ساعت شیش زنگ گذاشته بودم پنج و نیم بود خودش زنگ زد اینقدر هم مهربون بود دیگه سرم بهتر شده بود پاشدم وسیله ها رو جمع کردم فکر نمیکردم اسنپ قبول کنه سریع یکی قبول کرد لباس پوشیدم تند تند بعد دقیقا هم بدون زنگ جلودر خونمون بود . اولین بار بود این حجم راحتی :)) رسیدم ترمینال رفتم سمت چپ درحالی که سمت راست ، نزدیک جایی که پیاده شدم بود . :| گیج هم خودتونین . گشنه خواب الود خسته:))
نشستیم .صندلی های ناراحت نزدیک به هم . قدمژکیان بلنده دیگه نشست کنارپنجره که صندلیش جلوتر بود :/ احساس خفگی داشتم کلا . رسیدیم بالاخره . در یک اقدام شگفت انگیز هندزفریشو نیاورده بود چون که میگفت تو استی نیاز ندارم:) با مال من دوتایی اهنگ گوش میدادیم برام چندتاشونو خوند و جونم رفت :) دومین اهنگ یهو زد صدایم کن پالت که دوسش داره دیدم حفظه داره زیر لب میخونه برام .
دیگه رفتیم مترو سواری . رفتیم مغازه ای که کار داشت موقع بیرون اومدنش پاهاش گیر کرد هم یادم بمونه :))))
خلاصه رفتیم تجریش و من غرق سردرد بود با مسکن راه افتادیم سمت بام :) یه اسنپ قهوه ای سیر :))) تو اسنپ خوابیدم :دی
یه سیستمی که بوداینجوری بود که هرکی چوب اسکی داشت ماشینش هم ۲۰۶ بود:)) رفتیم بالا نشستیم .متاسفانه الوده بوددیدش خوب نبود. بغلش بودم . حرف زدیم ولی پاهامون دبگه از سرما حس نداشت یه کافه نشستیم چیزمیزای شیرین خوردیم که جبران شد حالمون .تو اسنپ برگشت مژکیان خوابید:)) دیدیم سرده رفتیم ارگ تجریش اولین مغازه یه هودی گرفت دیگه رفتیم تک تک مغازه هارو دید زدن و با قیمتای فضایی شوکه شدن:)) طبقه بالاش فقط جواهر اینا بود اینقدر دیگه خندیدیم و مسخره کردیم کلی خوش گذشت .الماس هم یادم بمونه :))
اول رفتیم بیرون یه چی بخوریم دوباره برگشتیم فودکورتش غذا گرفتیم و ماجراهاش:))))))
یه دور شمسی قمری هم زدیم تا برسیم ترمینال . از اون مسیری که اون عید که با مامان بابا تهران بودیم هی میرفتیم رد شدیم یه حس ارامش خوبی بود چسبیده بودم بهش .
اتوبوس ساعت یازده ونیم بود فقط و ماهم یازده رسیده بودیم ترجیحمون این بود دو اینا باشه که دیرتر برسیم رشت و نشد. کل مسیرم خواب بود .یه جا من تازه خوابم برد که چشم وا کردم دیدم پلیس بالا سرمونه قیافم نمیدونم چطور شد خندید بهم اون پشت به یه پسره یه چی گفتن رفتن .
مامانش فهمید من نمیتونم برم خونه چهارونیم که میرسیم، گفت بریم خونشون :||| یعنی اون حجم خجالت و استرس و آنرمال بودن همه چی :))))) دیگه اوضاعی بود . از خجالت داشتم مذاب میشدم دراین حد که با شال نشسته بودم :))
حال مامانش هنوز بد بود . دیگه غیرعادی داره میشه اتاق مژکیان هم بهم ریخته بود:)) مامانش میگفت اها خوبت شد اینجوری ببینه ابروت بره و فلان تقصیر خودمه لوست کردم:))) کلی حرف زدیم. مامانش خداروشکر بامن خیلی خوبه طبق گفته مژکیان .
مژکیان گف بریم فیلم ببینیم .یه شلوار داد بهم:)) اتاقش رو سطحی مرتب کردیم . نشستیم رو تخت پتوپیچ سرم رو شونش بود نشستیم به فیلم دیدن البته وسطاش خوابمون گرفت :)))) دوساعت درگیر بودیم . یکم ناراحت شدم ازش ولی از اونورم دیگه نایی نداشت که چشماش وا بمونه چه برسه بره وسیله بیاره . اتاقشم یخ بود خوابش برد میگفت توام بیا رو تخت پیشم منم میگفتم مامانت ببینه زشته .سواستفاده طوره . نشستم پایین تختش .یهو بیدار شد همون اول عصبانی شد:)) دیگه رفتم بالا ولی خب واقعا جوری نبود که مامانش فکر بدی بکنه . اون رو به دیوار من پشت بهش حتی پتو رو هم رو خودم نذاشتم . متاسفانه اصلا نمیشه بیدارش کرد .بیست دقیقه تمام زدمش فشارش دادم چشاشو کشیدم تاثیر نداشت . مشکلم رفتن نبود مشکلم این بود که کسی منو نبینه . چون خاله اینا و مادربزرگ ایناش هم تو همون ساختمونن . تو خواب و بیداری گفت برو کفشتو بپوش برو .منم بهم برخورد رفتم اماده شم بی توجه به اینکه کسی ببینه برم یهو مغزش فعال شد بیدار شد:)))) تاشهرداری باهام اومد .منم چک کردم اون مشکلی که میگفتم حل شده بود و خوشحال و شاددو خندانم .
غروب ح جیمی رودیدم شب فهمیدم رل زد با اون گوگولی ای که امروز بود البته جفتمون همو میشناختیم ولی ندیده بودیم .عمیقا خوشحالم براش .
حالش کنارش خوبه .خیلی هم بهم میان .
{چشمان ستارهای}