چند وقتی میشدکه کتاب رمان نخونده بودم . آخرین کتابم مربوط به جنگ بود و یه نمایشنامه که هنوز تمومش نکردم و فضای بشدت سرد و دیالوگ های جالب داره . جایگزین کتاب جنگی توی کیف یه کتاب تاریخیه که خلاصه وار ، راوی تاریخ ایرانه و یه کتاب هم از فرهنگ عامه برای ارشد که بسته به سنگینی کیف بین این سه تا کتاب جابجا میکنم .
کتاب نویسنده محبوبم رو چند ماه پیش شروع کردم و دیگه سراغش نرفتم . هوااا خنکه تو خونه و بشدت صدای پرنده ها میاد از دسته جمعی گنجیکشا تا یاکریمی که روی نرده ی بالکن که تو اتاقمه نشسته یه پرنده دیگم ایتش که صداشو نمیشناسم. گاهی وقتام صدای دویدن بچه ی همسایه بالایی میادو خیلی محو صدای تلویزیون رو از هال میشنوم . داشتم میگفتم هوا خنکه و پرده رو از سمت تخت کنار زدم درنتیجه یه نور نیمه طلایی که حاصل برخورد افتاب به قسمتای بالایی حلب پشت اون خونه که جلومه تو اون یکی کوچه و باعث شده غروبام نور زرد بیاد داخل رو دارم. دامن شبه جینم تنمه با تی شرت سبزه و موهایی که خیلی بانمک فر خوردن بدون اینکه تصمیم داشته باشن برن هوا و لم دادم تو تخت . کتاب نویسنده محبوبم رو بی توجه به یه دنیا کاری که دارم برداشتم که بخونم . یه دنیا کار به معنی واقعی کلمه یه دنیا کاارر. به تمام این حال یه لبخند محو هم اضافه کنیم . تا وقتی این نور استش میخوام کتابو بخونم . دلم تنگ شده بود برای توصیف برای قصه گویی برای لحن قشنگ نویسنده جانم . کتاب گنده ایه و یه فونت ریزی داره که بدون عینک یکم اذیتم ولی خب . خیلی لذت بخشه ورق زدن یه داستان و فصل بندی ...