۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

ابرو میندازی بالا بالا


چرا دقیقاامروز که سریال دارک رو شروع کردم باید زلزله میومد ؟:)) کسی دارک رو دیده بگه که از قسمت چندم ادم دقیقا میفهمه که کی به کیه؟:)))

الکی شلوغش میکنن ولی . خدای جهان زیر زمین بندری گذاشته شاید جشنی چیزیه که این همه باهم زلزله زد . دوباره زلزله زد و مامان من کلید کرد که اون لامپ روشویی روشن باشه .مادر من بخدا زلزله بزنه جدی باشه بخوایم بریم بیرون برق قطع میشه بیخیال شو. نورش تو اتاق منه خب :| تازه من امن ترین نقطه رو دارم .تختم ازین مبلیاست که دسته داره و کشوییه . بعد این فاصله‌ای که دسته درست کرده و فضای بین دیوار و قسمت پایینه تختم ازین مثلث امناست کافیه قل بخورم :)) 


+امروز سر اون  کوچه منتظر بودم یه پلاک اصفهان ازم ادرس پرسید . بعد که راه افتادن تا پنج ماشین پشتش پلاک اصفهان بودن . عملا اگه بد متوجه شده بوده باشه اون همه ادم گم میشن :)) بعد اینکه تو اون کوچه چه میکردن دقیقا :)) 

+با ح جیمی بودم که یهو پ بهمون پیوست :| عجیب ترین موقعیت ممکن بود . چیزی که واضح بود اینه که حالش از ح جیمی بهم میخورد و این حس متقابل بود و دیگر اینکه متوجه ست که من میپیچونمش :| یه دورم مسیح رو به روم اورد :/ خیلی بد بود خیلی :)))  ح جیمی میگف در عرض پنج دقیقه سه نفر ادم سیصد تا دروغ گفتیم :)) از همه شاخدار تر هم خوشحال شدم از دیدنت موقع خدافظی اون دوتا بود :| بجاش باعث شد برگردیم بریم یخ در بهشت بخوریم و همین مهمه . بالا نشسته بودیم میگه ولی جلو پدرام خیلی خانم بودی گفتم خب جلو تو خود خود خودمم اونجا داشتم سعی میکردم دوستانه رفتار کنم فقط . لبخند میزد . ح جیمی عمیقا یکی از بهترین رفیقایی بوده که تو زندگیم داشتم و برای اون هم همینجوری.  خدا کنه اگه کسی وارد زندگی هرکدوممون بشه درک کنه صمیمیت و رفاقتمونو .

داشت میگف ولی فلانی خیلی ادم فروش بود یهو شروع کردیم ادم فروش روبا مسخره بازی خوندن بعد گف اروم بگیر الان دوباره مسیح میبینتمون و عملا درست بشو نیست :)) اون روز واقعا ضایع بود . 


+دلم میخواست اون برنامه رو شرکت کنم الان چک کردم دقیقا چهارشنبه ساعت شیشه که من کلاس دارم:( الان مطمئنم برنامه بعدیشون دیگه کتابایی که من خونده باشم یاداشته باشم نیست:| خورد تو پرم :( .


+ اینا یادم باشن دیگه کل امروز رو یاداوری میکنن .

۴ نظر
1900 __

سخت دلبسته‌ی خاک


پنجشنبه یه برنامه بود که بازدید از یه بخشی از یه محله‌ی قدیمی شهرمون بود . بالاخره به آرزوم رسیدم و رفتم داخل اون حموم متروکه . از کاشی های زیبای قجریش که ریخته بودن و خاک گرفته بودن تاااا اون قسمت نورگیرش که گیاه اویزون شده سبز شده بود . یه همراه هم داشتیم که دکترای معماری میخوند و کلی توضیحات تکمیلی بهمون میداد . درمورد کاشی ها و نماداشون اطلاعاتش خیلی زیاد بود . منم که عاشق کاشی . قرار شد کتاب معرفی کنه البته مقاله دراین زمینه بیشتر داریم . بعد امروز رفتم دنبال کتاب یسریاشون خیلی کلی بود به کارم نمیومد اونایی که تخصصی تر بودم نداشت . دوتا کتاب دیگه پیدا کردم بنظرم جالب بودن یکمم یکیشونو خوندم خوشم اومد. رفتم دنبال کارای دیگم برگشتنی رفتم اون یکی کتابفروشی شاید داشته باشه که نداشت و رفتم که چرخ بزنم یه کتاب روی قفسه ها بود که یادم اومد قبلا جزو معرفی های یه باستان شناس بود تو اینستا‌. "گیسوان هزار ساله " خاطرات حفاری های یه باستان شناسه . سریع برداشتمش .
دلم یه کتاب از نشر چشمه میخواست ازین نازکاش و اونایی که یه روایت جدی و رسمی و تلخ و نااامید دارن . یه لحنی شاید شبیه یک انسان یک حیوان . یکم نگاه کردم چشمم نخورد.اومدم خونه شروع کردم به خوندنش و خیلیی دوسش دارم .به شخصیت خسته و احساسی داره خود اقای یغمایی خیال پردازی هاشو کامل درک میکنم .بیرون صدای بارون میاد هوا یکم سرده.  نمیخوام به هیچی فکر کنم جز الان همین لحظه همین لذت بی استرس کتاب خوندن . دلم تنگ شده بود. کتابش ازیناست که جلد متحرک دارن و یه قهوه ای خاکستری و تاریه کلا . کاغذشو کنار میزنی یه جلو قهوه ایه که اسم کتاب محو کنده شده. عمیقا حس و حال خودشو داره . دوشبه برگشتم به اتاق خودم و نشستن رو تختم و بودن تو این اتاق رو عمیقا دل تنگ بودم اونم وقتی با خوندن کتاب موردعلاقه همراه باشه. 

۳ نظر
1900 __

لیلا



اینکه صدای اذان و نماز تموم شد رو پشت بومی که رو به کوه جنگلی که مه داشت دربرمیگرفتش نشسته بودیم صدای رودخونه پایین پامون میومد و علی داشت اهنگ کردی با سوز فراوان میخوند همونی که از دست رفته و یجاش میگه زردی درختا تقصیر پاییزه زردی و پژمردگی من از دوری عزیز یا یه همچین چیزی. هوا که داشت خنک خنک میشد ...
بعد رفتیم سمت قبرستون محبوبم . قبلش منو علی رفتیم مسیرو تا اون جاده ادامه دادیم.همون مسیریه اون بار رفتیم کوه نوردی و برف بود و این سری توی مه ادامش دادیم و بچه هی ذوق میکرد .محمد همون قبرستون موند .برگشتیم رفتیم پیشش و از اخرین قبر یه مقدار اونور تر دره بود و ویوی روبه رد ماسوله و همونجا که نشسته بودیم مهش اونقدرررر غلیظ شد که دیگه روبه رومون صرفا محل قرار گیری ماسوله بود وگرنه جز سفیدی چیزی دیده نمیشد .عمیقا اونجا میتونست پاتوقم باشه تف تو دوری . کاش میشد خونه ابدیم اونجا باشه حداقل :( برگشت تو مه و جنگل و بارون و ...


+محمدی که برام عروسک گرفت . تصادف احمقانه ای که کردیم . اونم بخاطر یکی که نمیخواست از پل هوایی بره چند قدم اونورتر پل هوایی بود بعد ماشین جلویی احمقمون تو لاین سرعت یهو ترمز کرد که رد شه اون ماهم موندیم ولی دوتا پشتیامون نموندن :/ بعد شاکی هم بود نکبت :چشم غره الان دیدم دستم کبود شده:)) خیلی ضد حال بود کلا .
این سه تا (علی محمد و دوست پسر هندونه که بعد تصادف هم رفت باباشو ببینه . البته هندونه و اون کلا جدا از ما بودن این دفعه) یه مدل خاصین هرجا میرن به سرعت عجیبی با فروشنده و ادماش ارتباط میگیرن :| منو هندونه عمیقا پوکر فیسیم . ماشین رفتنیمون هم یادم باشه چطور رانندگی میکرد یا اون لحظه که محمد یکساعت و خرده ای روپشت بوم دراز کشید خوابید:|




۴ نظر
1900 __