خیلی وقت پیشا هیفده سال پیش اینا شاید ، خونه مادربزرگم اینا درحال شنا در بی حوصلگی پسرخاله با دوچرخهاش اومد دید حوصلم سر رفته منو نشوند جلو دوچرخش رفتیم سمت اون آبگیر .کلی چرخیدیم برام بستنی گرفت راضی اومدم و رفتیم خونه .
الانم دقیقا در همون وضعم. کلا ادم مهمونی نیستم اگه دخترخالم یا دخترعمم نباشن دیگه عمیقا قابل تحمل نیست جمع برام .:| قراره خیلیا باشن امشب بجز اونایی که بودنشون برام الزامیه .دیگه نه با این پسرخالم اینقدر صمیمی ام که بیاد بریم دور بزنیم نه پسرعمم که میدونم اونم خونه مادربزرگش ایناست که بگم بیاد اینجا دنبالم بریم .
کلی به مامانم غر زدم بعد قرن هاااا. اعصابشم خرد شد توپید بهم عذاب وجدان دارم که ناراحتش کردم ولی سبکم شدم .خسته شدم خب هیچ جاااااا نمیریم هیچ جااا. نه میذارن من هیچ جا برم . رفیقام چندماه چندماه میرن خارج تنهایی یا باهم داخل کشور که بماند من ساعت نه میشه زنگ و پیاماشون شروع میشه:| دیگه اعصاب نموند براش سکوت کرده بود:))
چی میشد از بجای اینکه از الان بیایم اینجا میرفتیم تا همین ییلاقات و محل های اطراف که منظرشون قشنگه دور بزنیم :/ کل تفریحم فاصلهی اندک بین این دو شهر خونه.ی خاله اینا و اینجا بود .ترکیب جاده و اهنگ .
یاد دوران مدرسه افتادم.عقده یه اردو رفتن به دلمون مونده بود که نمیذاشتن بریم. :|