من اونیم که همیشه دربه در دیدن طلوع از دریا بود . قراربود ایندفعه که پسرخالم اینا اومدن اینورا بریم .
یکم خواب موندیم نشد از تاریکی اونجا باشیم . بجاش تو مسیر اونجا که خیابون بازه دوطرق اون دورترا اینگاری که جنگله و مه الود طور بود ته جاده نارنجی بود . رسیدیم به مقصد پشت سرم ماه بزرگ و قلب بود و روبه روم طلایی و نارنجی و صورتی . اب دریا که مواج بود و موجایی که هر جهتی میرفتن . از شمال به جنوب از شرق به غرب .
یه حالی بود از خلوتی و شیطونی و نور قشنگ اونجا که انگاری روح واقعی دریا رو میدیدیم . خود حقیقیش بود و شیطونیایی که قبل شروع زندگی ما فعالیت میکردن . بعد که سروکله ادما پیدا شه تعطیل میکنن میرن تو فاز حفظ ظاهر جادو برمیگرده . یکمم یاد spirited away  افتادم .
بعد خیلی اتفاقی و یهو سروکلش پیدا شد و تند تند داشت میومد بالا . اعجاب‌انگیزترین بخش؟ این که با چه سرعتی داریم از بیرون از دید ادم فضاییا میچرخیم و با اون وضع داشتیم چطوری میدیدیم.
برگشتنی به سمت خونه غروب رو هم دیدیم و من ؟ همچنان با تمام جادوگربودن طلوع ،انتخابم غروبه ...

+چند ساعت قبلش که حدودا دوازده رفتیم که فاطی از خونه مامانش اینا وسیله برداره و بعد بریم دنبال دخترخاله جانم همونجا که هوا خنک بود اسمون سیاه بود و ماه تو مهتابی ترین حالت ممکنش بود و قمیشی میخوند
 تو هبچوقت نرفتی لب جاده تا انتظار رو بفهمی
پریشون نبودی که نگذشتن لحظه ها رو بفهمی ...
همون موقع که یکمم چرخ خوردیم تو خیابونا  دلم نمیخواست برگردم.

+شب قبل ترش که میشه چهارشنبه بود با ح جیمی رفته بودیم پاتوق نشسته بودیم و یه پدر و پسر اومده بودن جلوی ما مونده بودن هی باباش معذرت خواهی میکرد هی من خجالتم میومد که معذرت نداره بذار بچه کیف کنه .یا اون یکی فسقلی که عاشقش شدم و میخواستم بفشارمش تا حل شه تو من . :| بعد ح جیمی میگف که خیلی وقته ماه نیست و دلم تنگ شده یکم سربه سرش گذاشتم و یه مقدار جلوتر دوتایی باهم چشممون خورد بهش که افتابی طور بین اون دوتا ساختمون منتظرمون نشسته بود و بدون هیچ حرفی ساکت فقط زل زده بودیم بهش ... همونجا از ته دل اررو کردم کاش گرگینه بودم ازینا که با ماه تغییر شکل پیدا میکنن که حداقل این حسی که نمیتونم تحملش کنم بعد دیدن عظمت ماه یه خروجی میداشت سبک میشدم.