۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ح_جیمی» ثبت شده است

12 : آغاز رقص شاخه های خشک


اون شب یک دقیقه از دوازده گذشت خبر اومدن زمستون رو داد . شروع کرد از دستاورد های پاییزش یا به قول خودش عجیب ترین سه ماه سالش گفتن . من ؟ داشتم فکر میکردم هیچوقت ته فصل ها اینجوری نگاه نکرده بودم چیا به دست آوردم .  پاییز امسال مهم ترین چیزی که به دست آوردم جسارت بود . تا آخراشم با عواقبش دست و پنجه نرم کردم . خوشحالم از بابتش . فهمیدم از پسش برمیام . هفته آخر پاییز واقعا هفته دشوار و فرساینده ای بود . از پس اونم براومدم . آخر هفته رو هم با دیدن عزیزان دلم جشن گرفتم .  پاییز امسال کتاب کم خوندم فیلم کم دیدم گیج ترین بودم .

+ دیروز با دخترخاله جان رفتیم ‌کتابفروشی ای که گوگولند اسمشو میذارم . ( کوچک ترین شباهتی هم به اسم واقعی و فضاش نداره صرفا به دلیل یه مسئله دیگه این اسم روش میمونه ) گوگولند رو بعدا یک بار توصیف میکنم . دوسش دارم .جذاب و دنج ترینه ، دنج ترین ...

۳ نظر
1900 __

10 : گل زردم


صبحی که از چهار بیدار بودم و بعداز امتحانی که گند زدم  میرسیم به آسایشگاه و همه ای که به سرعت یادشون میومد که قبلا سیم داشتم و با اون منو شناخته بودند . خواب بعدازظهری که نشد و هندونه ای  که گفت بیام سر کوچه . نتیجه‌ ؟ یکساعت و نیم دور زدن بود و بدو بدو اومدم خونه توراه برادری که دیده شد و منتظر پیام ح جیمی موندم که دیدیم همو . پل هوایی و کوچه ها و خیابونا و آذی که بعد از هفت ماه دیدم اتفاقی . از یازده و نیم ببهوش شدم تا هفت و نیم .

یسری حس ها و تجربه ها هم بودند که خودشون طالب پست استند . در نتیجه لاو و دومین تجربه ارتفاع بی دغدغه بمونه بعد... 

1900 __

7 : هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست هزار ستارۀ گریان در تمنای من



امروز که ماجرای ح و نون رو فهمیدم در خودم له شدم . عصبانی بودم . هنوزم نمیدونم چرا . شاید باید ظهر قهرمیکردم و میرفتم برنمیگشتم که بهم دوساعت خوش نمیگذشت ولی تهش این رو هم نمیفهمیدم.

تمام روز درگیر این بودم که حوالی پنج بیام بیرون که بیینمش . از دور دیدم داره میاد ولی فکر کردم با رفقاست نگاهش نکردم اما تنها بود . دقیقا امروزی که قشنگ شده بودم . امروزی که دوست داشتم ببینتم ...

سوار ماشین که شدم جلو که نشسته بودم هوا که تاریک بود هندزفری تو گوشم موهامم که توصورتم ریخته بود دیده نمیشدم تا لاهیجان اشک ریختم . هی تو گوشم خوند کوه باش و دل نبند هی تو گوشم خوند یادت نره زندگی یوقت یادت زنده ای من تورو میخوام اما آزاد که غم هیچوقت سراغت نیاد...

ادامه داره؟ آره روز مفصلی بود . میتونم از اینکه وقتی از تاکسی پیااده شدم دخترخاله جانم رو دیدم بگم یا اینکه فهمیدم چقدر اون یکی خالم دوستم داره تو یه جمعی که من نبودم گفته فلانچی رو دوست دارم و دامادش گفته تو حیاط مادر بزرگم پره برام یه پلاستیک پر چیده. دامادی که خیلی کم باهاش برخورد داشتم همون اقا مهربونه و خاله مهربون تر . میتونم از خنده های توی پارک بگم 

۳ نظر
1900 __

6 : زجر یعنی باورش


با اینکه مهم نباید باشه ولی چقدر دوست ندارم فکر کنه من با ح جیمی دوستم :/ هرچند یقینا الان همچین چیزی رو متصورن همشون :)) دیشب حتی :دی 

اون مدت من خودمو میکشتم که موقع تعطیلیش ببینمش نمیشد الان هرباااار که رد میشیم اخه باید ببینمش ؟ :|

اینقدر قوی سدم که صبح با اینکه از دور دیدم داره میاد راهمو کج کردم از اونور تر برم که باهاش چشم تو چشم نشم! شاید مسخره باشه ولی خودم به خودم اقتخار کردم چون بعدش تا کیلومترها قلبم گنجیشکی نمیزد :دی 

1900 __

2: شهرمن بخند


احسای رهایی دویدن و پریدن از فاصله بین ورودی به بلوک بخش بعدی. وقتی جلو کتابفروشی وایستادی یهو ها میکنه و بخارش میاد جلو چشمات. زیر درخت شیشه شور و شاخه هایی که تکونده میشن و قطره های بارونی که جمع شده بینشون میریزه سرت. همین لذت های ریز و خنده دار. نگاهش نگاهش نگاهش ...

+اونایی که سوپرایز میشن اون سرخوش ترینی که برف شادی دستشه و میچرخه و میزنه و میخنده ... دیشب تو شهر یه دنیا خوشی جمع شده بود...

1900 __

1 : آموزش بغل گرفتن و بغل گرفته شدن


در بغل فشرده شدن برا اثبات اینکه اشتباه میکنی اونقدری که دلم نمیخواست بیام بیرون اونقدری که یادم رفت منم میتونم بغل کنم اونقدری که حتی میتونستم بیشتر از نقش چوب خشک رو عهده دار شم سرم رو بذارم رو شونش.

1900 __