دلم بشدت برای کافه جانم همدم تک تک این یک سالی که گذشت تنگ شده بود بعد خداحافظی با المیرا سوار تاکسی شدم .به اقاهه میگم فلانجا میگه من بیسار جا( بعد از فلان) میرم اون یکی نمیره؟ میگم پره . بعد دیگه وقع ننهاد :| گیج نگاهش کردم میگه بشین .دو دفعه نزدیک فلانجا پشت چراغ قرمز موندیم اخرین بار میگم من پیاده شم ؟ بغلیمو نگاه کرد یهو بی مقدمه گفت خیلی خوش اومدی روز خیلی خوبی داشته باشی :))  از دور هی نگاه میکردم هی نمیخواستم باور کنم . رسیدم دیدم تابلوی بیرون زده تو کوچه نیست . تابلو سردری‌ای که سردر نبود اینورتر بین شاخه های رز درخت شده هم نبود نزدیک شدم لامپا خاموش در بسته قفل و دیوار کج سرنبش که اسم کافه نقاشی شده بود روش یه لایه رنگ سفید اومده و تامام... دوبار دیگه گفته بودم اومدم بسته بود درش فقط بقیه همه چی سر جاش بود حتی لامپا روشن بودن... نمیخوام باور کنم .میگم حتما داره جابجا میشن یادم میاد ولی پشت بندش تک تک کافه هایی که تو این یه هفته تعطیلیشونو به چشم دیدم و خبراشونو شنیدم ... :( دلم نخواست حتی اینایی که گفتم رو عکس بگیرم داشته باشم . :(
یعنی اگه دیگه قرار نباشه که برگردن دیگه بعد از صدا خوردن اون جینگیلی بالای در صدای قشنگ غمگریز رو نمیشنوم که با گرمی و صمیمیت بهم سلام بگه ؟ دیگه با کی سر سس بحث کنم کناردر بشینم خوش مزه ترین سیب زمینی های دنیا رو بخورم؟ صندلی های راحت توی حیاط رو بگو ...
کدوم کافه کلدپلی و ارون و غزل شاکری و بمرانی و شجریان و محمد نوری  گاها گوگوش و ابی و داریوش رو با کلی اهنگ راک و کانتری خارجی باهم میذاره؟

دلم تنگ شده بود برا کلاسم . تهش میگم من سوال دارم دید زیادن میگه بفرس تو گروه منم منشن کن که نوتیف بیاد برام اونجا جواب میدم . هیچی دیگه فقط همین دوتا کارو کردم بدون حرف اضافه بشدت احساس معذب بودن میکنم حس میکنم باید باز چیزی میگفتم :)) چی چیه این تکنولوژی؟:/ نمیخوام اصلا.

 
تا سه شنبه تمرینای ترکیبیات رو که خیلی زیاده باید حل کنم . از اونورم باید برا امتحان میانترم خیلی خیلی زیاده اون یکی درس بخونم .چهارشنبه هم کلاس زبان کوییز دارم این روزام یسره کلاسم :)) کلا نمیدونم میخوام چه جانی بدم :))

تو حیاط دانشگاه روبه روی دوری از دانشکده خودم نشستم .زیر صندلیم یه گربه ست که مثل خودم دست و پاشو جمع کرده و میخوام بغلش کنم :| گشنشه و بوفه بستست .از این نما بوفه اون یکی دانشکده کتابخونه انتشارات و اون ساختمون اداری با یه عالمه درخت و ماشین اساتید زمین فوتبالی که نمیذارن دخترا توش بمونن تو دیدمه. صدای جیرجیرک میادو هوا گاهی افتابی گاهی ابری گاهی وقتا هم یه نسیم ریزی میوزه .از اون صحنه و لحظه هاست که قرار نیست هیچوقت یادم بره کلی روزای مختلف داره تو ذهنم رژه میره و حتما بعد ها بارها این صحنه با اومدن ایم اینجا تو ذهنم میاد.دلم تنگ میشه؟ خیلی بعیده . پنجره اتاقی که قبلا برای اقا پیر بود پردش یجور عجیبی مونده . یعنی خودش کجاست تو این سه چهارسال چه کرده؟اسم کوچیکش یادم نمیاد الان که فکر میکنم شاید فامیلیش پیر هم نمیبوده باشه:| این همه وقت اینجام هیچوقتم نفهمیدم اون کاغذ محل جمع اوری تلفن همراه چیه رو پنجره نمازخونه پسرا.:))

+علیرضا تبریک چی؟ متوجه نشدم.