پست قبلی که ثبت شد همینقدر ناگهانی باد زد یکم نور خورشید اومد بیرون  که فقط رو قبرستون میتابه .یه خانم مسنی با عصای چهارپایه ای اومده سر یه قبر خیلی قدیمی که نمیتونم اسم و تاریخ رو از اینجا بخونم .
مژکیان زنگ زد که با ذکر ببخشید شروع میشد.قرار بود نه و نیم همو ببینیم اخه. چون ادم خوش قولیه سر ساعت نمیتونم  ازش عصبانی بشم که خواب مونده اینکه خواب بود و دستم به جایی بند نبود و منی که سر ساعت حساسم اذیتم میکرد . حداقل الان یکی میدونه کجام .