لیست کتاب هایی که باید بگیرم براش رو عوض کردم. خیلی محدود کردم و منطم الان ذهنم اروم تره. عمده کتاب هایی که مال یه انتشارات بودن هم سفارش دادم فردا ارسال میشن. جلد یکیشون اینقدررر قشنگه که دوست دارم قابش کنم اصلا. یکی از پر دردسرترین سفارش های عمرم بود و گرون ترین ها.
به دایرکت کتابفروشی سر کوچه هم پیام دادم دلم براشون چقدر تنگ شده بود:)) دیگه کلی بهم توضیح داد قشنگ حس کردم اونجام. ترکیب عطر پلاستیک و کاغذ و کتابای زبان میومد برام.
یه مقدار بی حوصله ام که خب کی نیست. فردا روز باحالیه همینجوری الکی امیدوارم. اگه حالت عادی فردا زبان جدیده ترمش شروع میشد نمیدونم حالا کی شروع میشه. چند هفته پیش تو اینستا دیدم که گفته بودن ترم از این هفته شروع میشه ولی پیام ندادن هم که از کی شروع میشه فیلا هم که تا اخر هفته تعطیل کردن همه چی رو.
دوست دارم این شروع شه بیرون بریم بهاره بهرحال مژکیان رو هم ببینم ولی دانشگاه شروع نشه:(((
اونی که قرار بود امروز دیگه درس نخونه ولی نشست پاش و اولین کتاب رو تموم کرد کیه؟ من من کله گنده :))
فردا روز زبان ها نام گذاری میکنیم تا ببینم چه کتابی از اون طبقه صدا میکنه. حس میکنم حس خوندن اقتصاد خرد یا کلان نیست:/
از صبح دیر که پاشدم یه مقدار گوشیم رو پاکسازی کردم. حموم بودنی یکم حالم بد شد سردرد و افت فشار ولی خب کی اهمیت میده ناهارخوردم و چند قسمت بیگ بنگ تئوری. اونقدرا دوسش ندارم از طرفی باعث میشه بعضی لحظه ها قهقه بزنم. بعد مژکیان رفته بخوابه. لپ تاپ رو خاموش کردم زدم گوشی رو که رندوم اهنگ پخش کنه ظرف بستنی انبه به دست وسط اتاق پررنگم وایستادم و باد خنگ و نوری که از بالای سرم بازتاب میشد تو اتاقم تکون میخوردم و غرق لذت. رفتم هال یکم با مامان اینا بحث کردم.
بابا امروز شیفتش خونهی مادربزرگ اینا بود از اون سمتم نمیتونه باماشین بره چون اونا یه شهر دیگهی استانن. نمیدونم نباید این طرح استثناهایی میداشت؟ الان احتمال ابتلای بابا خیلی بیشتر میشه که اینجوری اونم بابا که اصلا نباید مریض شه بابا بیماری هاش.
اومدم تو اتاق هوا خنک تر شده موهام هنوز خیسه چشمام خوابشون میاد امروز رو بیخیال درس شدم دراز کشیدم رو تخت حین خوندن کتاب مورد علاقم و تصور همزمان اینکه چقدر فشار ممکنه باعث شه صفحه نگه دار محبوبم بشکنه.
در اتاقم که بسته نمیشه بخاطر کف پوش هم هیچی نگهش نمیداره بخاطر همین هی محکم باز و بسته میشه شاید پاشم ببندم پنجره رو بچه اروم بگیره.
همهی اینا حالم رو خوب میکنه. امروز حالم خیلی بهتراز روزای وحشتناک قبله و خب آخیشش.
دیروز بعد از بیش از یک ماه قرنطینگی وقتی بعد افتاب قشنگ به بارون رگباری با فاصله شروع به باریدن گرفت. وقتی داشتم از پنجره سمت چپی تو هال درخت نارنجمون رو نگاه میکردم که چقدر جوونه زده و یهو عطر زمین بارون خورده بلند شد بافت نارنجی و شال مشکی رو برداشتم دویدم تو کوچه حس خوبی بود. این حس های خوبی که هیچکی نمیتونه از ادم بگیره.
یکی از همسایه هامون که زیاد ازش نوشتم. همونی که خونهاشون چسبیده به خونهی ما استش. با سگش همش تو کوچه پلاس بود. همون ادم رعایت نکن پرسروصدا. همون که کلی تا حالا باهاش دعوامون شده. مثلا داشت دیوار هالمون رو (کنار پشت بومشون بود) سوراخ میکرد که حلب بزنه اب نیاد و خب عملا داشتیم دیوارمون رو از دست میدادیم چون بارون میومد تو بعد :| همون که میومد برفهاش رو میریخت تو حیاطمون و دهنمون سرویس میشد. همون که میومد رو پشت بوم غرغر میکرد بهمون. همون که با لباس تو خونه و دوچرخه میرفت سگش رو دور بده. صدا بلند بود با همه افراد تو کوچه یه دور دعواش شده بود.
همون که تو کوچه زندگی کردنش باعث شده بود دیگه پسرا نیان چون کوچه خلوت بود پاتوق کنن. همون که میدونست من از سگ میترسم به بچهش یا اون بچه روبه رویی اگه بود میگفت سگ رو نگه دارن من رد شم( حقیقتا فقط و فقط همین دوتا کار خوب ازش سر زده وگرنه همیشه دردسر بود).
من فقط دوست داشتم ازین خونه برن.
چند هفته پیش صدای امبولانس اومد اخری شبی تو کوچمون و صدای خانمش که پسرش رو صدا میکرد در رو ببنده. چون چند وقت بود هیچ صدایی از اقاهه نمیومد من فکر میکردم باز نیست و احتمالا حال دخترش بده ولی از دی مریض بود تو خونه بستری بود. دیشب تولدش بود براش تولد میگیرن و یه ساعت بعد مرد.
دیشب صدای ماشین اومد و یه گریهی مرگی.
امروز صدای صلوات و گریه و کوچهی ماشین دار و خب شت اقاهه مرده. اولای نوشتنش که بودم صدای شیون میومد الان یه سکوت احمقانهای تو کوچه استش که آخ.یعنی دیگه خبری ازاون سروصداهاش نیست؟ دیگه سالی یکی ازون مهمونی ها که همش تو کوچمون دعوا هم میشد بین مهماناشون نیست؟:))
+ما الان چهارده پونزده ساله اینجا زندگی میکنیم. ادمای کوچمون مسن بودن کلا سه تا از پیرهاش مردن. که یکیش همین خونهی روبه روییم بود بعد بازسازی شد الان یه خانواده میشن و سلام اینا میکنیم هم. دوتا اپارتمان هم فقط اضافه شد که تاحالا ساکنینش عوض نشدن.
درواقع اینجوریه که همه هم رو میشناسیم ولی برخوردی نداریم محدودن اونایی که سلام میکنیم. وقتی یکی میمیره(چند وقت پیش هم که خانم خونه مایل سررکوچمون فوت کرد) حس میکنم یه جون از جون کوچه کم میشه. جایگزین نداره و خالی میشه.
هیچوقت فکررنمیکردم از مرگش اینقدر ناراحت شم. همین باعث میشه علاوه برناراحتی حس تعجب هم داشته باشم. شاید چون هیچوقت به مرگش فکر نکرده بودم. خیلی حس عجیبیه.
چقدر پست هام همه درمورد مرگ شدن. چقدر اتفاق خوب ندارم. حتی تولدهامون هم. مثلا بچهی فهیمه به دنیا اومد. فهیمهای که سیزده سال بود باردار نمیشدن. حالا بچه زود به دنیا اوردن زیر دستگاه وصل اکسیژن فهیمه خودش بستری. بهارکوچولو.
سه سال و چندروزه که شوهر خاله مرده. پنجم گذشت و اونروز هی حس میکردم تاریخ یه جوریه ولی یادم نمی اومد. الان یادم اومد و خب چقدررررررررر دلم برای صدای خنده و ورجه وورجه هاش تنگه.
از همهی اینا بگذریم خودم؟ درس رو شروع کردم خیلی کم ولی فعلا همینقدر میرسم. سریال میبینم که تباه نشم. بفهمم زنده ام. البته با The outsiderزیاد این حس نیست ولی خب :)) درکنارش شروع کردم دانلود بیگ بنگ تئوری. از جمله کارهای مشترک من و مژکیان هم فرندز دیدن همزمانه.:)) یه روز نتونستیم سر فیلم به توافق قرارشد این رو ببینیم که تا مدت ها مشکل نداشته باشیم.:)))