احمقانه ست . کل این روزها احمقانه ست . دیروز رفتم یه جشنی که دوست داشتم لحظه لحظشو گریه کنم و بزنم در گوش خیلی ها . میخواستم برم جلو و بگم خوشحالی؟ اون لحظه که پدر پیرت بغلت کرد و گفت بهت افتخار میکنم با من چشم تو چشم شدی لذت بردی؟؟؟ چه حسی داشتی اون روز تو اون اتاق؟؟؟ چه حسی داشتی همه برات دست میزدن ؟ از اینکه بقیه رو له کنی که خودتو بکشی بالا . که حتی به دوستامم نتونستم بگم . عکس بگیرم با اون عوضی های ردیف اول؟؟؟ دست بزنم به چرت و پرتاشون . یه این عمری هدر رفت و قراره با استرس بره ؟ به زحمت الکی که باید بکشم؟
از اون مراسم متنفر بودم و به اصرار دوست هام رفتم . حق پدر مادر منم بود اونجا باشن اما هیچی نگفتم . هندونه؟ حتی به اونم نگفتم و ازم ناراحت شده . میگه نشده صرفا بابت یادگاری بودنش میگه و خب من دوست ندارم حتی یه ثانیشو یادم بمونه . از صبح اینستامو جرات نمیکنم نگاه کنم . هیچ کدوم عکسا رو وا نکردم و حالا دیگه تلگرامم نمیتونم برم . دوتا از دوستای صمیمیم که صدسال به صدسال پروفایلشونو عوض میکنن عکس دوتایی منو با خودشون تو اون مراسم مسخره رو گذاشتن . عکسا رو فرستادن .
از صبح با هرلحظه یاداوری و هرچیزی که بهش اشاره داره به سرعت اشکم درمیاد. از صبح خودمو بستم به لپ تاپ و فیلم و سریال دیدن که سرم داره میترکه . حس میکنم بشدت نیاز دارم برم پیش مشاور. فکر میکردم حالم خوب شده ولی این دوماه و نیم ارامش قبل طوفان بود به شکل بدتری به حال قبل اردیبهشتم برگشتم . دوست دارم برم مشاور ولی از پولش بگذرم حتی نمیدونم چی میخوام بگم .واسه تک تک هزار تومن پولی که الان دارم برنامه دارم و از طرفی هم تابستونه نمیتونم شاگردی پیداکنم ولی اگه هم پولش بود واقعا نمیدونم که میخوام چی بگم. از کجا باید بگم . از چی باید شروع کنم ار همون هشت سال پیش یا قبل تر از وقتی هشت سالم بود مثلا.
نمیدومم حس الانم خشمه بی فایدگیه یا ناراحتی بیش از حد...