزیع و ساچ واو طور اطرافمو میدیدم زمین پر بود از بسته ها تو سایز مختلف پر بود از چسب و وسائل خونه و هزار و یک جزئیات .تو انبار به اون بزرگی تا چشم کار میکرد پربود از ترکیب سفیدی و ابی و نارنجی بسته ها . از این اتاق به اون اتاق میرفتم و هی از دیدن وسیله های پراکنده رو زمین ذوق میکردم ... چقدر بنظرم شغل جذابی اومد .چقدر دوسش داشتم .
تو مسیر برگشت فکر میکردم که برخلاف عمده مردم من شغل کارمندی رو دوست دارم . اون نظم و روتینش برام لذت بخشه .من اونیم که روی یه ضربی که داره نواخته میشه میام یهو نت های عجیب میزنم اون ضرب نباشه خبری از موسیقی نیست برام .
دوتا از فضاها و کارهایی که به غایت دوستشون داشتم الان دیگه جذابیت اولیه رو ندارن برام بعد حدودا یکی دوسال و در نتیجه از یه طرف خوشحالم چون وقتم رو بدون بهونه گیری ازاد میکنه از طرف دیگه هیچ جایگزینی برای خوشیشون ندارم .
این یه مدت ننوشتم از کنسرت او و دوستانش که با ح جیمی رفتم . عمیقا دوستشون دارم یه تجربه فوق العاده بود بماند که مغز ادمین تلگرامشون که برا بلیط فروشی بود خوردم :|. که فکر کنم ده اسفند رفته بودیم .
ننوشتم از سفر کرمانمون و دیدن اولین کسی که توبین بلاگرا رفیقم بود و الان مدتهاست وبلاگشو آپ نمیکنه ولی در ارتباطیم . 
ننوشتم از سال نودوهفت عزیزم .
ننوشتم از دیدن مسیح و دوست دخترش و منی که الان بالاخره فکررکنم دل کندم و راحت میتونم ببینمش و راحت میتونم عبور کنم ازش .
حتی ننوشتم از شهرکتابی که خوشم نمیومد و الان رفته جای جدید چقدر از قسمت کتاب فروشیش خوشم اومد . بجای دیوار ،نمای بیرونی ساختمون، شیشه استش و اون لحظه که افتاب اومده بود داخل و ترکیب نور و قفسه ها بینظیر بود. شاید بشه از لفظ رقص دونفره یا دیدار دو دوست صمیمی برای اون لحظه نام برد.
امروز اخرین روز تعطیلمه . باید تا حالا یکی از میانترم ها رو میخوندم و جزوه هارو پاکنویس میکردم بجاش اتاقمو تمییز کردم و یه قفسه ای که صدسال بود جابجا نشده بود رو پاکسازی کردم .یه طرح کلی برای تقسیم بندی مباحث کنکور ریختم . کتاب های نخوندم که توی قفسه جدا بودن رو قاطی خونده ها کردم که هم کمتر حرص بخورم هم جا برای کتابای جذاب کنکور واشه .حس عجیبی داره که بیشتر ایتم هاش خوندنیه . سال هاست ازین فضا دور بودم که حل کردنی کم باشه .بخاطر همین که کمتر اذیت شم از اقتصاد میخوام شروع کنم که خوندنی ها بمونه همزمان دوترم پیش روم .
دراز کشیدم رو تخت صدای یاکریم میاد . صبح بارون تند میبارید و الان خبری نیست هوا یکم سرده و یه افتاب محوی وجود داره که نور قشنگ و طلایی رو انداخته داخل .گفته بودم عاشق صدای پرنده های بعد بارونم؟  دوست دارم بعدازظهر برم بیرون ولی حس هیچ جایی نیست شاید رفتم کی میدونه .
از پنجشنبه کلاس دیگم شروع میشه تا سال بعد اگه همه چی خوب پیش بره به یه نقطه قابل قبول درش میرسم اینجور که میگن . 



*او و دوستانش اهنگ مری 

۱ نظر
1900 __

37

امروز خیلی ابروریزی بود . من همونیم که کلی رشته های مختلف ورزشی رو امتحان کردم کلی عاشق ورزش بودم و همیشه تلاش کردم کارم خوب باشه توشون . (از درس خوندن بیشتر. یعنی اگه بابام میذاشت خیلی تو ورزش موفق تر و سالم تر بودم حداقل :| )
این ترم ترییت بدنی دارم و خیلی غم انگیزه . اولش که بخاطر دستم یسری چیزا رو نمیتونم انجام بدم :/ امروز داشتیم برا امتحان تمرین میکردیم و فهمیدم دیگه ریه نمونده برام . قبلا ما دور پیست دو میدانی گرم میکردیم و یه دنیا میدویدیم عین خیالم نبود . الان غمم گرفته دور زمین بسکتبال قراره سیزده دور زیر شیش دقیقه رو چطور بدوم اونم وقتی که تو چهار دقیقه فقط نه دور زدم :| البته از خیلی ها بیشتر رفتم ولی کلا برای من خیلی بده چون سی ثانیه اخر داشتم سینه خیزان میدویدم بجای اینکه سرعت بگیرم .
ولی غم انگیز ترین نقطه اونجایی بود که داشتیم ایستگاه هارو میرفتیم . باید زیر یه دقیقه بریم همه رو  و من از وسط دراز نشست با توپ که اولین ایستگاه بود سرگیجم برگشت و سر سومین ایستگاه که باید وسیله هارو اینور اونور میبردیم نزدیک بود با مغز بخورم زمین و دیگه تعادل نداشتم تمام تنم میلرزید و همون وری رفتم سمت دستشویی :|  تهش گریم گرفته بودم ازین بدنم . الان یه مدته سرگیجه میگیرم سرم گنگ میشه پاهام شل میشه و تعادلم مختل میشه . خیلی ابرو برانه بود . استادم بعد اومد پیشمون بهم سیب و شیرینی داد یکم دراز کشیدم و اوضاع ضایعی بود .
دیشب دکتر بودم . برام ازمایشات برای گوش و اینا داده احتمالا از اونه ولی خب چیز از حس بدم کم نمیکنه و وقتی تمرین نکنم چطوری قراره زیر یه دقیقه اونارو برم . :(

1900 __

36 : وگرنه این ابی گرد/چه بی تو چه باتو میگرده تا ابد*


خب دلم میخواد حرف بزنم نه از تمام حال بدی که این یکی دوماه اخیر درحال تجربه بودم بلکه از دیروز که رفتیم اسکله که غرق مه بود . از امروزی که کلاس صبح رو خواب موندم و حالا رو یکی از نیمکت های سبز پارک بانوان نشستم .همونیه که یبار روز تاسوعا یا عاشورا روش دراز کشیدم و خوابیدم . الان نشستم و هندزفری تو گوشم صدای ساز زدن یه خانمی از یه بلوک اونورترمیاد و من مقنعم رو انداختم تو گردنم و باد میپیچه تو موهای کوتاهم و غرف لذتم. پاهامو جمع کردم بالا و گشنمه. منتظرم یکم زمان بگذره برم کافه جان . دلم ازین املتا که توش سوسیس داره میخواد .
هوا خیلی لطیفه و یه ذره رو به خنکه که افتاب پشت ابره بخاطر همین بعضی نقطه ها گرم تره. و من الان فکر کنم تو یکی از همون نقاط دلبرم .
بچه های یه مدرسه ابتدایی رو اوردن اینجا و چندتا چندتا سوار حیوون های سیمانین که بچگی من ، توی یه نقطه دیگه شهر بودن و من عاشقشون بودم و همیشه میرفتم رو کانگوروش که سر بخورم با مغز بخورم رو علفای پایین .
با شروع هفته بعد شروع یه دوره جدیده برام . که برای رسیدن به رویاهام و تصویر ذهنیم براش باید تلاش کنم . فکر بهش استرس اور و نگران کنندست اگه این همه تلاش کنم تهش که به بابا گفتم مخالفت کنه چی؟یا موفق نشم که باز مهم نیست . یچی میشه دیگه نه؟



*او و دوستانش اهنگ بوی پیراهن یوسف

۲ نظر
1900 __