تو اون مسیر زرد و نارنجی سراسری  که یه بادی میزد و حس یه تونل جادویی میداد و به شکل عجیبی هیچ انسانی اون در و ور نبود . اون مجسمه‌ی  خاک برسری:)) چرا واقعا مجسمه درختیاش اونقدر مشکل اخلاقی دارن :دی


رو نیکمت شکسته‌ی اون سری که سگ بود :))

حرفایی که درمورد جوان زد.دوستی ای که داره کمرنگ میشه که بتونن زندگیشونو بکنن . مژکیانی که تا اینجای کار خیلی خوب تغییر کرده الان نیاز به تمام تمرکزش داره و جوانی که میگه اگه طرفت فاطمه نبود نمیذاشتم الان این اتفاق بیفته . میدونم باهاش میتونی بیشترین ارامشی که یکی تجربه میکنه رو داشته باشی که حقت هم است . برمیگرده سمتم میگه میمونی که بتونم دیگه نه؟ بعدتری که من رفته بودم تو خودم داشتم به جوان فکر میکردم به تمام خاطراتی که پارسال توش حضور داشت به تولد پارسالم که پستاش است به دیوونه بازی هامون به سیگار کشیدن ها و من تمام این مدت بعد تموم شدن اون روزها ازش میترسیدم .بخاطرش نمیتونستم به مژکیان اعتماد کنم وحالا درموردم اینقدر مهربون حرف میزنه و منو اینجوری میشناسه و مژکیانی که فکر میکرد من از یه بخش دیگه‌ی حرفاش دراین مورد نگران شدم یا حتی ترسیدم و  فکر اینکه راه درازی در پیشه تا اونقدری بشناستم که بفهمه به چی ها فکر میکنم ...
به مژکیانی که دیشب تو اوج مستیشون بهم پیام داد و چیزایی که گفت . این شد دومین نفر که تو مستی حرف میزنه . اولی که هیچوقت یادم نمیره  :)) جالبش هم اینه که هیچوقت حرفایی که بقیه میشنون یا ادم انتظار بیشتری داره رو نمیشنوم شکر خدا:)) 

 

اینایی که برای چهاشنبه شیش آذر بودن.