دوشنبه بعد ناراحتی اول رفتیم تو انتهایی ترین نقطه شهر نشستیم .در چندقدمیمون ترافیک و سمت چپ پشت اون ساختمون نیمه کاره معروف ترین خیابون شهر .دست انداخت دور شونم شروع کرد صحبت کردن هیچی از حرفاش نفهمیدم فقط دوجمله یادمه اون لحظه سه تا جمله بود البته .

اون که اروم برام حرفاشو زمزمه میکرد که از دلم دربیاد حالا هرچقدرم دوباره چندساعت بعد عصبانیش کرده بوده باشم .

چهارشنبه بخاطرش کلاس زبانمو نرفتم . تو اسنپ با پرتو کلی گفتیم خندیدیم . دانیال که دیگه ناامید شد هندزفری گذاشت .راننده هم مسن بود فقط با لبخند دیگه رانندگی میکرد .یهو سرشو گذاشت رو شونم دستم رو گرفت و تبدیل شده بود به مظلوم ترین ادم . اروووووم ،جمع شده در خود .داشتم میمردم براش آخه تو دلم یه میلیون تا پروانه بال بال میزدن .باید اعتراف کنم که دوسش دارم و دلتنگش میشم . 



+این اون بخشی استش که از پست قبل میخوام سریع چشمم بخوره .