۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مژکیان» ثبت شده است

من ریشه های ترا دریافته‌ام


تو اون مسیر زرد و نارنجی سراسری  که یه بادی میزد و حس یه تونل جادویی میداد و به شکل عجیبی هیچ انسانی اون در و ور نبود . اون مجسمه‌ی  خاک برسری:)) چرا واقعا مجسمه درختیاش اونقدر مشکل اخلاقی دارن :دی


رو نیکمت شکسته‌ی اون سری که سگ بود :))

حرفایی که درمورد جوان زد.دوستی ای که داره کمرنگ میشه که بتونن زندگیشونو بکنن . مژکیانی که تا اینجای کار خیلی خوب تغییر کرده الان نیاز به تمام تمرکزش داره و جوانی که میگه اگه طرفت فاطمه نبود نمیذاشتم الان این اتفاق بیفته . میدونم باهاش میتونی بیشترین ارامشی که یکی تجربه میکنه رو داشته باشی که حقت هم است . برمیگرده سمتم میگه میمونی که بتونم دیگه نه؟ بعدتری که من رفته بودم تو خودم داشتم به جوان فکر میکردم به تمام خاطراتی که پارسال توش حضور داشت به تولد پارسالم که پستاش است به دیوونه بازی هامون به سیگار کشیدن ها و من تمام این مدت بعد تموم شدن اون روزها ازش میترسیدم .بخاطرش نمیتونستم به مژکیان اعتماد کنم وحالا درموردم اینقدر مهربون حرف میزنه و منو اینجوری میشناسه و مژکیانی که فکر میکرد من از یه بخش دیگه‌ی حرفاش دراین مورد نگران شدم یا حتی ترسیدم و  فکر اینکه راه درازی در پیشه تا اونقدری بشناستم که بفهمه به چی ها فکر میکنم ...
به مژکیانی که دیشب تو اوج مستیشون بهم پیام داد و چیزایی که گفت . این شد دومین نفر که تو مستی حرف میزنه . اولی که هیچوقت یادم نمیره  :)) جالبش هم اینه که هیچوقت حرفایی که بقیه میشنون یا ادم انتظار بیشتری داره رو نمیشنوم شکر خدا:)) 

 

اینایی که برای چهاشنبه شیش آذر بودن.

۱ نظر
1900 __

لالایی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

زرد بشن روزا تو سبزشون میکنی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

تله تکست یا بارون


کی فکرش رو میکرد وقتی دقیقا یک ابان اون استوری رو گذاشته بودم یک آذر این رو بشنوم(بخونم)...:))


1900 __

چیزی تاصبح فردا نمانده


الان درحال حاضر اینجوریم که شت یه شبانه روز شد؟؟ رفتیم دیوونه بازی کردیم اومدیم؟؟یادم نیست تو پست قبل چی گفتم  دیگه مینویسم کلا که باور کنم اینا واقعا اتفاق افتاده.

24ساعت عجیب.

صبح بارون شدید هم بود اینجا رفتم ترمینال هشت و نیم راه افتاد .دمای بیرون ۱۱ بود . کم کم به نقطه ای رسیدیم که دما منفی هشت بود :|  برف برف اصن یه وضعی .

بچه ها زنگ زدن به شکل عجیی با اینکه من کلاسم رو نرفته بودم کلاس کنسل هم شده بود و کلاسای امروز هم کنسللل بووود مگه میشه؟؟ 

بچه ها به شکل زیادی دوس دارن من با مژکیان وارد رابطه شم:))) یسره چرت و پرت میگفتن میخندیدیم خودشم خواب بود البته :دی حالش خوب نبود تقریبا کل رفت رو خوابید . 

رسیدیم تهران پیاده شدیم انسان سگ لرز میزد :| رفتیم سراغ مترو سواری :دی کارت مترو دیگه یه جاسوییچی شده :))) کلی مسخره بازی دراورد و اینا رسیدیم به کافه موردنظر فهمیدیم بعدارظهرن :/ گفتیم بریم پارک . از صبح تا وسطای پارک رفتن هم فقط یه چیپس دونفری خوردیم:| کلی مسخره بازی دراوردیم چقدر هی اشتباه رفتیم دیگه رسیدیم به ساعی .چیز هایی دیدیم که نباید .:)) من رو طفلی ناخواسته ترسوند یادم نره :))) بعد نشسته که بودیم دیدم یچی محکم خورد تو دستم پریدم دیدم گربه ست خیلی بی تفاوت هم دیگه تلاش نکرد بیاد بالا اونوری رفت :)) پسرک فال فروش هم:)) 

اومدیم بالا اسنپ کسی قبول نمیکرد که بریم کافه درحال فحش دادن یهو یکی قبول کرد که ماشینش همونجا که ما بودیم بود دقیقا جلو پامون پارک کرده بود :)) خودشم میگفت تا حالا اینقدر مبدا نزدیک نگرفته بودم. بیرون هوا یخ بود من تا موقع بیرون اومدن از کافه هم دستم یخ بود:/

 با صدسلام و صلوات گفت یه بازی اسون بیارن :)) باختم .یه بازی که همه اصول مورد نفرتم رو داشت و این توش مقام داره رو گفت بیارن :))) اونم باختم :))  

دیگه رفتیم من رفتم کنسرت اونم رفت سینما . 

بیرون منتظر بودیم یهو دیدم عه الف ط :))) بعد عح سین سین :)) عح مهیار :)))))))) دیگه خلاصه یساعت اونجا بودم . دوتا خانم ها که نمیتونم برا سنشون عدد تخمین کنم پیشم بودن کلی حرف زدیم خندیدیم دوتا خانم های دیگه هم بودن ولی با اینا صمیمی شدم منو به زور قبلش پیش خودشون نشونده بودن :)) رفتیم توی سالن حس لعنتی ای بود باورم نمیومد پالت وحدت من؟؟؟ 

دوتا صندلی کنارم یه مادر پسر بودن که پسره حدودا سی و خرده ای و خانمه هم پیر میزد یه نمه . اینقدر از رابطشون کیف میکردم :)) 

و شروع شد حدودا یه ربع به ده اینا.مهیار دقیقااا رو به روم بود . دیگه دارم حرفه ای میشم :))) 

یه اهنگ بود مهدی ساکی از جنگ و ابنا گفت مهیار و کاوه داشت فقط .من ؟ نفسم در نمیومد .

اصولا با نرو بمان تمومش می‌کنن .اتفاقا نرو بمان رو هم همونجوری اجرا کردن که تمومش نمیکنن طور یهو گفت دیگه برا ابنکه وقت گرفته نشه ما هی بریم بیایم و اینا همین الان خونه مادربزرگه میزنیم .من ؟ دیگه من وجود نداشت البته :)) هیچی نخوندم فقط تا اخرین لحظه از مهیار فیلمشو گرفتم . مهیار این اهنگ جایی که بودم ... 

دیگه اصلا نموندم بهرحال مژکیان بیرون منتظرم بود .قیافم قیافه‌ی کسی بود که عمیقا داشت کنترل میکرد ‌که اشکش نریزه منو محکم گرفت میگه دختر لوس لوس گرل :)) میگم منو کشتن چرا با اون تموم کردن و خلاصه اینقدر اذیتم ‌کرد گریه کنسل شد . منتظر اسنپ بودیم یه ذره باهامون فاصله داشت یهو دیدم الف ط داره میدوه میره همینجوری اروم به نسبت گفتم عه الف ط . شنید برگشت :/// برام بای بای کرد به دویدنش ادامه داد :)))  تو ماشین من توتالی مظلوم درخود فرو رفته.رسیدیم ترمینال جلو درش پیاده شدیم یه اتوبوس بود یهو گفت رشت اقا :))) اینقدرم خفن بووود . داشت یه فیلم از بازیگررمحبوبم پخش میکرد گفتم اینو دوس دارم میگه وای منم مخصوصا تو همونی که فیلم مورد علاقمه :)) 

کلی اذیتش کردم :))) خیلی مزه میداد . رسیدیم اون استراحتگاهه متاسفانه گوشیمو بالا گذاشتم بعد دیگه در بسته شد درسترسی نداشتم ثبت کنم اون لحظه رو . پیاده شدم علاوه بر برف های نشسته تند تند هم میباریدددد من ذوققق :))) یکم همدیگه رو برفی کردیم اومدیم بالا گفت اون قسمت سینما بعدش داش قدم میزد یکی یه عالمه دستبند داشت . گفتم تو بینشون کدومو از همه بیشتر دوس داری برات بگیرم از کدوم بیشتر بدت ممکنه بیاد برا خودم بگیرم که یه یادگاری از این برنامه داشته باشی . اینقدرررر الان دستبندمو دوس دارم که در وصف نمیگنجه . :)) 

دیگه اروم گرفتم یکم خوابیدم . یک دقیقه امشبش رو هم رو کرد:دی 

دیگه فکر میکنم بعد این همه زحمتی که برام کشید و اینقدری که عاشق موی فره حقش بود با موهام بازی کنه :)) هرچند الان همشون گره خوردن:/ 

رسیدیم پنج و نیم بود من حداقل نزدیکای هشت میتونستم برگردم خونه . بارووووون وحشتناک شدید میبارید کلی قدم زدیم اهنگ میخوند برا بستنی پریما :)) رسیدیم پارک همیشگی اسنپ گرفتیم که بریم خونمون و تامام.


1900 __

Üzüm

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

پیکسل


پارسال تو همچین روزی برا اولین بار ح جیمی ،رفیق ریزه میزه‌ی کیوتم رو دیدم .امروز هم به یادش همو دیدیم و رفتیم نمایشگاه کتاب که پارسال هم رفته بودیم . کلی مسخره بازی دراوردیم و یادشو اوردیم چقدر همه چیز فرق داشت .
داشتیم غرفه‌ی ت رو نگاه میکردیم چقدرررر صدای مسئولش زیبا بود که یهو فیوز پرید تاریکی مطلق شد . میگف من تا حالا تو این وضع کتاب معرفی نکردم .داشتیم درمورد کتاب جنگی صحبت میکردیم نور گوشی انداخت و داشتم میگفتم عیب نداره فضا شاعرانه شد کتاب اینجوری چی دارین:)) غرفه کناریش داد میزد اسم اینا با لحن مسخره ای میگفت من میترسم :)) گفت همین غرفه کناری کتابای شعرهم داره میخواین برین اینجا:))))) رفتیم هم .
رفتیم یه غرفه با مسئول عجیبش کلی حرف زدیم از زندگیش گفت یه تصویر نشون داد اصلا شت بودیم . یه جا دیگه با قیمت های عجیب غریب مواجه شدیم :)))))) دیگه چهارمیلیونی رو بذارین وا نکنم . بعد قرن ها کتاب گرفتم از نمایشگاه از پیش دوست عزیز صدا قشنگمون .
الان وسط جابجایی و اماده شدنم برای فردا که برناممون یهو عوض شد قراره هشت صبح راه بیفتیم و ذوق دارم و همچنان باورم نمیشه .
به غایت خسته ام و جان در بدن ندارم . تمام تنم درد میکنه و باید یه دوسه روزی برم کما که حل شه ولی وقتش نیست .

۲ نظر
1900 __

دهه هفتادی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
1900 __

آنراکه حساب پاک است از محاسبه...


پنجشنبه بله برون هندونه بود . فرداش هم عقد . همش یاد اون روز درختکاری توی مسکن مهر که داشت برام از اشنا شدنش با احمد میگفت می افتادم . هیچوقت فکر نمیکردم به عقد برسه هیچوقت حداقل این موقع .
تو بارون شرشر جیغ و خنده های منو شقایق و محمد .اهنگای تو ماشین .شال کشیدنم توسط محمد:)) اون رهایی زیر قطره های درشت بارون یادم نمیره . این که رفتیم شقایق رو برسونیم  تولد داداشش بود یسر بالا هم رفتیم :)) اینکه چقدر حرف زدیما و اینا . کلا طی این چهارشب گذشته سرهم ده ساعت هم نخوابیدم

امروز مژکیان رو قرار بود ببینم .هوا بطور وحشیانه ای سرد بود.سگ بارون هم داشتیم . بیرون بودیم با آذی موندیم که سرویس بیاد بره تربیت . بعد چایی و و بارون واینقدر هوا سرد بود که چایی به محض ریخته شدن دیگه بخار نمیکرد و سرد شد . دیگه رفیقم رفت زنگ زدم به مژ‌کیان که داری میای یه لباس گرم بیار برام . مانتویی که تنم بود که قدش یکم کوتاهه بعد کاپشنش رو داد من یه ذره از مانتوم کوتاه تر بود:)) کلی راه رفتیم بارون شدید شد رسیده بودیم پارک رفتیم تو الاچیق ها نشستیم به شکل شگفتی خشک بودن کلی حرف زدیم گل یا پوچ بازی ‌کردیم اسم شهر ذهنی . یاد حرفای اون شبش افتادم و قند تو دلم اب شد .
مثل اینکه قراره از تهران باهام برگرده .

+تف به ذات ترسوشون تف .نت ندارم حتی الان پروژمو تموم کنم :خشم و غضب

۲ نظر
1900 __

Hayat


به بلیطم نگاه میکنم به اون عددای بزرگ به تالار وحدت به عکس پوستر کنسرت به اسکرین شات مژکیان که از ساعت حرکت اتوبوس برام فرستاده نمیدونم گرفت  یانه .به این که تو بین این همه سیاهی و مزخرفیت این روزا،من چقدر خوشبختم . 

واقعین همه چی؟؟ ادامه خواب دیشبه؟؟ میدونم حرکتم به عایت دیوونه گری بود ولی زندگی همینه دیگه 

و باز جا داره خاطر نشان کنم ایا بالاخره روزی کسی پیدا میشه که اندازه‌ی پالت دوسش داشته باشم؟

۱ نظر
1900 __